در سایهسار خورشید

بسم الله الرّحمان الرّحیم
این متن، مقالهی «در سایهسار خورشید» دربارهی زندگانی حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ ، به قلم فرزندش، حجّت الاسلام و لمسلمین اسماعیل داستانی بِنیسی، است که پیش از این در کتاب «ستارگان حرم»، ج 21، ص 151 ـ 170 چاپ شده است.
طلوع خورشید
قصّهی من آفتاب قصّهها است گر ز پشت ابرها ظاهر شود (1)
(تصویر حضرت استاد در کودکی)
حضرت حجّت الاسلام و المسلمين استاد اسدالله داستانى بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ در سال 1325 شمسى به دنيا آمد. با ميلاد او زندگى خانوادهاش بركت پيدا كرد و آنان از فقر شديدى كه سالها گرفتارش بودند، رهايى يافتند.(2)
پدر و مادرش او را «اسدالله» ناميدند تا هم ياد حضرت اميرالمؤمنين، اسدالله الغالب ـ عليه السّلام. ـ ، هميشه در خانهشان جارى باشد و هم او با نام آن حضرت، بزرگ و به صفات او مزيّن گردد.
وادی طلوع
او در روستايى زيبا كه در دامنهی كوه ميشاب (معروف به ميشو) قرار و «بِنيس» نام دارد، متولّد شد. اين روستا در بخش شَمال شرقى شبستر و در حدود 60 كيلومترى غرب تبريز واقع شده است.
(تصویر مسجد جامع بنیس)
از اين روستا علماى بزرگى به نامهاى علّامه برهانالدّين ابراهيم بن حسن، شيخ حسن باله، ملّا قباد، ملّا على ممتحن و حاج ميرزا اسدالله بِنيسى (معروف به حاجآخوندآقا) برخاسته و جهان را با نور دانش و عرفان خويش منوّر كردهاند.
تبار نور
اجداد استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ از علما بودند و به فرمودهی خود او، نسبتش به علّامه برهانالدّين میرسد. او دانشمندى بلندمرتبه بود كه در زمان خويش در ادبيّات عرب، فنون شعر، و عرفان، همتا نداشت. 4 كتاب از او برجا مانده كه مهمترين آنها «تفسير قرآن مجيد از اوّل قرآن تا سورهی يوسُف» است. وى در اوايل قرن دهم هجرى قمرى، در راه سفر به مكّهی معظّمه، همراه با پسرش به شهادت رسيد.(3)
جدّ پدرى او، باباحسن، كه انسان وارستهاى بود، به خاطر فقر شديد مالى نتوانست راه اجدادش را ادامه دهد و پدرش، حاج اسماعيل آقا، نيز به همين مشكل، گرفتار بود.
جدّ مادرىاش، حاج على كاظمى قانع (كاظمزاده)، هم انسان پاكدلى بود. او پيش از آن كه به سفر حج مشرّف شود، از همه، حتّى حَيَوانات منزلش، حلاليّت میطلبيد. پدر استاد ـ قدّس سرّه. ـ در اينباره گفته است كه او پس از اعمال حجّش، به من گفت: «حاج اسماعيل! من در جوانى به مسائل مذهبى، چندان مقيّد نبودم. با خدا عهد كردم كه مرا به راه راست هدايت فرمايد و زيارت خانهی خودش را بر من قسمت كند؛ آنگاه اگر مرا بخشود و حجّم را قبول كرد، جانم را در مكّه بگيرد.»؛ سپس وصيّتهايش را گفت و پس از ذكر شهادتين، جان به جانآفرين تسليم كرد و در شِعب ابوطالب دفن شد.
پدر وی، حاج اسماعيل آقا، نیز مرد بزرگوارى بود كه استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ بارها دربارهاش میفرمود: «من پدرم را يک ساعت هم روى زمين نديدهام!؛ او هميشه در عالَم بالا و معنويّت و ذكر و دعا است.»
(تصویر آخِر حضرت استاد با پدر بزرگوارش)
نُخستين استاد معنوى استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ كه «ميرزا اسدالله» نام داشت و معروف به «حاجآخوندآقا» بود، دربارهی حاج اسماعيل آقا فرموده است: «من از هر جهت به او اعتماد دارم تا آنجا كه حاضرم پشتسرش نماز بخوانم.» هنگامى كه حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ نابينا شد، او در ضمن كار طاقتفرسای سفالسازى، به بچههاى بنيس قرآن یاد میداد.
