خاطرات و نکاتی درباره‌ی حضرت آیت‌الله حاج شیخ علی داستانی (رضوان الله تعالی علیه)

بسم الله الرّحمان الرّحیم

آنچه خواهید خواند، خاطرات بنده درباره‌ی عالم بزرگوار، مرحوم حضرت آيت‏‌اللّه على داستانى ـ رضوان الله تعالی عليه. ـ است.

یک‌شنبه؛ 1396/4/25

اسماعیل داستانی بِنیسی


1. ايشان در سال 1314 ش. متولّد شد و در روز چهارشنبه، 1396/4/21، با دار فانى وداع کرد و دو روز بعد، در روز جمعه، در گلزار شهداى شهر مقدّس قم، در كَنار مزار شهیدان به خاک سپرده شد.

2. روزى فرمود: «من كتاب 43جلدى “جواهرالكلام” و كتاب 20جلدى “وسائل‏‌الشّيعة”[1] را سه بار به صورت استدلالى و فقيهانه خوانده‏‌ام و حتّى زمانى كه در بيمارستان بودم و نمى‏‌توانستم کتاب در دستم نگه دارم، كسى برايم نگه مى‏‌داشت و من مطالعه مى‏‌كردم!»

3. مدّتى، پس از درس يكى از مراجع عظام تقليد، درس ايشان را براى شاگردانش تقرير مى‏‌كرد.

4. عموى پدر بزرگوارم ـ رضوان اللّه تعالی عليهما. ـ و دايى مادر عزيزم بود[2]؛ براى همين، بنده، خواهرم و برادرانم، به ايشان، در حضور پدرمان «ملّاعمو» مى‏‌گفتيم و در حضور مادرمان «ملّادايى».

5. مرحوم پدرم ـ رضوان اللّه تعالی عليه. ـ نقل می‌كرد كه شخصى از ايشان پرسيد: «آيا شما عالم‏‌تر هستید يا برادرزاده‌تان (مرحوم پدرم)؟!» ايشان گفت: «من زودتر از برادرزاده‏‌ام به حوزه آمده‏‌ام[3] [يعنى: زمان بيش‏‌تری كار علمى كرده‏‌ام]؛ امّا اگر 50 آيه و حديث جمع كنم، نمى‏‌توانم يک سخنرانى تحويل بدهم؛ ولى او اگر شب اوّل ماه رمضان، تفسير سوره‌ی قدر را شروع كند، در شب آخِر به مخاطبان مى‏‌گويد كه بقيّه‌ی تفسير اين سوره بماند براى سال بعد! [يعنى: علم ايشان هم زياد است و در عين حال، بيانش هم عالى است.].»

6. روزى بنده از ايشان سؤالى درباره‌ی تفسير يک آيه‌ی قرآن كريم پرسيدم. ايشان با فروتن پاسخ داد: «من در تفسير، كار نكرده‏‌ام و تفسير نمى‏‌دانم.»

7. در برخى از مهمانى‏‌هاى خانوادگى مادرم و نسل ايشان شركت مى‏‌كرد.

8. همچنين به بعضى از جشن‏‌هاى دینی منزل مرحوم پدرم ـ رضوان اللّه تعالی عليه. ـ ، مانند جشن عيد سعيد غدير، در سال‌های پس از رحلت ایشان تشريف مى‏‌آورد و پس از ميل صبحانه، متواضعانه و بزرگوارانه به سخنرانى اين بنده گوش مى‏‌داد.

9. در شب بله‏‌برون بنده (شب تعيين مَهر همسرم)، به منزل پدرخانمم تشريف آورد و در عروسى‏‌ام هم شركت كرد.

10. يک شب، بزرگوارانه با همسرشان به منزل بنده تشريف آورد و صحبت كرد و خيلى سرحال و گويا خوشحال بود.

11. در يكى از روزهاى بهار سال 1389، ايشان براى يک مشكل بنده گريه كرد و درباره‌ی اين كم‏‌ترين به كسى سفارش فرمود.

12. بنده در روز اوّل نوروز هر سال، به همراه مادرم، برادرانم و…، به ديدار ايشان مى‏‌رفتم و ايشان به همه‌ی ما پول، عيدى مى‏‌داد؛ البتّه در سال 1394 به بنده كتاب‏‌هاى «الوجيز فى الحدود» و «آثار و بركات الإستعاذة فى القرآن و الحديث» را هديّه داد.

