شعری که مرا جذب شعر کرد

سال 1372، شهر مقدّس قم، مدرسه‏‌ی راهنمایی امام موسی صدر، کلاس اوّل ج، زنگ جغرافیا، مرحوم استاد فارغیان و شعری که مرا جذب شعر کرد.

     14 سال بعد، شهر مقدّس قم، در پایان سخنرانی‏‌ام درباره‏‌ی مهرْبانی خدا، با الماس‏‌های اشکی که کم‏‌کم داشت بر چهره‏‌های آسمانی جاری می‏‌شد و دوباره آن شعر.

     اینک شما و سروده‏‌ی فوق‏َ‌العاده‏‌زیبای شاعره‏‌ی بزرگ دوران، مرحومه پروین اعتصامی:

مادر موسى‏ چو موسى‏ را به نیل‏
درفکند از گفته‏‌ی ربّ جلیل‏

خود ز ساحل کرد با حسرتْ نگاه‏
گفت کاى فرزند خُرد بی‌گناه!

گر فراموشت کند لطف خداى‏
چون رهى زین کشتى بى‏‌ناخداى؟

گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد

وحى آمد کاین چه فکر باطل است؟
رهرو ما اینک اندر منزل است‏

پرده‏‌ی شک را برانداز از میان‏
تا ببینى سود کردى یا زیان‏

ما گرفتیم آنچه را انداختى‏
دست حق را دیدى و نشناختى‏

در تو تنها عشق و مِهر مادرى است‏
شیوه‏‌ی ما عدل و بنده‏‌پرورى است‏

نیست بازىْ کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم، باز

سطح آب از گاهوارش خوش‏‌تر است‏
دایه‏‌اش سیلاب و، موجش مادر است‏

رودها از خود نَه طغیان مى‏‌کنند
آنچه مى‏‌گوییم ما، آن مى‏‌کنند

ما به دریا حکم طوفان مى‏‌دهیم‏
ما به سیل و موج فرمان مى‏‌دهیم‏

نسبت نِسیان به ذات حق مده‏
بار کفر است این، به دوش خود منه‏

بِه که برگردى، به ما بسپارى‏‌اش‏
کِى تو از ما دوست‏‌تر مى‏‌دارى‏‌اش؟

نقشِ هستى، نقشى از ایوان ما است‏
خاک و باد و آب، سرگردان ما است‏

قطره‏‌اى کز جویبارى مى‏‌رود
از پى انجامِ کارى مى‏‌رود

ما بسى گمگشته بازآورده‏‌ایم‏
ما بسى بى‏‌توشه را پرورده‏‌ایم‏

میهمان ما است هر کس بینوا است‏
آشنا با ما است، چون بى‏‌آشنا است‏

ما بخوانیم، اَرچه ما را رد کنند
عیب‏پوشى‏‌ها کنیم، اَر بد کنند

سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت‏
زآتش ما سوخت هر شمعى که سوخت‏

کشتى‏‌اى زآسیب موجى هولناک‏
رفت وقتى سوى غَرقاب هلاک‏

تندبادى کرد سیْرش را تباه‏
روزگار اهل کشتى شد سیاه‏

طاقتى در لنگر و سُکّان نمانْد
قوّتى در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست، اندکى است‏
ناخداى کشتى امکان، یکى است‏

بندها را تار و پود از هم گسیخت‏
موج از هر جا که راهى یافت، ریخت‏

هر چه بود از مال و مردم، آب بُرد
زآن گروهِ رفته، طفلى مانْد خُرد

طفل مسکین چون کبوتر پَر گرفت
‏بَحر را چون دامن مادر گرفت‏

موجش اوّلْ‏‌وهله چون طومار کرد
تندباد، اندیشه‌ی پیکار کرد

بَحر را گفتم: دگر طوفان مکن
این بِناى شوق را ویران مکن‏

در میان مستمندان فرق نیست‏
این غریق خُرد بهر غرق نیست‏

صخره را گفتم: مکن با او سِتیز
قطره را گفتم: بِدان جانب مریز

امر دادم باد را کآن شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کَنار

سنگ را گفتم: به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آب گرم شو

صبح را گفتم: به رویَش خنده کن
نور را گفتم: دلش را زنده کن

لاله را گفتم که نزدیکش برُوى
ژاله را گفتم که رخسارش بشُوى

خار را گفتم که خَلخالش مکَن
مار را گفتم که طفلک را مزن

رنج را گفتم که صبرش اندک است‏
اشک را گفتم: مکاهَش، کودک است

گرگ را گفتم: تن خُردش مدر
دزد را گفتم: گلوبندش مبَر

بخت را گفتم: جهانداریْش ده‏
هوش را گفتم که هشیاریْش ده‏

تیرگى‏ ها را نَمودم روشنى‏
ترس‏ ها را جمله کردم ایمنى‏

ایمنى دیدند و ناایمن شدند
دوستى کردم، مرا دشمن شدند!

کارها کردند، امّا پَست و زشت‏
ساختند آیینه‏‌ها، امّا ز خشت!

تا که خود بشناختند از راهْ چاه‏
چاه‏‌ها کندند مردم را به راه!

روشنى‏‌ها خواستند، امّا ز دود!
قصرها افراشتند، امّا به رود!

قصّه‏‌ها گفتند بى‏ اصل و اساس‏
دزدها بگماشتند از بهر پاس!

جام‏ه‌ها لبریز کردند از فَساد
رشته‏‌ها رِشتند در دوک عناد

درس‏‌ها خواندند، امّا درس عار
اسب‌ها راندند، امّا بى‏‌فَسار

دیوها کردند دربان و وکیل‏
در چه محضر؟ محضر حىّ جلیل‏

سَجده‏‌ها کردند بر هر سنگ و خاک‏
در چه معبد؟ معبد یزدان پاک‏

رهنمون گشتند در تیه ضلال‏
توشه‏‌ها بردند از وِزر و وَبال‏

از تنور خودپسندى شد بلند
شعله‏‌ی کردارهاى ناپسند

وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوا!

آخِر، آن نور تجلّى، دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد!

رزمجویى کرد با چون من کسى‏
خواست یارى از عقاب و کرکسى‏

کردمش با مهرْبانى‏‌ها بزرگ‏
شد بزرگ و، تیره‏‌دل‏‌تر شد ز گرگ‏

برق عُجب، آتش بسى افروخته‏
وز شرارى، خانمان‏‌ها سوخته‏

خواست تا لاف خداوندى زند
برج و باروى خدا را بشکند

رأى بد زد، گشت پَست و تیره‏‌راى‏
سرکشى کرد و فکندیمش ز پاى‏

پشّه‏‌اى را حکم فرمودم که خیز
خاکش اَندَر دیده‌ی خودبین بریز

تا نمانَد باد عُجبش در دماغ‏
تیرگى را نام نگذارد چراغ‏

ما که دشمن را چنین مى‏‌پروریم‏
دوستان را از نظر چون مى‏‌بریم؟

آن که با نمرود این احسان کند
ظلم کى با موسىِ عِمران کند؟

این سخن، «پروین»! نَه از روى هوا است:
هر کجا نورى است، ز انوار خدا است

دیوان پروین اعتصامی، ص 367 _ 370

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

دکمه بازگشت به بالا