کتاب «جرعه‌ی مِهر» (اشعار توحیدی و مناجاتی)

بسم الله الرّحمان الرّحیم

کتاب «باغستان بِنیسی» مجموعه‌ی اشعار چندجلدی حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است که متأسّفانه هنوز چاپ نشده است.

     بخشی از این کتاب، «جرعه‌ی مِهر» نام دارد و شامل مسائل خداشناسی، مباحث توحیدی و مناجات‌ها است که برخی از اشعار آن، تقدیم شما می‌شود و هر گاه شعری از این مجموعه، در این‌جا گذاشته شود، در آغاز آن قرار داده می‌شود و این صفحه به‌روزرسانی می‌گردد.


زیبایی خدا و آفرینش او

خدا زيبا است، زيبا آفریده
دو عالَم را چه رعنا آفريده! (1)

اگر چشم دل تو باز گردد
هَمی‌بينى كه زيبا آفريده (2)

به يكتايىّ او باشد گواهم
همه را زوج و باجا آفريده (3)

همهْ ازواج را با علم ذاتى
ز لطف خويش، يكتا آفريده (4)

ز حكمت، آدمى را خلق كرده
برايش زوجه، حوّا آفريده (5)

براى آدمى هر گونه نعمت
به دريا و به صحرا آفريده

اگر انسان كند دقّت به خلقت
يقين يابد كه حُسنا (6) آفریده

همه را كرده تسخير تو انسان!
تو را بر جمله، شيْدا آفريده (7)

به تو داده است حقْ هر گونه قدرت
وجودت را توانا آفريده (8)

ببيند زين توانايىّ بسيار
چه از تو سرزند تا، آفريده

كنى خدمت به مردم يا خيانت؟
دو رَه از بهر اجرا آفريده (9)

بِدان انسان! اگر باشى تو انسان
تو را بهر چه يكتا آفريده

عبادت كن به حق، بر خلقْ خدمت
تو را بر اين دو، دارا آفريده

«بِنيسى»! كن عبادت، نيز خدمت
تو را زين رو به دنيا آفريده

1) رعنا: زیبا.
2) همی: همیشه.
3) گواه: دلیل، برهان. باجا: در مقابل «بی‌جا».
4) ازواج: جمع «زوج». یکتا: یگانه، بی‌همتا. مقصود، خداوند والا است.
5) زوجه: همسر مرد.
6) حسنا: زیبا.
7) تسخیر: رام‌کردن، فرمانبردارکردم. مقصود، رام و فرمانبردار است. جمله: همه. شیْدا: شیفته.
8) حق: از نام‌های خداوند والا.
9) ره:‌ مخفّف «راه».


جرعه‌ی مِهر

«بِنیسیّم»، ز دل خوانم خدا را
که گردانَد ز من حکم قضا را

خدایا! بر منِ مسکین، نظر کن
که تا منزل بَرَم عهد و وفا را

ز مِهرت جرعه‌ای بر من بنوشان
بکن خسروْ گدای آشنا را

تو «الله الصّمد»، تو بی‌نیازی
ببخشا از منِ بیدلْ خطا را

خدایا! کار نیکویی نکردم
به لطف خویش کن با من مدارا

تو سَتّار عیوبی، مهربانی
عطا کن بر گدای خودْ حیا را

به حقّ مصطفی و آل پاکش
ببخشا جُرم‌های بینوا را

دلم خواهد رسد روزی به ساحل
ولی گم کرده‌ام من ناخدا را

تمامِ هستیِ من هست تقصیر
و قابل نیستم لطف و عطا را

ولی تو مظهر مِهریّ و بخشش
ز تو خواهم نگاهت را، رضا را

مریض است «داستانی»، چند سالی است
ز لطف خود رسان بر او شِفا را


دامان کِبریا

ای دل! ز خاطر خود هرگز مبَر خدا را
شرک از عملْ بِرون کن تا حق دهد جزا را

ای مرد! اطاعت حق، تنها برای حق کن
چون دوست دارد الله اعمال بی‌ریا را

در کار خود همیشه کن قصد قربتِ دوست
گو «قُربَةً اِلَی الله»، خشنود کن خدا را

بی‌یاری خداوند، موری نجنبد از جا
از او است هر چه قدرت، از او هر چه یارا

او در فَرا است ای دل!، او در فُرو است ای جان!
او داده پیش و اَیمَن، هم اَیسَر و قَفا را