(تصویر حضرت استاد با پدر بزرگوارش)
پگاه خورشید
آثار نبوغ از زمان كودكى استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ در او نمايان بود. جدّ مادریاش در همان زمان دربارهی او گفته بود: «او با بزرگترها نشستوبرخاست میكند و حرفهاى بزرگتر از خود میزند. اينگونه بچهها معمولاً آدم بزرگ و سرشناسى میشوند و در رديف نابغههاى تاريخ قرار میگيرند.»
او در دامان پدرى بزرگ شد كه هر شب به نماز شب برمیخاست؛ مردى كه هميشه قرآن میخواند و وقتى به آيههاى عذاب میرسيد، میگریست و هنگامى كه آيههاى نعمت و بهشت را تلاوت میكرد، در چهرهاش گل تبسّم میشكفت و عرض میکرد: «اَللّٰهُمَّ! ارزُقنا؛ خداوندا! (اين نعمت را) به ما روزی كن!»
بر اثر تربيت چنين پدرى و پاکی روح بلندش، فضايل اخلاقى فراوانى از او ظاهر میشد. او در كودكى، مردى را از كورهی آتش نَجات داد و نيز آبرويش را فِداى جوانى ساخت كه در آستانهی مرگ بود.
(تصویر بارگاه امامزادهای در بنیس)
در آن زمان، پهلوانى به نام «صَفدَر» در بنيس زندگى میكرد. هنگامى كه به او خبر رسید استاد ـ قدّس سرّه. ـ با پسرى بزرگتر از خود، كُشتى گرفته و او را به زمين زده است، به او گفت: «تو يک پهلوانى. من در مدّتِ خيلىكم همهی فنون پهلوانى را به تو ياد میدهم و تو را جانشين خودم میكنم. من از تو شيرى میسازم كه افتخار آذربايجان گردد و صداى نعرهاش به همهجاى دنيا برسد!»
پس از اتمام درسهاى پهلوانى، استاد ـ قدّس سرّه. ـ با اين كه هنوز به بلوغ نرسيده بود، با همتايان خود در بنيس و روستاهاى اطراف كشتى میگرفت و با عنايات الاهى كه در زندگیاش مشهود بود، هميشه پيروز میشد.
مردم بنيس، بهويژه بزرگانش آنقدر او را دوست میداشتند كه حاضر بودند حتّی جانشان را فِداى او سازند.
(تصویر حضرت استاد با پدر بزرگوارش)
جرعههای معرفت
استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ خواندن و نوشتن را در محضر پدرش آموخت و در ضمن كمک به پدرش در كار سفالسازى و آموزش فنون پهلوانى، در مكتب حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ شركت میكرد و قِرائت قرآن و… را از او فرامیگرفت.
او در يادگيرى علوم، پيشرفت عجيبى داشت تا آنجا كه حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ دربارهاش میفرمود: «او در آينده از نوابغ خواهد شد. ما باید از او خیلی حمايت كنيم و اسباب رشد فكرىاش را فراهم سازيم و هر چه از دستمان برمیآيد، دربارهی او انجام دهيم.»
پس از مدّتى، در دبستان بنيس براى بزرگسالان، كلاس درس شبانه برقرار شد. پدرش او را در آنجا ثبت نام كرد و او در مدّت 4 ماه، كلاسهاى اوّل و دوم را گذراند؛ سپس در مدّتى كوتاه از پدرش ترجَمهی قرآن کریم و كتابهاى گلستان، توضيحالمسائل و تنبيهالغافلين را فراگرفت.
آنگاه به تهران آمد و شبانگاهان با همهی خستگی اش از كار روزانه، در كلاسهاى آموزشگاه رجايى شركت میكرد.
چند روزى از آغاز تحصيلش در تهران نگذشته بود كه در امتحانات داوطلب آزاد كلاس ششم شركت كرد و با معدّل بالا قبول شد و همين، باعث شد كه از طرف مجلّهی اطّلاعات با او مصاحبه شود و 20 جلد كتاب به او جايزه داده شود.
وی تا پايان دبيرستان، تحصيلات خود را ادامه داد.
(تصویر حضرت استاد و تقدیم تنهاگل باغچهی خانهاش به دخترش به مناسبت عروسی او)
حیات دوباره
چند علّت، باعث شد كه استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ از همهی علاقه ها و انگيزههايش دل بكند و به راهى نورانى و مقدّس قدم بگذارد.
