خاطرات خواندنی دیدار حاج‌آقا بِنیسی با حضرت استاد حسن رمضانی

بسم الله الرّحمان الرّحیم
نوشتاری از حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی

درباره‌ی حضورش در محضر حضرت استاد حسن رمضانی

در روز سه‌شنبه، ۱۴۰۱/۲/۴، به واسطۀ آقای مسعود کلبی که از اعضای هیأتمان [= هیأت پیام‌آوران عاشورا] است و به‌تازگی، داماد حضرت استاد حسن رمضانی شده است، به محضر ایشان مشرّف شدم.

حدود ساعت ۱۸:۳۰ رسیدم و یک ساعت ماندم.

ایشان دَم سالن طبقۀ همکف، منتظرم بودند. جلو سالن، پارکینگ بود و در سالن، کتاب‌های ایشان در قفسه‌های یکدست چوبی، میز بزرگ کار ایشان و تعدادی صندلی پلاستیکی قرار داشت.

ایشان، هم برای خودشان و  هم برای بنده، از آن صندلی‌ها گذاشتند.

بنده پیش از نشستنم کتاب «امید آینده» را به ایشان تقدیم کردم و عرض کردم: این کتاب از آثار مرحوم پدرم است.

ایشان از روی جلد کتاب، نام پدرم را خواند و پرسید: «بِنیس نام منطقه‌ای است؟» عرض کردم: بله؛ روستایی از توابع شبستر تبریز است و قبر شیخ محمود شبستری، در شبستر قرار دارد.

یک روز علّامه حسن‌زاده از مرحوم پدرم پرسیدند: «بنیس کجا است؟» ایشان فرمودند: «روستایی از توابع شبستر.» علّامه بالبداهه ‌شوخی کردند و فرمودند: «پس باید به شما نزدیک شد!»؛ یعنی: چون روستای شما به شهر شبستر نزدیک است، شما هم به شیخ محمود نزدیک هستید؛ پس باید به شما نزدیک شد! مرحوم پدرم فرمودند: «باغ‌های روستای بنیس با باغ‌های خامنه دَرهم تنیده شده‌اند.» علّامه باز شوخی کردند و فرمودند: «پس باید از شما ترسید!»؛ یعنی: چون مقام معظّم رهبری اَصالتاً اهل خامنه است و به خاطر فرمانده کلّ قوا بودنشان باید از ایشان ترسید، پس باید از شما هم که روستایتان نزدیک خامنه است، ترسید! آیت‌الله رمضانی خندیدند.

عرض کردم: مرحوم پدرم فرمودند که ۱۲۰/۰۰۰ بیت، شعر سروده‌اند که به تعبیر آقای [محمّدعلی] مجاهدی، اشعار فارسی ایشان بیش از ۱۰۰ جلد می‌شود و حدود ۱۰ جلد هم اشعار آذری دارند که سرودن آن‌ها را از سیزده‌سالگی آغاز کرده‌اند و ۳۱۳ تا از اشعار ایشان، دربارۀ حضرت صاحب‌الزّمان ـ سلام الله تعالی علیه. ـ و ظهور است که ۲۰۳ تا از آن‌ها در این کتاب آمده است.»؛ سپس ماجَرای تشرّف مرحوم پدرم به محضر آن حضرت به سبب این کتاب را نقل کردم. ایشان شعر اوّل این کتاب را با صدای معمولی خواندند و فرمودند: «روان و موزون است.»؛ سپس شعر دوم آن را  هم با صدای معمولی خواندند و هم در این هنگام و  هم بعداً، برای مرحوم پدرم دعاها کردند.

ایشان تأکید کردند که زندگی‌نامۀ پدرتان را بنویسید؛ چون این کار، آثار خوبی دارد.

