نکات نابی از سخنان حاجآقا بِنیسی در روز جمعه، 1396/4/15
بسم الله الرّحمان الرّحیم
آنچه خواهید خواند، نکات نابی از سخنان حجّت الاسلام و المسلمین اسماعیل داستانی بِنیسی، در روز جمعه، 1396/4/15، است.
پرسشهای دیگران و پاسخهای ایشان
پرسش نُخست: اگر كسى نمازى چهاررَكعتى را نيّت كند و در ركعت دوم اشتباهاً سلام بدهد، مىتواند آن را به نيّت نماز دوركعتى حساب كند؟
پاسخ: خير. وظيفهی چنين كسى اين است كه اگر كارى انجام داده كه چنانچه در نماز عمداً يا سهواً اتّفاق بيفتد، نماز را باطل مىكند، مثلاً: پشت به قبله كرده، نمازش باطل است؛ وگرنه، بايد فوراً مقدارى را كه فراموش كرده، بهجا بیاورد و بِنا بر فتواى برخى از علما بايد براى سلام زيادى (پس از تشهّد اوّل)، دو سَجدهی سهو انجام دهد (1).
پرسش دوم: گفته مىشود كه اهل فلسطين خونهاى ارسالى ايران را نمىپذيرند و مىگويند كه ما خون كفّار را نمىخواهيم يا گفته مىشود كه اهل فلسطين یزیدى هستند. با اين حال چرا به آنان كمک كنيم؟
پاسخ: الف. معلوم نيست كه اين مطالب، حقیقت داشته باشند و شايد شايعه باشند؛
ب. به فرض هم كه درست باشند، شايد برخى از آنان چنين باشند؛ نه همهی آنان؛
پ. بايد در حدّ امكان به مظلوم كمک كرد؛ اگرچه هممذهب نباشد؛
ت. كمک به فلسطين، كمک به ايران است؛ چون هدف اسرائيل تسلّط بر خاورميانه و ايران است و ايران با كمک به فلسطين، جلو اسرائيل مىايستد تا این رژیم پلید نتواند مقاصدش را به آسانى پيش ببرد و پيشروى كند.
داستانهايى كه ایشان نقل کرد
داستان نخست: پدر بزرگوارم، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان اللّه عليه. ـ عمل آپانديس كرد و پس از این که از بيمارستان مرخّص شد، شخصی به عیادت ایشان آمد. ایشان فرمود كه خيلى درد دارد.
آن عیادتکننده و این کمترین، 70 بار سورهی مباركهی حمد را قِرائت كرديم و بر آبى دميديم و آن آب را به ايشان داديم. ايشان نوشيدند و فرمودند: «دردم از بين رفت.»
داستان دوم: شخصى كه برخى او را از بزرگان معنويّت شمردهاند، نقل كرده است كه زمانى با جمعى در كشتى بودم. كشتى بر اثر تلاطم امواج دريا شكست. بعضى از ما بر تختهاى از تختههاى آن افتاديم و به ساحل رسيديم.
چند روز در آنجا بوديم. غِذاهايمان تمام شد؛ از زندگى، نااميد شديم و به همديگر گفتيم که هر كدام نذر كنيم كه عبادتى را انجام دهيم يا گناهى را ترک كنيم تا شايد خدا ما را نَجات دهد.
يكى نذر كرد كه همهی عمرش را روزه بگيرد. ديگرى نذر كرد كه هر روز چند رَكعت نماز (غير واجب) بخواند. سومى نذر كرد كه چند بار پياده به حج برود. ديگران هم نذر كردند تا اين كه نوبت به من رسيد و من ساكت بودم.
گفتند كه تو هم نذر كن. خواستم نذر كنم. بدون قصد گفتم: نذر مىكنم كه هيچ وقت گوشت فيل نخورم.
گفتند كه الان چه وقتِ شوخى و مسخرهكردن است؟ گفتم: به خدا من شوخى و مسخره نكردم. وقتی که شماها نذر مىكرديد، من ديدم كه نفْسم حاضر نيست هيچ عبادتى را نذر كنم و اين نذرى كه گفتم، بدون قصد به زبانم آمد و شايد خدا در گذاشتن اين نذر بر زبانم، حكمتى دارد.
گفتند: «مصلحت، اين است كه در اين جزيره بگرديم و غذايى پيدا كنيم. هر كس غذايى پيدا كرد، بايد به ديگران هم بدهد. محلّ قرار ما زير همين درخت كه در سايهاش نشستهايم.»