بی‌او مَباد گردون، بی‌او مباد اَفلاک
باقی است هر که بگرفت دامان کِبریا را

هستی گرفت هستی از هستیِ خداوند
از امرِ «کُن» به‌پا کرد خَرگاه ماسُِوا را

یک لحظه کن توجّه: گر او نبود، بودی؟
بنگر درون خود، بین آغاز و انتها را

سوی خدا روان است رود بلندِ هستی
پایان ما است با حق، با او که ساخت ما را

هم ابتدا از او هست، هم انتها بر او باد
حیف است در میانه از دل بَری رضا را

چشمان بندگانت در انتظار لطف است
بخشا ز ما به مِهرت هر جُرم و هر خطا را

گوید «بِنیسیِ» تو: «یا رب! گناهکارم
بر درگهت دخیلم، از در مران گدا را»


طبق قانون

خدای مهرْبان، مخلوق خود را
به کَمّ و کَیف، مَوزون آفریده

قیاس هیچ کس با دیگری نیست
که ما را طبق قانون آفریده

به قانونی که خود تنظیم کرده
گهی بالا و گه دون آفریده

ز یکسانی نزاید جز مَرارت
لذا ما را به این گون آفریده

یکی را زشت کرده، همچو ابلیس
یکی را ناز و گلگون آفریده

?یکی را کرده مرد و میر و آقا
یکی را زوجه، خاتون آفریده

یکی را ریخته در قالَب جود
یکی را همچو قارون آفریده

یکی را با سپیدیْ جلوه داده
یکی را سرخ و زَرگون آفریده

یکی را داده نعمت‌های بسیار
یکی را زار و مدیون آفریده

?یکی را حرّ و آزاد و جوانمرد
یکی را نیز مسجون آفریده

یکی را کرده دلدار «بِنیسی»
یکی را مثل مجنون آفریده


انسان‌شدن

باراِلاها! تابع جان کن مرا
مهرْبانا! خوب و انسان کن مرا

نیست چیزی به‌تر از انسان‌شدن
با کمال خودْ فُروزان کن مرا

آدمی گر خوب شد، انسان شود
کردگار من! ز خوبان کن مرا

معرفت را با دلم پیوند ده
ای خدای دل! مسلمان کن مرا

اعتلای روح کن بر من عطا
بر حریم خود، نگهبان کن مرا

عقل را بر اولیایت داد‌ه‌ای
با دَمی جانبخشْ رَخشان کن مرا

دست من گیر، از گناهان وارَهان
دست‌کم، «مِقداد»  و «سلمان» کن مرا!

خلقتم را کرده‌ای مقبول خلق
لطف کن، وز نیکخویان کن مرا


رَحیق عشق

خداوندا! ز تو خواهم دلی را
که آن دل حل کند هر مشکلی را

دلی بر من بده تا از حقیقت
بپیماید ره تو از مَحبّت

دلی دِه تا مگر جان بیند آن دل
نبینم آنچه را، آن بیند آن دل

دلی ده تا ز عشق تو بجوشد
رَحیق عشق و عرفان را بنوشد

دلی ده تا بِرون گردم از این خاک
بَرَد جان مرا تا اوج افلاک

دلی ده تا به فکر جان نباشد
چو وصل آمد، پی هجران نباشد

دلی ده تا که من از جذْبه‌ی شوق
مُغان را گِرد سر گردم من از ذوق

دلی ده تا ز غم، آتش نگیرد
اگر جسمم بمیرد، او نمیرد

دلی ده تا مرا از لطفِ آن دل
شود حلْ هر چه که سخت است و مشکل

دلی ده تا همیشه مست باشد
مرید آن که از خود رَست، باشد

دلی ده تا چو جام مرگ نوشم
«هَنیئًا لَک» ز تو آید به گوشم

دلی ده تا همهْ‌رمزش تو باشی
همهْ‌ناز و همه‌ْغَمزش تو باشی

دلی ده کآن بوَد پاک و مطهَّر
بوَد ذکرش فقط «الله اکبر»

دلی ده عاشق و شیدای «احمد»
درودم را رسانَد بر «محمّد»

