کتاب «شیرخدای آذربایجان» (زندگینامهی خودنوشت)
(ص 1)
داستان شیرین شیرخدای آذربایجان
خلاصهای از زندگی استاد اسدالله داستانی بِنیسی
(ص 2)
هدیّه به:
تمامی علاقهمندان
و خوانندگان کتاب حاضر
مشخِّصات کتاب حاضر:
نام کتاب: شیرخدای آذربایجان
نویسنده: اسدالله داستانی بِنیسی
ناشر: انتشارات علّامه بِنیسی
تیراژ: 2000 عدد
حروفچینی: کامپیوتری کوثر، تلفن 730023
چاپ اوّل: اوّلِ بهار 1375
صفحه و قطع: 288 رقعی
چاپ: چاپخانهی نمونه
(ص 3)
استاد اسدالله داستانی بِنیسی
بِنیس کجا است؟
بنیس در دامنهی کوه زیبای میشو، در قسمت شَمال شرقی شبستر، 60کیلومتری غرب تبریز واقع و افراد خیّر و وطندوست و ترقّیخواه زیادی داشته و دارد.
از علما و عرفای آنجا میتوان برهانالدّین ابراهیم بن حسن و شیخ حسن باله که از عرفای بنام زمان خود بوده و ملّاقُباد و آخوند ملّاعلی ممتحن و حاج میرزا اسدالله بنیسی را نام برد و پدر بزرگوار من، حاج اسماعیل داستانی که در قید حیاتند، از متدیّنین آبادی و منطقهی آذربایجان میباشد. خداوند، او را از من راضی و خشنود بگرداند.
قم
اسدالله داستانی بنیسی
(ص 5)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
از ما خواستن؛ از خدا پذیرفتن
خواستن، علامت بندگی ما و پذیرفتن، نشانگر عظمت خدایْ ـ تبارک و تعالی. ـ است.
خداوندا! ما از تو دانایی و دارایی، زیبایی و بینایی، رهنمایی و رهگشایی، ادب و آداب، لیاقت و صداقت، مکرمت و منزلت، رأفت و رحمت، بصیرت و فضیلت، فتوّت و مروّت، امنیّت و اهلیّت، صلاح و فلاح، آرامش و آسایش، ابراری و احراری، خلوص و اخلاص، رؤوفی و عطوفی، ادراک و امساک، جلال و جمال، وصال و کمال، اجلال و اقبال، تعلّم و تفهّم، توان و بیان، عرفان و وجدان، خوشرویی و خوشخویی، و رستگاری دنیا و آخرت را میخواهیم.
(ص 6 _ 11)
سوژههای ظریفی از کتاب حاضر
مادرم:
هنگامی که گلهای رنگارنگ محمّدی، پَرههای خود را از غنچهها بیرون میآوردند،… .
باباعلی:
وقتی خدیجه به خانهی شما آمد، دهها خواستگار داشت. حالا که مریض شده، میخواهید طلاقش بدهید؟!
من (شیرخدا):
دروغ میگفتند؛ مادرم مرض سل نگرفته بود.
حاجآخوندآقا:
اسماعیل! دست زن و بچهات را بگیر، به زیارت امام رضا ـ علیه السّلام. ـ ببَر.
پدرم:
دنیا جای سختیها و گرفتاریها است. هر کسی در پیشگاه خداوند، عزیز و گرامی باشد،… .
من (شیرخدا):
«یا علی» گفته، او را به زمین زدم. هیچ کس، جز عمومهدی مرا تشویق نکرد.
همهی روستاییها میگفتند:
«رحمت»، رحمت روستای ما است. وقتی بچه بود، عقل داشت؛ بعد،… .
مادرم:
اینها یادگاریهای بزرگان خانوادهی ما هستند که دستبهدست گشته و به دست ما رسیده. الان چارهای، جز فروختن آنها نداریم.
خالهقمر:
بزرگی گفتند، کوچکی گفتند، کدخدایی گفتند، رعیّتی گفتند.
حاجآخوندآقا:
خداوند، انسان را بیخود و بیجهت خلق نکرده است.