13. بار ديگر، ايشان كتاب دوجلدى «قلائدالفرائد» را به بنده عنايت كرد.

14. در برخى از ديدارها تأكيد مى‏‌كرد كه طلبه‏‌ها هر روز بايد 8 ساعت كار علمى كنند.

15. در ماه مبارک رمضان سال 1388 ش.، یک شب مادرم و نسل ايشان را براى افطار دعوت كرد و هنگامى كه همگى رفتيم، ديديم كه فقط ايشان، همسرشان و دخترشان حضور دارند و برايمان افطارى بزرگوارانه‏‌اى فراهم كرده‏‌اند.

16. همسرشان مى‏‌گفت: «وقتى كه شماها[4] مى‏‌آييد و سؤال مى‏‌پرسيد، ايشان شاد مى‏‌شود.»

16. يكى ـ دو سال پيش، ايشان بالاى درِ منزلشان، تابلويى نصب كرد كه بر روى آن نوشته شده بود: «مركز پاسخگويى به سؤالات دينى» و در طبقه‌ی بالاى منزل خود، شروع به تدريس فقه كرد. اين، بيانگر تلاش و خستگى‏‌ناپذيربودن ايشان در راه فهم و ترويج دين مقدّس اسلام در حدود هشتادسالگى‌شان بود.

     ايشان فرمود: «شبى در خواب ديدم كه رهبر انقلاب براى افتتاح اين مركز، برايم پولى فرستاد. فرداى آن شب كسى آمد و از طرف ايشان يک چک يک‌ميليون‏‌تومانى داد.» و معلوم شد كه ايشان رؤياى صادقه ديده است.

17. چند سال پيش فرمود: «سه سال است كه من آرزوى مرگ مى‏‌كنم!»؛ چنانكه حضرت فاطمه‌ی زهرا ـ سلام اللّه تعالی عليها. ـ به خداوند والا عرض كرد: «اَللّهُمَّ! عَجِّل وَفاتى سريعًا؛ خدايا! در مرگ من سريعاً شتاب كن.»

18. به بنده فرمود: «من 2 بار جايم در بهشت را ديده‏‌ام!»

19. در روز جمعه‌ی پيش از رحلت ايشان، مادر بزرگوارم ـ خداوند شِفابخش به او بهبودى دهد. ـ به خواهرم و بنده فرمود كه ايشان بيمار شده است و به عيادتشان برويد. ما اطاعت كرديم و به منزل ايشان رفتيم.

     ديديم كه ايشان دراز كشيده و چشمانشان بسته است. شايد خواب بود. هنگامى كه با همسر و دختر ايشان احوالپرسى كرديم، چشمانش را گشود و با زحمت نشست.

     لاغرتر از گذشته به نظر مى‏‌آمد و چهره‏‌شان شبيه برادر مرحومشان، يعنى: پدربزرگم، حاج‏‌اسماعيل‏‌آقا ـ رحمة اللّه تعالی عليه. ـ شده بود. هى سرفه مى‏‌كرد و «يا اللّه» مى‏‌گفت.

     با صداى دردآلودى فرمود: «ديگر كمرم صاف نمى‏‌شود. پاهايم ضعيف شده‏‌اند. [درون] سينه‏‌ام زخم شده است. نمى‏‌توانم به تنهايى يا با كمک يک نفر بلند شوم؛ بايد دو نفر كمک كنند تا بتوانم بلند شوم.» و هنگامى كه بنده با ايشان صحبت كردم، فرمود: «نمى‏‌شنوم.»

20. برادر بزرگم، آقاطاهر، نقل كرد كه پس از برنامه‌ی دفن ايشان، دخترشان به من گفت: «پدرم سه هفته پيش به من گفت كه من سه هفته بعد، از دنيا مى‏‌روم. پس از وفات ايشان، بعضى از من مى‏‌پرسيدند كه چرا تو زياد گريه نمى‏‌كنى؟ و من مى‏‌گفتم: چون از 20 روز پيش، خبر داشتم كه چنين حادثه‏‌اى اتّفاق مى‏‌افتد. ايشان دو روز پيش از رحلت، از بسترش در بيمارستان بلند شد، لباس‏‌هايش را پوشيد و گفت كه حضرت ابوالفضل ـ عليه‏‌ السّلام. ـ به من فرمود: “ما تو را شفا داديم و دو روز ديگر از دنيا خواهى رفت.”»