دلی ده، وَاندَر او عشق «علی» را
ببینم اَندَر آن، نور «ولی» را

?دلی آرام که با چهارده نور
شود در روز رستاخیزْ محشور

دلی خواهد «بِنیسی» از تو یا رب!
که هر دَم گردد از عشقت لبالب


سَحاب رحمت

خداوندا! بباران بر سرِ ما
ز لطف خودْ سَحاب رحمتت را

تو هستی صاحب جود و کَرامت
بکن اَرزانیِ ما الفتت را

بزرگی، صاحب عِزّ و جلالی
فزون‌تر کن هویدا شوکتت را

به ما آموز که در هر دو گیتی
نگه داریم حدّ حرمتت را

رؤوفا؛ مهرْبانا؛ چاره‌سازا!
بیان کن بیش از این‌ها رأفتت را

اگرچه درخور نعمت نِیَم، لیک
به منّت می‌پذیرم نعمتت را

به حکمت می‌گشایی عقده از کار
هویدا ساز راز حکمتت را

خوشا در سایه‌ی تو آرمیدن!
بنازم سایه‌سار دولتت را

عِقابِ تو اگرچه هست دشوار
نبیند بندهْ قهر و شدّتت را

تو ما را آفریدی از سر لطف
مسوزان اَندَر آتشْ خلقتت را

فراوانیّ روزی از تو باشد
نمایان کن خدایا! وسعتت را

جمیلیّ و همهْ‌زیبایی از تو است
به ما پوشان لباس زینتت را

تو نزدیکی به ما، ما از تو دوریم
مبَر از سرْ هوای قربتت را

«بِنیسی» را عنایت کن سعادت
سعید اَر شد، بیابد جنّتت را


پناه مطرودها

ای خدا؛ ای خالق موجودها؛
ای پناه جمله‌ی مطرودها؛

ای که انسان با تو پیمان بسته است!
بر تو گردد جمله‌ی معهودها

جز وصالت نیست قصد عاشقان
پس به تو گردد همهْ‌مقصودها

زندگانی داده‌ای بر هر کسی
وز تو باشد این‌همه بهبودها

حمد بر یکتاوجود تو سَزد
بر وجود آورده‌ای محمودها

لطف تو بر هر کسی ظاهر بوَد
رازقی تو بر همه‌ْمولودها

هر چه خوبی هست، از سوی تو است
شاهد هر خوبی‌ات مشهودها

هستی‌ات آورده ما را در وجود
بر تو وابسته بوَد این بودها

بود و نابودِ همه در دست تو است
از تو مَد آمد به این ممدودها

درخور سَجده، خداوند است و بس
چون بُتانند این‌همه معبودها

ساجدان در سَجده هستند از خشوع
تا مگر گردند از خشنودها

گو «بِنیسی»! بر همهْ‌یاران خود:
«هست از حقْ جملهْ تار و پودها


گفتم…

گفتم: کجایی ای یار!؟، گفتا که در روان‌ها
گفتم: نشانی از خود، گفتا: «به بی‌نشان‌ها»

گفتم: کجا است جایت؟، گفتا: «در آسمان‌ها»
گفتم: ظهور تو کی؟، گفتا که در زمان‌ها

گفتم: مکان اصلی؟، گفتا: «دل و زبان‌ها»
گفتم: زمان وصلت؟، گفتا که در فَغان‌ها

گفتم: تو را که بیند؟، گفتا که عاشقانم
گفتم: تو را که جوید؟، گفتا که مهرْبان‌ها

گفتم که ناصرت کیست؟، گفتا که عارفانند
گفتم که کیست عارف؟، گفتا که جاودان‌ها

گفتم: امید مایی؟، گفتا: «همهْ‌زمان‌ها»
گفتم: چگونه دانم؟، گفتا: «در امتحان‌ها»

گفتم: منم بِنیسی، گفتا که دل به من دِه
گفتم: مرا امانی!، گفت: «از من است امان‌ها»


نور فیض

خداوندا! تو بیتاییّ و تنها
و ما، جمله، به تو وابسته هستیم

نظر از ما مدار ای حیّ یکتا!
که از لطفت همانا رَسته هستیم

اگرچه کاری از ما برنیاید
ولی با یاد تو پیوسته هستیم

خداوندا! تو را خوانیم از جان
که ما بس زار و بس دلخسته هستیم

به ظاهر، رنگ و روی ما کند فرق
ولی در اصل از یک دسته هستیم

ز هستیّ تو باشد جملهْ‌ هستی
به نور فیض تو دلبسته هستیم

خداوندا! «بِنیسیّ» تو گوید
که ما همچون دلی بشکسته هستیم


فیّاض و وهّاب

خداوندا! تويى فيّاض و وهّاب
منم عاصیّ و اَندَر غَفلت و خواب

به درگاه تو مى‌نالم شب و روز
مرا بخشا در اين عالَم به اَطياب

تو پاكى، دوست دارى بنده‌اى را
کند توبه به درگاه تو توّاب!