پهلوانصفدر:
کدخدا! برو دعا کن که حال شیرخدا خوب بشود؛ والّا، به مولا علی پوست از سر بچههایت میکَنم و به تلافی او همهشان را میکُشم؛ آن وقت، هر سنگی که در دنیا بزرگ است، به سر خود بکوب؛ ببینم چه غلطی میتوانی بکنی!
آهای مردم! همهتان گوش کنید و بدانید. بعد از این هر کس به شیرخدا آزار و اذیّت کند و یا او را مسخره و استهزا نماید، با من طرف است؛ به حساب او خواهم رسید.
برادر محمود:
آهای بچه! سعی نکن محمود را به زمین بزنی؛ اگر چنین کنی، تو را به چاه میاندازم.
باباحسن:
اگر شیرخدا بَرنده شد، من به همه ناهار میدهم.
من (شیرخدا):
چرا نادر قبل از کُشتی، سم خورد و خودش را مسموم کرد؟!
مادر نادر:
شیرخدا! من یک مادرم؛ مادر نادر. حاضرم جانم را بگیرند؛ ولی نادر شکست نخورد؛ اگر شکست بخورد، حتماً خودکشی خواهد کرد!
پهلوانصفدر:
وقتی پهلوانها چیزی به کسی دادند، دیگر آن را پس نمیگیرند.
کدخدای سیس:
اگر شیرخدا را به زمین نزنی، دخترم را به تو نمیدهم.
من (شیرخدا):
آیا نادر را به زمین بزنم یا نه؟ نه؛ هرگز مهمان را به زمین نمیزنند!
پهلوانصفدر:
میدانید که من فرزند دارم. شیرخدا به جای فرزند من است. من او را تربیت کرده، فن و فنون پهلوانی را به او یاد میدهم و به جای خود مینشانم و او را «شیرخدای آذربایجان» میکنم. حالا خواهید دید.
حاجآخوندآقا:
من دوست دارم شیرخدا آخوند بشود و نام مرا زنده نگه دارد.
پهلوانصفدر:
این، آخرین کُشتی من است. یا با قامت راست از دنیا می روم و یا با قامت خمیده.
کدخدای بِنیس:
ما هر چقدر هم بیدین باشیم، احترام علما را نگه میداریم.
پدرم:
عدالت، هر کجای دنیا که باشد، خوب و نعمتآور است.
من (شیرخدا):
آخ! علیاکبر به چاه افتاد.
حاجآخوندآقا:
چرا عاقل کند کاری که باز آرَد پشیمانی؟
من (شیرخدا):
آن شبی که اوّلین بار در دِه ما، بِنیس، برق روشن شد،… .
چوپانمراد:
من هفت گرگ را دیدم که در وسط راه، روبهروی هم نشسته بودند.
پدرم:
باباعلی بعد از انجام حج «م ر ح و م».
من (شیرخدا):
چرا باید حاجآقا نابینا می شد؟! چرا؟! چرا؟! چرا؟!
خالهسارا:
اگر مادرت را دوست داری، به حرفش گوش کن؛ برایش عروس بیاور تا در کارهای خانه کمکش کند.
مادرم:
«آرامش»، دختر خوبی است. حتماً به خانهی ما آرامش میآورَد.
پدرم:
میرحبیبآقا خوابنما شده است.
من (شیرخدا):
باید عشق را شناخت و هر کاری را بر مبنای آن انجام داد.
آرامش:
من حاضرم یک عمر در کنار تو گرسنه بمانم.
من (شیرخدا):
یک یا یک کیلوونیم نبات، در زندگی ما چه نقشی را بازی کرد!
آرامش:
من فرش میبافم؛ تو دَرست را بخوان!
من (شیرخدا):
در کلانتری گفتم که دعوا مرا به راه انداخت؛ نه من دعوا را!
همه میگویند:
اخلاق خوب از همهچیز، بهتر است.
اوه!
555 کتاب، کم نیست؛ به عِلاوهی 444 تابلو زیبا و نفیس!
آخِر پیشگفتار:
مثل این که زیر کاسه، نیمکاسهای است. این کتاب، خیلی شیرین و خواندنی است؛ بهتر است کتاب را از اوّل تا آخِر، با دقّت تمام بخوانید.