اين اسباب عبارت بودند از:
1. اجداد او اهل علم بودند و از بزرگان بنيس محسوب میشدند؛ اگرچه پدر و پدربزرگش به جهت فقر مالى زياد نتوانستند راه اجدادشان را ادامه دهند؛
2. در زمانى كه او به عنوان «پهلوان آذربايجان» مشهور شده بود، خانواده و خويشاوندانش به او اجازه نمیدادند كه بهتنهايى از بنيس خارج شود؛ چون میترسيدند كه رقيبان و دشمنانش در بيرون روستا او را آزار دهند. در همين مدّت، او به اين نتيجه رسید كه هنر واقعى، آن نيست كه يک نفر بتواند پشت همه را به خاک بمالد، دل عدّهاى را بشكند، كينه و دشمنى بسازد، آزادى واقعى را از خود سلب كند و خطرهای فراوانى را براى خویش فراهم كند و انسان نبايد وقت گرانبهايش را در چنين كاری صرف نمايد؛
3. استادش، حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ ، به او میفرمود: «من پسرى ندارم تا او را به حوزهی علميّه بفرستم و تو را كه همنام من هستى، به اندازهی فرزندانم دوست دارم. از تو میخواهم كه به حوزهی علميّهی قم بروى تا بتوانى با دانشى كه به دست میآورى، به همهی جهان خدمت كنى.» و هميشه او را تشويق میكرد كه به حوزهی علميّه هجرت كند؛
4. او علاقهی زيادى به علم داشت، هر كتاب و روزنامهاى را كه مردم از شهرها به بنيس میآوردند، میگرفت و مطالعه میكرد، گهگاه شعر میسرود و هر گاه عالمى را می ديد، حالتى روحانى به او دست میداد و خود را در عالَمى ديگر احساس میكرد.
همهی اينها دست به دست هم دادند و او آموزش كتاب «جامعالمقدّمات» را كه نُخستين كتاب درسى حوزه بود، در محضر حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ آغاز كرد، تا اين كه ايشان وفات كرد و وی در بهار سال 1350، وارد حوزهی علميّهی قم شد.
در همان شب اوّل ورودش به شهر مقدّس قم، در خواب ديد كه حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ شادمانه جلو درِ مسجد بنيس ايستاده و منتظر رسيدن او است. هنگامى كه به خدمت ايشان رسيد، حاجآخوندآقا ـ قدّس سرّه. ـ آغوشش را گشود و بوسهبارانش كرد و فرمود: «عاقبتبهخير شوی اسدالله! مرا به آرزويم رسانيدى.» و با اصرار فراوان، او را پيش از خود داخل مسجد كرد، در محلّ مخصوص اهل علم نشانيد، از او خواست كه به مِنبر برود و سخنرانى كند و به وی فرمود: «سه روز ديگر، تحصيل را در محضر فُلان استادان آغاز كن.»
او از سه روز دیگر، به فرمودهی استادش عمل كرد و درسهاى روحبخش حوزهی علميّه را تا پايان ادامه داد و با پشتكار عجيب و توفيقات فراوان الاهى توانست مقامات علمى گوناگونى را به دست آورد.
نوریان مَر نوریان را طالبند
مهمترين استادان او در درسهاى مقدّماتى و سطح حوزه، عبارت بودند از:
1. علّامه مدرّس افغانى؛
2. حضرت آيتالله شيخ احمد پايانى؛
3. حضرت آيتالله شيخ قدرةالله وجدانیفخر؛
4. حضرت آيت الله مصطفى اعتمادى.
استادان ايشان در درسهاى خارج حوزه، عبارت بودند از:
1. حضرت آيتالله العظمى سيّد محمّدرضا گلپايگانى؛
2. حضرت آيتالله العظمى سيّد محمّد وحيدى شبسترى؛
و … .
(تصویر حضرت استاد، و استاد گرانمایهاش: حضرت آيتالله العظمی وحیدی شبستری)
(تصویر حضرت استاد در حال نوشتن کتاب)
گنجینههای نور
استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ در سیزدهسالگى با چوپان بنيس كه «رشيد» نام داشت، به كوه ميشاب (معروف به ميشو) سفر كرد و جلوههاى معرفتزاى آنجا را به شعر كشيد. اين مجموعهشعر آذرى را كه «طبيعتْگلشنى يا ميشوداغى» نام دارد، آقاى حضرتى (نعيمى) به شعر فارسى برگردانيده و در مقدّمهاش نوشته است: «در گوشهاى از اين اثر میتوان نمونهاى از سبک استاد شهريار را در ديوان “حيدربابايه سلام” مشاهده كرد.» اين نُخستين كتاب استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ بود.