جهانْ دريا است، ما در روى دريا
شکسته‌كشتىِ امّت به گرداب

اگر دست كَرم، ما را نگيرد
یقيناً مى‌رود كشتى به غَرقاب

تمام عمر خود را بى‌توجّه
به‌سر برديم با لَهو و به اِلعاب

ندانستيم ما اصلاً وظيفه
چه باشد بهر ما اعمال و آداب

به‌سر شد عمر ما با خودپرستى
شدیم آلوده‌ی دنيا و احزاب

گه از اجداد خود تعريف كرديم
گهى بستيم دل بر پور و اَعقاب

گهى بر خود بباليديم با اسم
گهى مغرور اسمائيم و القاب

گهى گفتيم: «ما صاحبْ‌مقاميم»
گهى گفتيم: «داراييم و جذّاب»

نفهميديم اين‌ها حرف مُفتند
عمل خواهند در محشر، نَه اِطناب

اگر كردار تو پاک است و نيكو
به روز حشر مى‌باشى ز اَحباب

خداوند، آن كسى را دوست دارد
«بِنيسى»! پُرعمل باشد، وَز اَلباب


عشق خدا

عشق خدا آب حیات دل است
ذکر خدا آب نبات زبان

معرفت، اَرزانیِ ذکر خدا است
سلسله‌جُنبان همهْ‌عارفان

چون که ببینی گلی اَندَر چمن
یاد بکن از کَرم باغبان

مِهر خدا گر که فتد در دلی
می‌شود آن دل ز خدا شادمان

شاد، «بِنیسی» است ز ذکر خدا
پُر شده از ذکر هَمو آسمان!


تماشای جمال

عشق حق در جان من جا کرده است
برگ و بار خود هویدا کرده است

من خدا را خوب باور کرد‌ه‌ام
دیده‌ام را عشقْ بینا کرده است

کرده غوغای درون من اثر
شعرهایم را فریبا کرده است

قلبْ رعنا گشته از زیبایی‌اش
زندگی را نیز زیبا کرده است

ما، همه، محو تماشای جمال
او تجلّی در دل ما کرده است

واله و سرگشته در ذاتش جهان
حُسن را در ما تماشا کرده است

او «تَبارَک» گفته بر مخلوق خویش
خَلق خود را او چه رعنا کرده است!

قدّ و قامت، عقل و قلب و دست و پا
جملگی بر آدم اهدا کرده است

در میان جملهْ مخلوقات خویش
آدمی را محفل‌آرا کرده است…

خویشتن را خوانده «الله الصّمد»
بهر ما حلّ معمّا کرده است

هر چه گویم من از او، کم گفته‌ام
او مرا بر نُطقْ گویا کرده است

«داستانی» ذرّه است، امّا ورا
همچو مِهر عالَم‌آرا کرده است


یک تار مو

هیچ کس، جز حق برایم یار نیست
هم مرا با غیر جانان، کار نیست

در میان یار و من یک تار مو است
گرچه روز و روزگارم تار نیست

خالق و مخلوق، نزدیک هم اند
اَندَر این آیینه‌ها زَنگار نیست

از رگ گردن به ما نزدیک‌تر
هیچ کس جز حضرت دادار نیست

صاحب مال من است و جان من
غیر او مطلق، کسی مختار نیست

هر دلی از او بگیرد حال عشق
هیچ دل را غیر او دلدار نیست

جایگاه او دلِ بشکسته است
اهل دل را اَندَر این، انکار نیست

عیب‌پوش جملهْ معیوبان، هَمو است
هیچ کس همچون خدا ستّار نیست

هست هر جا، نیست امّا هیچ جا
این سخن بر عارفان، دشوار نیست

ای «بِنیسی»! کوش تا عارف شَوی
مرد اگر جاهل بوَد، پُربار نیست


با خدا رفت!