عرض کردم: مرحوم پدرم فرمودند که ما از نسل شیخ محمود شبستری هستیم؛ همان شخصیتی که علّامه حسن‌زاده یک شب در کنار قبر ایشان بیتوته کرده و شعری سروده‌اند که در دیوانشان آمده است؛ امّا مرحوم پدرم نکته‌ای دربارۀ آن ماجرا بیان کردند که در آن شعر و مقدّمه‌اش وجود ندارد و آن این است که آن شب از قبر شیخ محمود به قلب آقای حسن‌زاده، انواری افاضه شده است. آیت‌الله رمضانی فرمودند: «علّامه حسن‌زاده نقل کردند: “من به محضر آقای سیّد محمّدحسن الاهی طباطبایی، برادر علّامه طباطبایی، در تبریز رفتم و در راهِ برگشت، به شبستر و سر قبر شیخ محمود رفتم که کبوترها در بالای آن، لانه کرده بودند؛ سپس به شوش دانیال ـ علیه السّلام. ـ و از آن‌جا به قم و بعد به تهران و آمل رفتم.”؛ امّا ایشان دربارۀ افاضۀ انوار، چیزی به ما نگفتند؛ پس آن‌جا چنین اتّفاقی هم افتاده است؟» عرض کردم: بله؛ البتّه نمی‌دانم که ایشان این مطلب را از علّامه حسن‌زاده شنیده بودند یا از عالَم غیب می‌گفتند.

حضرت استاد رمضانی فرمودند: «شما دلیل سفر ایشان [از آمل] به تبریز و محضر آقای الاهی طباطبایی را می‌دانید؟» عرض کردم: ماجَرای سروصدای بچه‌های ایشان بوده است که آن را خوانده‌ام. فرمودند: «من آن ماجرا را از چند نفر و به چند نوع شنیده بودم؛ برای همین، چند بار از علّامه حسن‌زاده خواستم که ماجرا را برایم نقل کنند و ایشان به آینده حواله می‌دادند تا این که یک روز، دَمِ در خانه‌شان فرمودند: “بیا داخل تا آن ماجرا را برایت نقل کنم تا هم خودم را از شرّ شما نجات دهم و  هم شما را از وعده‌های خودم.” و ماجرا را نقل کردند و من آن را در کتاب‌ “گام نخستین” و بعد در کتاب “ریاضت در عرف عرفان” نوشتم؛ بعد، دیگران نوشتند. بعد، علّامه آن را در سخنرانی کنگرۀ بزرگداشت حضرت آخوند ملّا حسینقلی همدانی در شهر همدان هم نقل کردند. علّامه پیش از انقلاب به شبستر رفته بودند. اکنون قبر شیخ محمود چه وضعی دارد؟» عرض کردم: باشُکوه شده و حیاط بزرگ زیبایی دارد که در آن، گل‌ها و درخت‌هایی وجود دارند.

پرسیدند: «آیا شما به آن‌جا رفته‌اید؟» عرض کردم: بله؛ با مرحوم پدرم رفته‌ام. ایشان شجره‌نامه‌ای تا شیخ محمود داشتند که لای یکی از کتاب‌های کتابخانه‌شان بود؛ ولی پس از رحلت ایشان، بنده و یک نفر دیگر، همۀ کتاب‌های ایشان را صفحه‌به‌صفحه گشتیم تا آن شجره‌نامه را پیدا کنیم؛ امّا پیدا نکردیم.

در میانۀ صحبت‌ها یک پسربچه و یک دختربچۀ کوچک‌تر که نوه‌های ایشان بودند و به ایشان «آقاجون» می‌گفتند، آمدند. ایشان از آنان خواستند که به طبقۀ بالا برگردند؛ امّا آنان نپذیرفتند. ایشان به آنان فرمودند: «ویفر و نخودی [= نخودچی] دارم. از کدام یک می‌خواهید تا به شما بدهم؛ ولی به شرط این که بروید؟» دختربچه گفت: «نخودی می‌خواهم.»؛ ولی پسربچه که شاید چهارساله بود، گفت: «من نمی‌خواهم و برنمی‌گردیم.» ایشان برخاستند تا به دختربچه نخودچی دهند. پسربچه صندلی ایشان را برداشت و به ایشان گفت: «آقاجون! صندلی‌ات را برداشتم.» آقا فرمودند: «صندلی مرا کجا بردی؟»، خندیدند و فرمودند: «بده.»؛ ولی او نداد. ایشان صندلی دیگری آوردند؛ پسربچه، آن را هم گرفت. ایشان خواستند که صندلی سوم را بیاورند؛ پسربچه خندید و آن را نیز گرفت. ایشان هم خندیدند و فرمودند: «روی زمین می‌نشینیم.» بنده هم روی زمین نشستم؛ با این که ایشان فرمودند: «شما راحت باشید.» پسربچه تعدادی از صندلی‌ها را که روی هم گذاشته شده بودند، آورد و آن‌ها را به صورتِ خوابیده، روی زمین و در کنار هم قرار داد. ایشان فرمودند: «چه غوغایی کرده‌ای!» پسربچه گفت: «تصادف شده است.» ایشان خندیدند.