او سالهايى پياپى، پس از تعقيبات نماز صبح، نوشتن را آغاز میكرد و بركت عجيبى در این کارش احساس میشد تا آن كه صدها كتاب و اثر، به يادگار گذاشت.
(تصویر حضرت استاد در حال قرائت حدیث شریف کسا)
در زلال روحانی
او با عبادت، قرآن کریم و دعا، انس عجيبى داشت. يک بار در مدّت حدود 9 ساعت پياپى، همهی قرآن مجید را قِرائت كرد و بارى ديگر در چند ساعت متوالى، 1000 رَکعت نماز خواند.
به نزديكانش سفارش میكرد كه مناجاتهاى خَمسَةَعَشَر را فراموش نكنند و هر روز صبح، يک مناجات از اين 15 مناجات را بخوانند.
آنقدر به ادعيهی حضرات معصومين ـ عليهم السّلام. ـ عشق می ورزيد كه به خواندنشان بسنده نمیكرد؛ بلكه در جلسات صبحهاى جمعه كه در خانهاش برگزار میشد، آنها را براى مردم شرح میداد و در اين جلسات، دعاى توسّل خوانده میشد و بيماران شِفا میگرفتند و حاجتمندان به حاجات خود میرسيدند.
(تصویر حضرت استاد در کَنار محلّ جداشدن دست مبارک حضرت ابوالفضل علیه السّلام)
برق عشق آمد و بر خرمن جان آتش زد
هر كسى با استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ آشنا می شد، در همان ساعات نُخست آشنايى درمییافت كه او دلباختهی چهارده معصوم ـ عليهم السّلام. ـ ، بهويژه حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام. ـ است.
هنگامى كه در کَنار حرم وصیّ بِلافَصل حضرت خاتمالأنبیاء ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ مينیبوس كاروانشان ایستاد و درِ آن گشوده شد، جذبهی آن حضرت، چنان او را در بر گرفت كه خود را چهاردستوپا بر زمين انداخت و خود را روى زمين میكشيد تا اين كه به رواق حضرت امام علی ـ عليه السّلام. ـ رسيد و در اين ميان، چند بار عِمامهاش از سرش افتاد و خودش متوجّه نشد.
او يک روز پيش از عروج ملكوتیاش كه در خانه بِسترى بود، به يكى از بستگانش فرمود: «منظومهی اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام. ـ را برايم بخوان!» و اين، سخن معنوى آخِرش بود.
(تصویر حضرت استاد در حال سینهزنی)
عرشی خاکسار
روزى در شهر شهريار، مردى او را به باغش برد و به او گفت: «چند سال است كه حشرههايى به باغهاى انگور اين منطقه هجوم میآورند و اكثر محصولات باغها را از بين میبرند.»؛ سپس يكى از آن حشرهها را در كف استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ نِهاد و از او خواست كه ضرر آنها را از باغش دفع كند.
استاد ـ قدّس سرّه. ـ از او پرسید: «آیا قول میدهى كه انگور مورد نياز جشن عيد غدير ما را فراهم كنى؟» او گفت: «آرى.» استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ به آن حشره رو كرد و فرمود: «اى حشره! اگر اين مرد راست میگويد، شماها از اين باغ برويد و با اين باغ كارى نداشته باشيد!»
روز عيد غدير آن سال، آن مرد با يک وانت بار انگور، از راه رسيد و به ايشان گفت كه امسال به باغ ما هيچ حشرهاى آسيب نرسانيد!
تو، خود، حديث مفصّل بخوان از اين مجمل!
(تصویر استاد در حال سخنرانی دربارهی معارف حدیث شریف کسا)
پرتوافشانی خورشید
استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ با اين كه در علوم مختلف اسلامى تبحّر داشت، ولى همهساله در داخل يا خارج قم مِنبر میرفت و مردم را با سخنان شيرين و شيوایش، از چشمهسار قرآن کریم و روایات 14 معصوم ـ عليهم السّلام. ـ سيراب میكرد.
درِ خانهی او هميشه به روى مردم باز بود و هر كس در هر وقت شبانهروز، هر نياز يا پرسشى داشت، میتوانست به خدمتش برسد و عرض حاجت كند.
وى در منزل خويش در صبحهاى جمعه، جلسهی درس اخلاق و قِرائت دعاى توسّل، در اَعياد حضرات معصومين ـ عليهم السّلام. ـ مجلس جشن و در روزهاى شهادت ايشان، مجلس عزا برگزار میكرد.
در گذار خدمت
از فعّاليّتهاى اجتماعى استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ تأسيس «دارالبحث اسلامى قم» بود كه به پرسشهاى مذهبى جوانان داخل و خارج كشور پاسخ میداد.