ارادتمند خوانندگان
شیرخدای آذربایجان
(ص 12 _ 14)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مادرم میگفت: «در بهار سال 1325، هنگامی که گلهای سرخ و سفید محمّدی، در باغچهی حیاطمان پَرههای نازک و لطیف خود را از غنچهها بیرون میآوردند، پسرم؛ شیرخدا (1)! به دنیا آمدی. تو که اوّلین فرزند ما هستی، با بهدنیاآمدنت زندگی ما برکت پیدا کرد. قبلاً خیلی فقیر بودیم؛ حتّی من و پدرت خیلی شبها گرسنه میخوابیدیم؛ ولی ـ الحمد لله. ـ الان دستمان به دهانمان میرسد؛ تازگیها یک لحاف کرسی هم خریدهایم.»
بیچارهمادرم دلش را به یک لحاف کرسی خوش کرده بود و حق هم داشت؛ چون چیز دیگری نداشتیم که با آن خوش باشد.
او سالیان دراز با فقر و نداریِ پدرم ساخته؛ حتّی یک لباس یا یک جفت جوراب هم از او نخواسته بود!
(تصویر خانم خدیجهسلطان کاظمزاده، مادر حضرت استاد بِنیسی)
همیشه پدرم میگفت: «خدیجه زن خوب و بردباری است. با این که در خانهی پدرش همهچیز دیده بود، ولی در خانهی ما با فقر و نداری ساخت؛ حتّی یک مرتبه هم به پدر و برادرانش گله نکرد.»
آن وقت، تمامی اختیارات ما، در دست پدربزرگم، باباحسن، بود. یک کارخانهی سفالیسازی داشتیم. پدرم و عموهایم به کمک باباحسن کار میکردند و ما هم کمکشان میکردیم.
زندگی بخورنمیری را می گذراندیم. باباحسن خیلی فقر و فلاکت دیده بود. وقتی شرح حال فقر و نداریاش را به ما میگفت، اشک از چشمانش سرازیر میشد؛ دلمان به حالِ گذشتهی او میسوخت.
او میگفت چند شبانهروز به جای غِذا، سبزی بیابان خورده و آنقدر نمانده بود که از گرسنگی هلاک شود؛ حتّی میگفت: «یک بار حضرت خضر ـ علیه السّلام. ـ به دادم رسید؛ والّا، میمردم.»
آدم صاف و سادهای بود و علاقهی شدیدی به مسائل دین مقدّس اسلام داشت. ده روز محرّم را در حسینیّه سینه میزد. او آرزو میکرد که پولدار شود، یک مسجد بسازد و در آنجا مجلس روضه بگیرد.
در هر حال، وقتی من خودم را فهمیدم، ما، در دهمان خیلی فقیر بودیم و زندگی روزمرّهی خودمان را به سختی میگذراندیم.
دو تا عمّه داشتم: خدیجه و سکینه. عمّهخدیجه قبل از این که من به دنیا بیایم، ازدواج کرده بود. شوهرش سیّد بزرگواری بود به نام میرحبیبآقا و زندگی نسبتاًخوبی داشتند؛ ولی عمّهسکینه هنوز در خانهی باباحسن بود تا این که آن روز پسر برادر باباحسن به خواستگاری عمّهسکینه آمد.
صحنهی خواستگاری، خوب یادم نیست؛ ولی روزهای عروسی چرا. من آن وقت، چهار سال داشتم که عمّهسکینه تمام اسباببازیهایش را به من داد و گفت: «شیرخدا! این ها، همهاش، مال تو؛ من دیگر آنها را لازم ندارم.» اسباببازی که چه عرض کنم!: یک مقدار سفال شکستهی برّاق به رنگ سبز و لاجوردی، یک فنجان نعلبکی سفالی و یک کیف پارچهای که گویا خودش دوخته و درست کرده بود. خلاصه: هر چه داشت، همه را به من داد؛ گفت: «همهاش مال تو؛ اینها دیگر به درد من نمیخورَد.»
آن روز خیلی خوشحال بودم؛ زیرا هم اسباببازی داشتم و هم عروسی عمّهسکینه بود. زنهای دهمان به خانهی ما جمع شده بودند و مقدّمات عروسی را فراهم میکردند.