پسربچه، خواهرش را اذیّت می‌کرد. پس از دقایقی، ایشان آنان را به طبقۀ بالا بردند و خلاصه: با آنان کاملاً مدارا کردند.

تا ایشان برگردند، بنده یک صندلی برای ایشان و یک صندلی برای خودم گذاشتم و دوباره روی صندلی‌ها نشستیم.

عرض کردم: بنده علما و خوبانی مانند شما را خیلی دوست دارم. در منزل ما کتاب‌هایی دربارۀ موضوعات مختلف وجود دارد. یکی از موضوعاتی که نسبت به موضوعات دیگر، کتاب‌های بیش‌تری درباره‌شان دارم، سیرۀ علما و خوبان است. فرمودند: «احبّ الصّالحین، و انت منهم.» عرض کردم: بنده که از آنان نیستم. ایشان لبخند زد و دربارۀ خودشان فروتنانه فرمودند: «احبّ الصّالحین، و لستُ منهم.»

عرض کردم: لطفاً با توجّه به ظاهر و باطن بنده، یک نکتۀ خاص به بنده بفرمایید. فرمودند: «اهل خدمت به مردم باش و با یک دست از آسمان بگیر و با دست دیگر به زمین بده. دو جای بدن امام سجّاد ـ علیه السّلام. ـ پینه بسته بود: پیشانی و شانه. چقدر برای فقرا گندم و آذوقۀ معمول حمل کرده بودند که شانه‌شان پینه بسته بود! حضرت فرمود که مردم ۳ دسته‌اند: بعضی شبیه چهارپایان هستند که همّتشان خوردن و نوشیدن و… است. بعضی شبیه فرشتگان هستند که همّتشان تسبیح و… است و بعضی شبیه پیامبران هستند که همّتهم الصّلاة و الزّکاة. نماز، نماد ارتباط با خدا و گرفتن از او است و زکات، نماد ارتباط با مخلوقات و خدمت و دادن به آن‌ها. یک روز داشتم با ماشینم می‌رفتم. در بلوار مرجعیّت، بنزینش تمام شد. نمی‌خواستم از رانندگان گذری، بنزین بخواهم؛ برای همین به پسرم زنگ زدم تا با موتورش بنزین بیاورد. در حدود نیم‌ساعتی که منتظر آمدن او بودم، حدود ۱۰ راننده توقّف کردند و گفتند که اگر بنزین لازم دارید، بدهیم و من از این که به فرزندم زنگ زده بودم، پشیمان شدم. به مردم که به روحانیّت اصیل، این‌طور علاقه دارند، خدمت کن.»

عرض کردم: به آقامسعود گفته بودم که از شما بخواهد نکته‌ای برایم بفرمایید. گفت که شما از سنّم پرسیده و ذکر «لا حول و لا قوّة الّا بالله»، به بنده داده‌اید. نکته‌اش چیست؟ ایشان فرمودند: «این ذکر، آرامش می‌دهد. امام حسین ـ علیه السّلام. ـ در کربلا در میدان و…، این ذکر را می‌گفت.»

عرض کردم: مادرم و همسرم کمردرد دارند. ایشان فرمودند: «ذکر “یا شافی” بگویند. در نماز و غیر آن هم بگویند: “یا ولیّ العافیة! اسألک العافیةَ و الشّکرَ علی العافیة… .”

عرض کردم: آیا اجازه می‌دهید که ماهی یک بار به خدمتتان مشرّف شَوم و از شما استفاده کنم؟ فرمودند: «چهارشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها، پیش از اذان مغرب، در همین‌جا کتابی از [صدرالدّین] قونوی [به نام «اعجازالبیان»] را شرح می‌دهم که آقامسعود هم می‌آید. شما هم بیایید.» عرض کردم: مقصودم حضور خصوصی است. فرمودند: «به آن جلسات بیایید؛ که فتح باب است.»

