شاعری که اشک شوق بر چشمانم جاری می کرد!
گاهی سراغ شاعری می روم که اشک شوق بر چشمانم جاری می کند؛ شاعری که در تشبیه کردن مسائل دینی و عقلانی به مسائل محسوس و ملموس و در ساده سازی سخت ترین مطالب عرفانی در قالَب زیباترین ابیات، کم نظیر و شاید بی نظیر است. باور نمی کنی، بسم الله:
1. در چشم پاک بین نبوَد رسم امتیاز
در آفتاب، سایه ی شاه و گدا یکی است
یعنی: کسی که چشمانش از چرک های درشت درشت دنیا و دنیایی ها پاک باشد، برای داشتن و نداشتن زر و زور، پول و پُست، زیبایی و کبریایی، و هر چیز دیگری که بوی تلخ فنا از آن می وزد، بین مردم فرق نمی گذارد؛ همانند آفتاب که مظهر روشنی و نور است و در آن، سایه ی شاه با سایه ی فقیر، تفاوتی ندارد.
2. مست خَیال را به وصال، احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل، بی نیاز کرد
یعنی: کسی که عاشق باشد و تصویر معشوقش همیشه در جلو چشمان خَیالش حاضر، به وصال محبوبش نیازی ندارد؛ زیرا او نَه در آفاق و بیرون خویش، که در نفس و درون خویش، به دلبرش راه یافته است؛ هچون کسی که بوی گل، مشامش را عِطرآگین کرده و دیگر به گل احتیاجی ندارد؛ چراکه حضور گل را با همه ی وجودش حس کرده و به فایده ی اتمش رسیده است.
3. به هیچ حیله در آغوش من نمی آیی
مگر تو را ز نسیم بهار ساخته اند؟!
روحش شاد! چقدر زیبا گفته است! نمی دانم خدا به برخی چه عنایتی دارد که این قدر زلال و روشن و در عین حال، بلند و زیبا سخن می گویند.
می گوید: محبوب من! هر چاره که می اندیشم و به کار می گیرم تا لحظه ای در آغوش مَحبّت من بیارامی، پاسخ نمی دهد و به بن بست می خورم. مگر تو از جنس نسیم بهار ساخته شده ای که در آغوش هیچ گل و گیاهی آرام نمی گیرد و حتّی برای یک لحظه به کام عاشقانش در نمی آید؟
حالا باور کردی که کم نظیر است؟
حتماً دوست داری که نامش را بدانی. به روی چشم؛ می گویم. «صائب تبریزی»؛ افتخار همیشه زنده ی ایران.