چند روزی گذشت. عمّهسکینه را لباس زیبایی پوشانیده، روی یک صندلی چوبی نشانیدند. بعد از این که همهی زن ها و دخترهای دهمان، به دیدن او آمدند و هورا کشیده و «مبارک باد» گفته و او را به خانهی شوهرش، آقارجب، بردند؛ ولی ای کاش این ازدواج، سر نمیگرفت!؛ چون بعد از دو سال، سبب کشتهشدن دو نفر گردید و آخِرسر هم به طلاق انجامید. چون قضیّه، مربوط به زندگی من نیست، آن را نقل نمیکنم.
1) نام اصلی نویسنده «اسدالله» میباشد [که معنایش «شیر خدا» است].
(ص 14 _ 25)
هفتسالم بود که مادرم مریض شد. در دهمان، بِنیس (1)، شایع کردند که مادرم مرض سل گرفته است و خیلی خطرناک است؛ نباید کسی با او ملاقات کند؛ حتّی بچههایش را هم باید از او جدا کرد.
آن روز من و برادرم را از مادرم جدا کردند و مادرم را مثل یک زندانی در یک اتاق کوچکِ پایین حیاطمان نگه داشتند و به ما گفتند: «نباید پیش او بروید؛ والّا، مریض میشوید و میمیرید.»
اوّلین شبی که من و برادرم، یدالله، را از مادرمان جدا کردند؛ خالهسارا را آوردند تا پهلوی ما باشد و از ما مواظبت کند؛ ولی من به هیچ وجه راضی نبودم از مادرم جدا بخوابم. خالهسارا، با این که زن مهرْبانی بود، ولی مادر ما نبود؛ مادر ما زنی لاغراندام و مریضحال بود که در اتاق دیگر خوابانده بودند.
شب شد. برادرم، یدالله، گریه میکرد و «مامانمامان» میگفت. مقداری خوراکی به او داده و سرش را گرم کرده و خواباندند. من هم چند بار گفتم: میخواهم مادرم را ببینم؛ ولی میگفتند: «نه؛ مادرت حالش خوب نیست؛ الان خوابیده است.»؛ ولی من میدانستم که مادرم بدون ما نمیخوابد؛ حتماً الان ناراحت است و گریه میکند. او در این مدّتِ هفت سال، یک شب هم مرا نخوابانده نمیخوابید؛ الان هم نخوابیده است.
یکی ـ دو ساعت، از شب گذشت. من در این فکر بودم که چگونه از دست اینها فرار کنم و پیش مادرم بروم؛ چون میدانستم او هم دلش برای ما تنگ شده و خیلی ناراحت است.
پدرم یکی ـ دو بار پیش مادرم رفت و برگشت. هر وقت که میرفت و برمیگشت، ناراحتیاش بیشتر میشد. دیدم به خالهسارا میگفت: «برو شیرخدا را بخوابان؛ اگر او را نخوابانی، پیش مادرش میرود. او بچهی باهوش و حسّاسی است؛ همهچیز را میفهمد.»
خالهسارا جایی برای من درست کرده و دست مرا گرفت تا به آنجا ببرد و بخواباند؛ ولی من به خالهسارا گفتم: من نمیخوابم؛ میخواهم پیش مادرم بروم. او مریض نیست. شما بیخود میگویید مریض است.»
خالهسارا با هزار وعده و مژده، به من گفت: «خب؛ نخواب، دراز بکش، از آنجا نگاه کن. تو که پسر خوبی هستی، چرا مرا اذیّت میکنی؟» گفتم: خاله! کی من تو را اذیّت کردم؟ من فقط مادرم را میخواهم؛ میخواهم پیش مادرم بروم. باید هم بروم.» خالهسارا با کلمههای «فدایت بشوم» و «قربانت بروم، تو خیلی خوبی، بگیر بخواب»، لِحاف را بر روی من کشید، به خَیال این که من میخوابم، پا شده و به آشپزخانه رفت تا شامی برای پدرم درست کند.
پدرم که خیلی حالش گرفته شده بود، روی یک تشک کوچکی نشسته و به دریای فکر فرورفته بود؛ در حقیقت نمیدانست چه بکند و چه چارهای بیندیشد، چگونه و با کدام پول، مادرم را به شهر ببرد و معالجه کند.
