به دلم چون زنى آتش، بکن اندیشه از آن
که گر این خانه بسوزد، تو میانش باشى
چشم پوشى کن از آن یار که اَندَر نظرش
دگرانند و، تو دائم نگرانش باشى
هر که در مَزرَع دل، دانه ی مِهر تو فشانْد
تو در آخِر، شَرَر خرمن جانش باشى
خستگى هاى دل از مِحنت دَهر اى غم هِجر!
کم نباشد، که تو هم بار گرانش باشى…
آن که لب جرأت بوسیدن پایش نکند
گو: چه سان طالب کامى ز دهانش باشى؟
فیض روح دَم عیسى بوَد اَندَر لب آن
که تو در هر نفسى وِرد زبانش باشى…
اى کلام اللَّه ناطق! تو نباشى قرآن
بلکه قرآن، همه، جسم است و تو جانش باشى
رتبه ی تو است ز قرآن به مراتبْ افزون
کاو بوَد گفته ی یزدان، تو زبانش باشى
حور روبَد به مژه خاک درت «رضوانى»!
اگر اَندَر صف جاروب کشانش باشى
از: سیّد محمّد فصیح الزّمان (رضوانی)
در محفل روحانیان، ص ۶۰ و ۶۱
1 دیدگاه
یک بجامانده
شعر بسیارزیبایی انتخاب کرده اید. موفّق و سربلند باشید.