عرض کردم: نمی‌دانم که باز در خدمتتان باشم یا از محضرتان مرخّص شَوم. فرمودند: «قرار است که یک ربع به ۸، دنبالم بیایند و مرا برای نماز، افطار و…، به دانشگاه ببرند.»؛ پس برخاستم.

ایشان نیز برخاستند و فرمودند: «شما کتابی به بنده تقدیم کردید.»؛ سپس یکی از آثارشان به نام «عرفان علّامه سیّد محمّدحسین طباطبایی» را نشان دادند و پرسیدند: «آیا از این کتاب دارید؟» عرض کردم: فکر نمی‌کنم. ایشان، آن کتاب و یک اثر دیگرشان به نام «نهایة الأشراف فی شرح اوصاف الأشراف» (جلد ۱) را به بنده هدیّه دادند.

سپس بنده را تا دَم درِ خانه بدرقه کردند؛ با این که از ایشان درخواست کردم که این کار را انجام ندهند؛ امّا فرمودند: «حتّی‌الباب که وظیفه است.»

هنگامی که در را باز کردم، دیدیم که باران می‌بارد. پرسیدند: «وسیله دارید؟» عرض کردم: خیر؛ اسنپ می‌گیرم. فرمودند: «پس این‌جا [= داخل پارکینگ] باشید و ماشین بگیرید.»؛ سپس خداحافظی کردیم و ایشان به داخل خانه برگشتند.

***

در روز شنبه، ۱۴۰۱/۲/۸، متن بالا را برای آقای مسعود کلبی خواستم و از او خواستم که آن را برای ایشان بخواند. فردایش او پیام داد: «دیشب آقا متن را کامل خواندند، لبخند رضایت داشتند و فرمودند: “خوب است.”»

همچنین از آقامسعود خواسته بودم که از ایشان متن حدیث شریف «… همّتهم الصّلاة و الزّکاة» و نام معصومی که آن را فرموده است و منبعش را و نیز بقیّۀ ذکر «یا ولیّ العافیة! اسألک العافیةَ و الشّکرَ علی العافیة… » را پیگیر شود. در روز شنبه، ۱۴۰۱/۲/۱۷، پیام داد: «آقا این مطالب را فرستادند:
ـ قال النّبیّ (ص): «امّتی علی ثلاثة اصناف: صنف یُشبِهون بالأنبیاء، و صنف یشبهون بالملائکة، و صنف یشبهون بالبهائم. أمّا الّذین یشبهون بالأنبیاء فهِمَّتُهم الصّلاة و الزّکاة، و أمّا الّذین یشبهون بالملائکة فهمّتهم التّسبیح و التّهلیل و التّکبیر، و أمّا الّذین یشبهون بالبهائم فهمّتهم الأکل و الشّرب و النّوم.» (جامع‌الأخبار، محمّد شعیری[، ج 1، ص 101]؛ برگرفته از: کتابخانۀ مدرسۀ فقاهت: lib.eshia.ir/71659/1/101).
ـ و امّا ذکر عافیت: یا ولیّ العافیة! اسألک العافیةَ و الشّکرَ علی العافیة و دوامَ العافیة بجاه محمّد و آله الطّاهرین، صلّ علیهم اجمعین.

#آیت الله حسن زاده آملی، #احترام گذاشتن، #استاد بنیسی، #استاد حسن رمضانی، #اسدالله داستانی بنیسی، #اسماعیل داستانی بنیسی، #بنیس، #حاج آقا بنیسی، #حوقله، #خدمت به مردم، #ذکر، #ذکر شفا، #ذکر عافیت، #زکات، #شوخی علما، #شیخ محمود شبستری، #علاقه به روحانیت، #علامه حسن زاده آملی، #فرزندداری، #قبر شیخ محمود شبستری، #مدارا با کودکان، #نماز، #هدیه دادن کتاب، #هیئت پیام آوران عاشورا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

دکمه بازگشت به بالا