همچنين وى «مؤسَّسهی باقياتالصّالحات» را تأسيس كرد كه در راه تبليغ مذهب تشيّع و كمک به نيازمندان، كوشا بود.
از كارهاى ديگر او، تأسيس «نشر طاهر» بود كه آثارش را چاپ میكرد و اكنون نام آن، «انتشارات علّامه بنيسى» است.
همسر وفادار و فِداكار او نيز سالها با او در خدمت به مردم، شريک بود. او با زحمات طاقتفرسايش از ميهمانان وى پذيرايى میكرد و با ايجاد آرامش و تربيت صحيح فرزندان، او را در نوشتن و برگزارى جلسات يارى مینَمود.
غروب خورشید
قلب نورانى استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ حدود ساعت 1 بعدازظهر سهشنبه، 1383/3/12، از كار ايستاد و وى تبسّمكنان، مولا و محبوبش، حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام. ـ را كه عمرى از او دم زد و نوشت، ملاقات كرد.
چه خوش است وقت مرگم به کَنار من نشینی! چه خوش است جان سپارم، تو به چشم خود ببينى!
كه رسَم در آن زمانْ من به کمال آرزویم تو ولایتم پذیری، به شَفاعتم گزینی
و آنگاه به لقاى پروردگارش كه سالها در راهش خدمت كرده بود، شتافت.
عاشقان حق، به حق، جان میدهند بهرشان جاندادن، آسان است و بس
بهر اين دلدادگان، روى زمین تنگ و نازیبا و زندان است و بس
عاشقان را مرگ باشد موهِبت رحلت عاشق، درخشان است و بس
در زمان مرگ، شادان میشود چون روانه سوى رحمان است و بس
پيكر پاک ايشان در روز چهارشنبه، 1383/3/13، از بيت ايشان تا حرم مطهّر حضرت معصومه ـ عليها السّلام. ـ با حضور حضرت آيتالله العظمى مدنى تبریزی ـ دامت بركاته. ـ ، علما و مردم سوگوار تشييع شد و مرجِع تقلید مذكور بر پيكر ايشان نماز خواند.
(تصویر قبر شریف حضرت استاد)
ضریح خورشید
استاد بنيسى ـ قدّس سرّه. ـ در گلزار شهدای شهر مقدّس قم، روبهروى قبر حضرت علىّ بن جعفر ـ عليهما السّلام. ـ، در طبقهی فوقانی قبر مادر عزيزش كه 11 سال پيش از ايشان رحلت كرده بود، دفن شد.
در مراسم سوگوارى ايشان، رئيس دفتر مقام معظّم رهبرى، چند تن از مراجع تقلید، نمايندگان مراجع دیگر، استادان حوزه و دانشگاه، طلّاب داغديده و عموم مردم شركت كردند.
روح بزرگوارش شاد و يادش جاودانه باد!
هر زمانى ز من اى خستهدلان! ياد كنيد با همان یاد، دل و جان مرا شاد کنید
قصدم این بود: کنم خدمت دین و میهن این دو از همّت خود بيشتر آباد كنيد
شيعهبودن به على، فطرت و آيين من است پور خود را به سوى مذهبش ارشاد كنيد
به «بنيسى» كه دگر نيست ميان مردم رحمتى خوانده و از او به خوشى ياد كنيد
خوشههای خورشید
از استاد بنیسی ـ قدّس سرّه. ـ 4 فرزند بهجا مانده است:
1. دخترى با فضل فراوان كه معلّم قرآن کریم و معارف الاهى است؛
2. «طاهر» كه ناشر آثار ايشان است؛
3. «حبيب» كه روحانی فاضل و متخصّص علوم رايانهاى است؛
4. بندهی حقير.
ندارم غصّهاى، گر من بميرم كه از نسلم چهار استاد مانَد
پینوشتها:
1) همهی اشعار این مقاله، از استاد بنیسی ـ قدّس سرّه. ـ است.
2) بسیاری از مطالب این متن، برگرفته از کتاب شیرین «شیرخدای آذربایجان» است.
3) دانشمندان آذربایجان، ص 16؛ ریحانةالأدب، ج 2، ص 252؛ سخنوران آذربایجان، ج 1، ص 129 و 130؛ و تذکرهی شعرای آذربایجان، ج 1، ص 129؛ برگرفته از: مفاخر آذربایجان (عقیقی بخشایشی، نشر آذربایجان، تبریز، چاپ اوّل، پاییز 1375)، ج 3، ص 1309 و 1310.