در این هنگام درِ حیاطمان زده شد. پدرم بلافاصله گفت: «سارا! برو در را باز کن.» خالهسارا در را باز کرد. دیدم باباحسن و باباعلی و داییکاظم و عمومهدی، به خانه آمدند و به تناسب سن در کَنار هم نشستند. باباعلی پدر مادرم و داییکاظم برادر مادرم بود و عمومهدی هم که معلوم است، عموی من و برادر پدرم بود.
پدرم به خالهسارا گفت: «چای بیاور.» باباحسن گفت: «ما برای چایخوردن نیامدیم؛ آمدهایم ببینیم با مریضمان چه بکنیم و چه خاکی به سرمان بریزیم.» پدرم گفت: «بهتر است کمی آرامتر صحبت کنیم؛ مثل این که شیرخدا بیدار است و به حرفهای ما گوش میکند.»
یکی از آنها گفت: «خوب شد بچهها را از مادرشان جدا کردید؛ این طفلکها هم از آن مرض لعنتی میگرفتند و آن وقت، همگی میمردند.»
من که صدای آنها را بهخوبی میشنیدم، به فکر فرورفتم که اینها چه میگویند! مگر مردن به این آسانی است؟! مگر این چه مریضیای است که وقتی آدم گرفت، باید بمیرد؟! پس الان مادر بیچارهام که از آن مرض گرفته، در چه حالی است: داد میکشد؟ گریه میکند؟ می خواهد بمیرد و ما را یتیم بگذارد؟
خواستم یکمرتبه پا شده، پیش مادرم بروم و ببینم در چه حالی است؛ خود، به خود گفتم بهتر است همینجا بمانم و خود را به خواب بزنم؛ ببینم باباهایم و عمو و داییام، دربارهی مادرم چه میگویند. لحاف را سر کشیده، خود را به خواب زدم. خالهسارا چند مرتبه بالای سر من آمد و بعد به آنها گفت: «مثل این که خوابیده است.»؛ ولی من نخوابیده بودم؛ تصمیم داشتم نخوابم؛ حرفهای آنان را که دربارهی مادرم میزنند، بشنوم.
بیچارهمادرم در آن اتاق کوچک، تک و تنها چه می کشید، نمیدانستم. فقط گاهی صدای سرفههایش، مثل پتک به گوشم میرسید. میدانستم که او درد میکشد و سرفه میکند.
آنگاه شنیدم که باباحسن گفت: «خب آقاعلی! شما میگویید چه کار کنیم. حال و مریضی خدیجه، بد است. میترسم اگر چند روزی اینجا بماند، همهی ما، بالخصوص بچههای معصومش از آن درد بگیرند؛ آن وقت، همگی باید روانهی قبرستان بشویم.»
باباعلی گفت: «من نمیدانم از کجا این مریضی، گریبان این بدبخت را گرفت. در بین بچههایم او از همه، سالمتر و چالاکتر بود.» داییکاظم گفت: «از کارخانهی سفالیسازی، او این مریضی را گرفت. از بس که او را به کارِ کارخانه وادار کردند، اینچنین مریض شد؛ والّا، سالم و سرحال بود.» عمومهدی وسط حرف داییکاظم پرید و گفت: «کی ما او را به کارخانه برده و از او کار کشیدیم؟ فقط چند بار؛ آن هم روی لاعِلاجی، او را به کارخانه بردیم.» داییکاظم با کنایه گفت: «پس چرا مریض شده؟» عمومهدی گفت: «مریض شده که شده؛ ما چه کار کنیم؟» داییکاظم گفت: «ما سالم داده بودیم؛ سالم هم میخواهیم.» حرفهای داییکاظم و عمومهدی که هر دو، جوان بودند، مثل یک گلوله به سوی یکدیگر پرتاب میشد و آنقدر نمانده بود که درگیری پیش بیاید. پدرم که تا آن موقع هیچ حرفی نزده بود، رو به برادرش، عمومهدی، کرد و گفت: «حرف نزنید؛ صبر کنید ببینیم بزرگترها چه میگویند.»؛ آنگاه باباعلی هم به داییکاظم گفت: «تو هم حرف نزن. اصلاً به شما چه مربوط است؟ وقتی دو تا بزرگتر صحبت میکنند، وظیفهی کوچکترها گوشکردن است.»
