مردی از جنس بهشت

مردی را میشناختم كه
_ مهرْبان بود؛ از جنس دريا
_ روشن بود؛ از جنس خورشيد
_ پاک بود؛ از جنس آب؛
_ زيبا بود؛ از جنس بهشت
_ توفنده بود؛ از جنس طوفان
_ و زنده بود؛ از جنس قلب.
حيف و صد حيف كه از دستش دادیم؛ نه تنها من، كه تو، كه خانوادههايمان، كه خويشاوندانمان، كه آشنايانمان؛ نه؛ بلكه همهی جامعه؛ حتّی غير شيعیان!
باورت نمیشود. در عمر كوتاهش دهها كتاب نوشت و دهها اثر ديگر به يادگار گذاشت؛ برای كودكان، نوجوانان، جوانان، ميانسالان و پيران؛ برای نشستهها، تازه به راه افتادهها، در ميانه ماندهها، به مقصد رسيدهها و حتّی از راه برگشتهها!
باز باور نمیكنی. او را میگويم؛ همان كسی كه از مَحبّت، به چراغ برق هم سلام میكرد! آن قدر مهربان بود و آسان كه نه تنها من، نه تنها خانوادهاش، نه تنها عزيزانش، كه حتّی غريبهها هم دوستش داشتند؛ حتّی كسانی كه آنان را برای کارهای بدشان تنبيه كرده بود! نبودی ببينی كه همانها در مرگش چگونه میگريستند!
خيلی روشن بود. هر كسی در پرتو زندگیاش وارد میشد، ذهنش گسترش میيافت و تصويرش از دنيا، آخرت و خدای آنها دگرگون میگشت.
زيبا بود؛ آنقدر كه از تماشای رخسار و كردارش سير نمیشدی. دوست داشتی كه هميشه كَنارش باشی و تنها به او خيره شوی. همهچيزش قشنگ بود: نگاهكردنش، سخنگفتنش، نشستنش، ايستادنش، راهرفتنش، غِذاخوردنش، نازكردنش و حتّی قهر و دعواكردنش!
توفنده بود. میخواست همهچيز و همهكس را عِوض كند. میخواست هر چيزی رنگ خدا داشته باشد. میخواست كسی در حضور خدا، حتّی از بهشت دم نزند! خودش فرمود: «من در دنيا به هيچ چيز دل نبستهام!». آرام نمینشست؛ يا مینوشت و يا سخن میگفت. هر كه او را تنها يک بار ديده بود، خاطرهای شگفت از او به خاطرش راه يافته بود. كودک را با شكلات تشويق میكرد و جوان را با كتاب. میخواست تنها يک نفر در دلها حكومت كند: خدا.
زنده بود. حرَكت داشت؛ از آفرينش به آفريننده و از آفريننده به آفرينش. در خلوتش با خدا سخن میگفت و در جمع، با اشرف مخلوقات او. بوی زندگی میداد؛ بوی سيب. قلب بود برای همهی كسانی كه دوستش میداشتند؛ بلكه برای همهی كسانی كه او دوستشان میداشت؛ تا اين كه قلب او از كار افتاد و به «حركتش در دنيا» خاتمه داد.
مي خواهی او را بشناسی؟ چشم؛ معرّفی میكنم: حضرت پدرم، استاد اسدالله داستانی بِنیسی (رضوان الله تعالی علیه).
یکشنبه؛ 1386/3/13