دلا! باید به درگاه خدا رفت
به هر صبح و به هر ظهر و مَسا رفت

به یاد او به هر کاری زدنْ دست
به نام او به امّید و رَجا رفت

همانا هست حول و قوّت از او
بباید سوی او از ابتدا رفت

به ما گفتند پاکان دو گیتی:
«به سوی حق بباید با دعا رفت»

دعا خوان ای «بِنیسی»! در دل شب
که هر کس خوانْد او را، با خدا رفت!


خانه‌ی مَحبّت

نیست غیر از «خدا» خدایی هیچ
ابتداییّ و انتهایی هیچ

او بوَد خالق و، همهْ مخلوق
نَه در او چون و نَه چرایی هیچ

همه، امّیدوار رحمت او
غیر او نیست متّکایی هیچ

ما، همه، ذرّه‌ای ز خورشیدش
غیر او پوچ و ادّعایی هیچ

هادی مُلک و هادی ملکوت
جز خدا نیست رهنمایی هیچ

همه‌جا هست شاهد همه‌کس
غیر او خالق و خدایی هیچ

دل ما خانه‌ی مَحبّت او است
نیست جز دلْ ورا سَرایی هیچ

هر چه لطف و صفا است، از او هست
غیر او لطفی و صفایی هیچ

همه با او کنیم راز و نیاز
نیست ما را به جز دعایی هیچ

«داستانی» «خدا خدا» گوید
شهریار است و، او گدایی هیچ


مُهر سَرپوش

مِهر حق را هر که از جان نوش کرد
عقل خود را تا ابد مدهوش کرد

عشق حق را هر که بر دل جای داد
نقش حق را در دلش منقوش کرد

هر که خواهد امر حق را پیروی
گفته‌های انبیا را گوش کرد

جمله گفتند انبیا: «مِهر ورا
همچو آب عَذب باید نوش کرد»

نور او را هر که دید اَندَر دلش
خویش را با دوستْ هم‌آغوش کرد

عرش و فرش از پرتو حق، روشن است
نور او را کی توان خاموش کرد؟

مِهرهای یارْ بسیار است، لیک
مُهر سَرپوشش مرا سِرپوش کرد!

امشبِ خود را غنیمت بشمرید
تا به کی باید سخن از دوش کرد؟

ای «بِنیسی»! کی روا باشد دَمی
بی‌خدا اندیشه را مغشوش کرد؟


مسافر

در وجود همگان از تو نشانی باشد
در وجود همه از روح تو جانی باشد

از ازل بوده‌ای و تا به ابد خواهی بود
نَه بر او هست زمانی، نَه مکانی باشد

فُلک بی‌او بشود غرق، فتد در غَرقاب
ناخدا گر نبوَد، غَرقهْ جهانی باشد

جان عالَم به تو قربان!، که تو جانان منی
از دَمت در همگان روح و روانی باشد

ما مسافر ز تو و، سوی تو هستیم روان
وای بر آمدن ما! چه فَغانی باشد!