همراهانم آن جزيره را گشتند تا اين كه بچهفيلى را پيدا كردند، آن را كشتند و هنگامی كه خواستند بخورند، به من گفتند كه تو هم بخور. گفتم: مىدانيد كه من نذر كردهام كه براى خدا گوشت فيل نخورم و لذّت خوردن آن را ترک كنم.
پس از اين كه خوردند، هر كدام زير درختى رفتند و به استراحت پرداختند.
ناگهان ديدم كه فيلى غرّشکنان دارد مىآيد و از صداى نعرهاش نزديک بود كه كوه و بيابان بلرزد. از ترس نعرهی آن، به اعضاى همراهانم لرزه افتاد و چون پناهگاهى نبود، يقين پيدا كردند كه فيل آنان را مىكشد.
فيل سرتاپاى هر كدام از آنان را مىبوييد و هنگامى كه بوى فرزندش را استشمام مىكرد، آنان را با پايش خرد مىكرد تا اين كه همه را كشت و سراغ من آمد.
نزديک بود كه از ترس، جانم درآيد. فيل هر كدام از همراهانم را يک بار بوييد؛ امّا مرا چند بار و هنگامى كه مطمئن شد من از گوشت فرزندش نخوردهام، خرطومش را دور من پيچيد و مرا بر پشتش گذاشت و من نشستم.
آن با سرعت زياد مىدويد و گاهى با شتاب حرَكت مىكرد و من خدا را براى زندهماندنم شكر مىكردم؛ ولى از سرعت حركت آن، درد و رنج زيادى پيدا كردم.
صبح كه شد، مرا روى زمين گذاشت و برگشت و من باور نمىكردم كه سالم بمانم.
به سَجدهی شكر افتادم تا اين كه اشعّهی آفتاب، گرم شد. بلند شدم و خودم را در شاهراهى ديدم.
يكى ـ دو فرسخ كه راه رفتم، به شهر بزرگى رسيدم و ماجَرا را به اهل آنجا نقل كردم. آنان تعجّب کردند و گفتند كه از آنجا تا اينجا چند روز راه است.
مدّتى در آن شهر ماندم تا این که خستگىام برطرف شد و به سلامت به وطنم برگشتم (2).
داستان سوم: پيرزن فقيرى قدّش خميده بود و پسرش به سفرى طولانى رفته بود.
روزى او تنهالقمهاى را كه داشت، در دهانش گذاشت تا بخورد. گدايى به درِ خانهی او رسيد و گفت: «فقير و غريبم؛ به من كمک كنيد.»
پيرزن هنگامى كه غربت او را شنيد، به ياد پسرش افتاد و گريست و لقمهاى را كه در دهانش گذاشته بود، براى خدا به گدا داد و بر گرسنگى صبر كرد.
پس از مدّت کمی، پسرش از سفر برگشت. یک روز، او ماجَراهاى سفرش را نقل كرد و گفت: «وحشتناکترين و سختترين حادثهاى كه به آن دچار شدم، اين بود كه روزى داشتم از بيشهی شيرها مىگذشتم كه ناگهان شيرى از بيشه بيرون آمد و مرا از پشت چهارپايى كه روى آن نشسته بودم، انداخت و چنگالش را در لباسم فروبرد.
ناگهان مردى باهيبت و بىسِلاح آمد، آن شير را از زمين برداشت، مرا از دهانش گرفت، آن را به زمين زد و گفت: “برو! اين لقمه در برابر آن لقمه.”
شير با سرعت فرار كرد و من ديدم كه سالم هستم؛ امّا معناى “اين لقمه در برابر آن لقمه” را نفهميدم.»
پيرزن به فكر فرورفت و پس از لحظاتى، از پسرش در بارهی زمان اين ماجَرا پرسيد.
معلوم شد كه آن حادثه در همان ساعتى اتّفاق افتاده است كه پیرزن لقمهاش را از دهانش درآورده و به گدا داده بود و خداوند مهرْبان در عِوض اين كار، پسر او را كه لقمهی شير شده بود، از دهان شیر نَجات داده بود.
هست پيوند عمر و جانْ صدقه قوّت قالَب و روانْ صدقه
بسته گردد درِ گشادهی رنج چه ز دستت شود روانْ صدقه
«صَدَقَ اللّه»گوى باش و بده از سر صدقْ هر زمانْ صدقه
دولت آشكار مىخواهى بده اى دوست! در نهانْ صدقه
آتش هاويه بميراند آب آن كس كه داد نانْ صدقه (3)
پینوشتها:
1) توضيحالمسائل مراجع، ج 1، ص 706، مسألهی 1268.
2) جامعالحكايات (ترجمهی فرج بعد از شدّت)، ص 690 ـ 693، با بیان امروزی.
3) همان، ص 694 ـ 696، با بیان امروزی.