باباحسن گفت: «باید یک فکر اساسی بکنیم؛ والّا، خانوادهی ما هم، مثل خانوادهی عبدالصّمد، از هم پاچیده میشود؛ آن وقت، دیگر جان همهی ما، در خطر است.» من بعدها فهمیدم که خانوادهی عبدالصّمد، همگی، به مرض سل مبتلا شده و از بین رفته بودند؛ این بود که باباحسن می گفت: «تا دیر نشده، یک کاری انجام دهیم تا بعدها به ناراحتیهای زیاد دچار نشویم.»
باباعلی گفت: «من شنیدهام که در تهران این مرض را معالجه میکنند و یک بیمارستان بزرگی هم برای همین منظور، درست کردهاند. بهتر است خدیجه را به آنجا ببریم؛ انشاءالله خوب میشود.» عمومهدی گفت: «با کدام پول؟ میدانید که ما کلّی، بدهکارهایم. باید هرچهزودتر آنها را بپردازیم. چند روز پیش، آقاتقی آمده بود؛ پولش را میخواست؛ داداش (2) داشت سکته میکرد.» پدرم به عمومهدی گفت: «تو ساکت باش؛ ببینیم بزرگترها چه میگویند.»
باباحسن گفت: «مهدی راست میگوید. ما پولوپَلهای نداریم که خدیجه را به تهران ببریم و آنجا بخوابانیم. هر که دارد، ببَرد. ما حرفی نداریم. اگر خواستید، طلاقش را میدهیم.» باباعلی گفت: «مرد حسابی! ما وقتی خدیجه را به شما دادیم، چیزیش نبود؛ سالمِ سالم بود. حالا که مریض شده، میخواهید به گردن ما بیندازید؟ این کار شما درست نیست. ما دختر ندادیم که بعد از شوهردادن، همهی خرجش را هم به عهده بگیریم.»؛ بعد با لحن تندی به باباحسن گفت: «ما صحیح و سالمش را میخواهیم. وقتی او به خانهی شما آمد، مثل یک گل شکفته و زیبا بود؛ دهها خواستگار داشت. حالا که مریض شده، میخواهید طلاقش بدهید و به ما برگردانید؟ آخر، این شد انصاف و مروّت؟» باباحسن گفت: «همین که گفتم. طلاقش میدهیم؛ بچهها را هم خودمان نگه میداریم. شیرخدا که بزرگ شده. یدالله را هم میدهیم سکینه نگه میدارد.»
این حرفهای باباحسن مثل پتک به مغز من فرود میآمد. یعنی چه؟ چرا میخواهند من و برادرم را از مادرمان جدا کنند؟ ما، مادرمان را خیلی دوست داریم. چه کسی میتواند جای او را بگیرد و بر ما قصّه بگوید و غِذا بپزد و لباسهایمان را بشُوید؟ انصاف است که ما، مادر داشته باشیم، ولی مثل یتیمها بمانیم؟
همانجا خواستم از زیر لحاف دربیایم و پیش مادرم بروم و بگویم مادر؛ مادر! میخواهند ما را از تو جدا کنند، میخواهند تو را طلاق بدهند و ما را یک عمر، بیمادر بگذارند. ما تو را خیلی دوست داریم؛ هرگز از تو جدا نخواهیم شد.
در این فکر بودم که صدای پدرم را شنیدم که به باباعلی و باباحسن و داییکاظم و عمومهدی می گفت: «هیچ کس غم و غصّهی خدیجه و بچههایش را نخورد. من، خودم، به هر طوری که شده، او را به تهران می برم و در بیمارستان میخوابانم و از بچههایم هم مواظبت میکنم.» و در حالی که بغض، گلویش را گرفته بود، گفت: «من به قضای خدا راضیام. حتماً سرنوشت من اینچنین بوده است.»