لطف تو چیره شود گَر  به عَدالت، خوش باد
بندگان را کَرم تو نَه زیانی باشد

کم‌ترین بنده‌ی تو هست «بِنیسیّ» حقیر
شده الهام به قلبش که امانی باشد


رنگ دوست

زندگی را عشقْ زیبا می‌کند
عشق، بیدل را توانا می‌کند

از مَجاز آور حقیقت را به دست
راه این پل را خدا وا‌می‌کند

عشق او نوری است در دل‌های پاک
نور، حق را عالَم‌آرا می‌کند

هر که شد تسلیم فرمان خدا
هر چه بنوشته است، امضا می‌کند

عشق، پی‌بردن بوَد بر نور حق
نور حق، دل را مصفّا می‌کند

کرد اگر کس نفیِ خود، اثبات حق
روی از «لا» سوی «الّا» می‌کند

عارف عاشق نبیند جز خدا
عشق، دل را همچو سیْنا می‌کند

عارف است آن کس که دارد رنگ دوست
با دَمش کار مسیحا می‌کند

«داستانی» آزمایش کرده است:
چشم دل را عشقْ بینا می‌کند


قطره

بارالاها! از کَرامت، یک نظر
سوی من کن، وز گناهانم گذر

گر  ز چشم تو بیفتم ای خدا!
می‌شوم اَندَر دو گیتی در‌به‌در

من که هستم؟ قطره‌ای از بَحر تو
مِهر تو بارد به قلبم، چون مَطَر

مِهر خود را از گدایت پس مگیر
گر بگیری، می‌شوم خونین‌جگر

قوّتت بر من توانایی دهد
می‌نویسم این همه شعر و شَکَر

می‌سپارم قلب و جانم را به تو
تا رَهَم از شرّ هر شیطان و شر

از خطرها وارَهان هر دَمْ مرا
وز گناهانم به لطف خود گذر

از تو دارم خواهش بسیارْ من
از دلم داری همه‌ْگونه خبر

آن‌قدَر دِه تا ببیند چشم خلق
بر «بِنیسی» هست لطفت بیش‌تر


یار بیتا

تا هوای تو را به سر دارم
دل ز دیگرْنگار بردارم

عشق تو لحظه‌لحظه می‌جوشد
کاین‌همه در جهان، اثر دارم

هر اثر از مَحبّت تو بوَد
با تو من این‌همه ثَمَر دارم

من به ذکرت همیشه مشغولم
در زبان، شعرِ چون شَکَر دارم

تو ز من آگهیّ و خود دارم
دوستم داری و خبر دارم

می‌شوم شب به یاد تو بیدار
بر زبان، ذکر تا سَحر دارم

خالق و رازقم تو می‌باشی
غیر تو مالکی مگر دارم؟

از تو باشد تمام هستی‌ها
این یقین را بسی ز بر دارم

از تو روحم روان بوَد در جسم
از تو بینایی بَصَر دارم

لطف خود را  ز من مگیر ای دوست!
هر کجا من به تو نظر دارم

خسته گشتم ز سختی دوران
قصد رفتن به یک سفر دارم

من، «بِنیسی»، اگر هنرمندم
یار بیتا و معتبر دارم


چشم دل

هر كه زد تكيه بر عصاى نياز
فكنَد دورْ عصاى موسى را

عاشقان را درون دل، طورى است
كه نخواهند طور سيْنا را

پرتو دل به جان، صفا بخشد
دقّتى كن تو اهل معنا را

هر كجا عارفان به ديده‌ی دل
سيْر كردند چِهر يكتا را

غير عارف به چشم سر بيند
در جهانْ خلق زشت و زيبا را

ليک عارف به چشم دل بيند
حُسن يار جمال‏‌آرا را

چشم سر، رنگ را دهد تشخيص
چشم دل، رازِ رازدان‏ ها را

چشم سر بر زمين نگاه كند
چشم دل، جلوه‏‌هاى بالا را

چشم سر، طول و عرض را بيند
چشم دل، ناظر است والا را

چشم سر بيند آب در قطره
چشم دل، موج ژرف دريا را

چشم سر، ناظر بيابان است
چشم دل، شور و شوق صحرا را

چشم سر، ديده‏‌ور به امروز است
چشم دل، شاهد است فردا را

چشم سر را خطا بوَد ممكن
چشم دل پوشد آن خطاها را

چشم سر لحظه‌لحظه سوى فَنا است
چشم دل در طلبْ بقايا را

چشم سر  بند، چشم دل واكن
اى «بِنيسى»! ببين تو يكتا را


نورالأنوار

جز خدايم هيچ كس يارى مباد
غير او از من نگهدارى مباد

من هميشه از خدا خواهم كمک
غير او بر من کمک‌كارى مباد

گر غمى دارم به دل، گويم به او
غير او بر خلق، غمخوارى مباد

من دلم را از ازل دادم به او
غير يزدان هيچ دلدارى مباد

او بداند کلّ اسرار مرا
غير اويم صاحبْ‌اسرارى مباد

من اگر از روى غَفلت خفته‌ام
غير او هشيار و بيدارى مباد

من از او خواهم توان و تاب خويش
غير او دانم كه قهّارى مباد

من از او خواهم كه بخشايد مرا
غير آن وهّاب، غفّارى مباد

خواهم از او سَتر زشتی‌هاى خويش
همچو او بر عيب، ستّارى مباد

می‌كنم از او فروغ جانْ طلب
غير نورش نورالأنوارى مباد

بنده‌ی او هستم و در بند او
غير او مولا و سالارى مباد

ذكر او قلب مرا شادان كند
غير ذكرش هيچ تَذكارى مباد

در دلِ بشكسته‌ی من جاى او است
بهر من جز دوست، جبّارى مباد

اى «بِنيسى»! از گناهان، توبه كن
به‌تر از اقرار، اظهارى مباد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

دکمه بازگشت به بالا