دیگر کسی در مقابل حرفهای پدرم حرفی نزد. سکوت سنگین، فضای اتاق را پر کرده بود. عجیب است: گاهی سکوت برای آدم، سنگین و دردناک است. آدم دلش میخواهد که حرفی بزنند و نتیجه بگیرند؛ ولی چه نتیجهای از گفتار آن شب میشد به دست آورد؟ حرفهای هر پنج نفرشان معلوم بود. باباحسن میگفت: «چون پول نداریم به دکتر ببریم، پس طلاقش میدهیم.» عمومهدی هم کمک حرفش بود. باباعلی هم، با این که حرفی نمیزد، ولی از دلش خیلی چیزها میگذشت؛ نمیتوانست به زبان آورد؛ چون هر چه میگفت، به ضرر دخترش تمام میشد. طرف دختر همیشه زبانشکسته است و از تندگویی داییکاظم هم نمیشد نتیجهی خوبی به دست آورد؛ پس در این میان، حرفهای پدرم عقلایی به نظر میرسید؛ او زن و بچهاش را دوست میداشت و نمیخواست آنها را از دست بدهد. او یک شوهر خوب برای مادرم و یک پدر نمونه برای من و برادرم بود. به هر حال میخواست جمع ما متفرّق نشود؛ این بود که گفت: «من به قضای خدا راضیام و هر طور که شده، خدیجه را به تهران میبرم؛ انشاءالله خوب میشود.»
ولی با کدام پول؟ آن موقع، به تهران رفتن، حدّاقل، هزار تومان پول میخواست. کارخانهی ما روزی ده تومان هم درآمد نداشت و زندگیِ بخورنمیر ما را کفایت نمیکرد؛ تا برسد به پساندازکردن؛ آن هم هزار تومان؛ بلکه بیشتر. نمیدانستم پدرم چگونه و با چه جرأتی این حرف را به زبان آورده و گفت: «به هر طوری که شده، او را به تهران میبرم.» اگر او را به تهران میبردند، ما چه میشدیم و کجا و پیشِ که میماندیم؟
در این افکار غوطهور بودم که خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم که اتاق، تاریک است و همه رفتهاند و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. فهمیدم که شب خوابم برده و آنها حرفهایشان را زده و به خانههایشان رفتهاند.
نیمخیز شده، به جایی که پدرم میخوابید، نگاه کردم. دیدم او هم نیست. حتّی برادرم، یدالله، هم نبود. خواستم گریه کنم؛ ولی فکر کردم برای چه گریه کنم؟ بهآرامی پا شده، به اتاقی که مادرم را در آن خواباندهاند، بروم و ببینم حالش چطور است. با این قصد از جای خود حرَکت کرده، دستم را به دیوار گرفته و از اتاق خارج شده و به اتاقی که مادرم را خوابانده بودند، راه افتادم.
همین که به نزدیک رسیدم، دیدم چراغ گِردسوز آنجا روشن است و پدرم پایین رختخواب مادرم نشسته است. یدالله هم بغل مادر خوابیده و آنها با هم حرف میزنند و درددل میکنند. پدرم گفتگوهای باباحسن و باباعلی و داییکاظم و عمومهدی را برای مادرم بازگو میکرد؛ آخِرسر گفت: «خدیجه! ما باید به خدا توکّل کنیم. خداوند، چارهساز است و یار و یاور درماندگان و شفادهندهی تمام مریضان است. من هم سعی خودم را میکنم. اگر توانستم، پول تهیّه میکنم و تو را به تهران میبرم. انشاءالله خوب خواهی شد. غصّه نخور؛ غصّهخوردن که کاری را حل نمیکند. باید به خدا توکّل کنیم.»
مادرم، در حالی که تکسرفه میکرد، گفت: «پول از کجا میآوری که مرا به تهران ببری و در بیمارستان بستری کنی؟ تکلیف بچههایم چه میشود؟ یدالله که خیلی کوچک است. شیرخدا هم خیلی بچهی حسّاسی است؛ میخواهد از هر چیزی سر دربیاورد. دیروز چند بار آمده و از لای در به من نگاه کرده و برگشت.» و سپس اضافه کرد و گفت: «بچهام خیلی غصّه میخورد. خواهرْسارا می گفت: “یک لحظه از یاد تو غافل نیست. همهاش در فکر تو است.” خدا آخر، عاقبتمان را بهخیر کند. این چه بلایی بود که به سراغ من آمد؟ از من خیلی پیرها، هنوز صحیح و سالمند.»
دیگر سرفه مجال نداد که مادرم حرفهایش را ادامه بدهد. پشتسرهم تکسرفه میکرد. پدرم گفت: «خدیجه! آرام باش. چیزی نیست. انشاءالله خوب میشوی. کمی استراحت کن و یدالله را هم در کنار خودت بخوابان. من بروم؛ ببینم شیرخدا از خواب بیدار شده یا نه. اگر بیدار شده، بخوابانمش.»
من خواستم صدا بزنم؛ بگویم من اینجا دارم به حرفهای شما گوش میدهم؛ ولی دیدم مادرم به پدرم گفت: «تو پس، اینجا نمیخوابی؟! میخواهی بروی در آن اتاق بخوابی؟! دیگر، از این شب به بعد، من باید مثل مردهها تنها بخوابم؟»؛ آن وقت شروع کرد به گریهکردن. پدرم نمیدانست چه بگوید و چگونه مادرم را آرام کند. گفت: «خدیجه! گریه نکن. من میروم سری به شیرخدا زده، برمیگردم، در همین اتاق میخوابم.» مادرم گفت: «من دلم برای بچهام، شیرخدا، هم تنگ شده. چند ساعت است که او را ندیدهام. فردا هم که نمیگذارند او پیش من بیاید؛ برو او را هم به اینجا بیاور؛ من روی ماه بچهام را تماشا کنم.»
وقتی من حرفهای مادرم را شنیدم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم؛ درِ اتاق را باز کرده، به سوی مادرم دویدم، گفتم: مادر! من آمدم. من هم دلم برایت تنگ شده مادر! مادر عزیزم! من هم تو را خیلی دوست دارم.
مادرم یدالله را از روی دستهایش به زمین گذاشت و مرا بغل کرد و سخت به سینه چسبانید و از صورتم چندین بوسه زد و گفت: «شیرخدا! تو روح منی؛ بچهی بزرگ منی. من تو را خیلی دوست دارم؛ از خودم هم بیشتر دوست دارم. پس چرا نخوابیدی؟» گفتم: «مادر! خوابیده بودم. الان بیدار شدم. آمدم؛ تو را ببینم و حالت را بپرسم.»
مادرم گفت: «الحمد لله. میبینی که حالم خوب است.»؛ ولی در همان حال، باز سرفهاش گرفت و با دست به پدرم اشاره کرد که شیرخدا را از من دور کن و با صدای بریدهبریده، وسط سرفهاش گفت: «میترسم از مرضی من به او سرایت کند و مثل من مریض بشود.»؛ آنگاه پدرم دست مرا گرفت؛ به کَناری ببرد؛ ولی من سخت به مادرم چسبیده بودم و حاضر نبودم از او جدا بشوم. پدرم گفت: «شیرخدا! مریض میشوی. بیا کنار من بنشین.» گفتم: نه؛ مریض نمی شوم. اگر هم مریض شدم، بگذار بشوم. من مادرم را خیلی دوست دارم؛ خیلی دوست دارم. مادرم که کمی سرفهاش آرام شده بود، گفت: «شیرخدا! لجبازی نکن. برو با پدرت در آن اتاق بخواب و صبح باز هم به کنار من بیا.» من گفتم: نه مادر! من مثل همیشه در کنار رختخواب تو میخوابم، از تو جدا نمیشوم و هیچ جا نمیروم و هرگز از تو جدا نخواهم شد. پدرم گفت: «عیب ندارد. همهی ما همینجا میخوابیم. هر چه خدا بخواهد، همان میشود.»
1) بِنیس اسم آبادی نویسنده میباشد.
2) در منطقهی ما آن وقتها به پدر، داداش میگفتند.
سلام. لطفاً pdf کتاب رو هم بذارید.
علیکم السّلام و رحمة الله.
اگر توفیق پیدا شود، چشم.
چرا بقیّهی کتاب «شیرخدای آذربایجان»، در وبگاه نیست؟
انشاءالله گذاشته خواهد شد.
سلام علیکم. خداقوّت. کارتان خیلی عالی بود.
علیکم السّلام و رحمة الله. ممنون از نظردادنتان و نظرتان. خدا خیرتان دهد.