21. حجّت الاسلام و المسلمين يگانه كه سال‏‌ها با ايشان آشنايى و همنشينى داشت، در مِنبر ختم روز دفن ايشان گفت: «ايشان تا پايان عمر، كار علمى كرد. بارها مى‏‌گفت: “من هر روز چند ساعت مطالعه و كار علمى مى‏‌كنم.” و براى موضوعات و مسائل آن، يک جلد فهرست نوشته بود.

وقتى كه طلبه‏‌اى سؤالى مى‏‌پرسيد، خيلى خوشحال مى‏‌شد و مى‏‌فرمود: “من از اين كه بيكار بمانم، ناراحت مى‏‌شوم.”»

هنگامی که در حضور ايشان مسأله‏‌اى مطرح مى‏‌شد، ايشان مى‏‌گفت: “فلان جلد كتاب “جواهرالكلام” را بياوريد و از صفحه‌ی فلان به بعد را بخوانيد تا پاسخ را به دست آوريد!”

از اهل علم استقبال مى‏‌كرد و ‌تا طلبه‏‌اى مى‏‌آمد، خوشحال مى‏‌شد و او را تحويل مى‏‌گرفت.

يک روز ديدم كه ايشان اشک مى‏‌ريزد و ديگران او را دلدارى مى‏‌دهند. از بعضى پرسيدم كه چه شده است؟ گفته شد كه ايشان براى وفات حاج‏‌آقا صادقى واعظ منقلب شده است.

ايشان فرمود: “من حتّى يک روزه‏‌ام را نخورده‏‌ام.” و با اين كه بيش‏‌تر از 80 سال داشت، روزه مى‏‌گرفت. به ايشان گفته شد كه قرآن فرموده روزه به پيرمرد واجب نيست. فرمود: “بله؛ امّا همان قرآن فرموده است: «و اَن تَصوموا خَيرٌ لَكُم؛ و اين كه روزه بگيريد، براى شما به‏‌تر است.»

گاهى كه درباره‌ی اهل بيت ـ عليهم‏ السّلام. ـ‌ يا احاديث آنان صحبت مى‏‌كرد، چشمانش پر از اشک مى‏‌شد.

مرگ، نصب‏‌العين او بود و چند روز پيش كه به ديدارش رفتم، همانند گذشته فرمود كه من براى مرگ آماده‏‌ام.»

22. ديروز يكى از عزيزانم كه طلبه است و مورد توجّه و عنايت برخى از علما قرار گرفته است، گفت: «ايشان خوش‏‌مشرب و مهربان بود و گاهى كه به محضرشان مشرّف مى‏‌شدم، مرا تحويل مى‏‌گرفت.»

23. ديشب خواهرم نقل كرد كه وقتى كلاس سوم ابتدايى بودم، پدرِ مادرمان از دنيا رفت و پس از دو روز، پسرخاله‏‌مان به شهادت رسيد. ـ البتّه من نمى‏‌دانستم. ـ ؛ براى همين، پدر و مادرمان به تهران رفتند و چون من بايد مدرسه مى‏‌رفتم، مرا نبردند و من يک هفته در خانه‌ی ملّاعمو ماندم.

ايشان به من خيلى مهربانى مى‏‌كرد؛ به گونه‏‌اى كه همسرش گفت: «اين مقدار محبّتى كه ايشان به شما مى‏‌كند، ما حتّى نسبت به فرزندان خودشان نديده‏‌ايم.»[5]

يک روز شنيدم كه «آقا» از دنيا رفته است و چون ما به مرحوم پدرمان «آقا» مى‏‌گفتيم، من فكر كردم كه او از دنيا رفته است؛ براى همين منقلب شدم و در گوشه‏‌اى كِز كردم.

ايشان وقت ظهر كه به خانه آمد و حال مرا ديد، دليلش را از من پرسيد. گفتم: شنيده‏‌ام كه آقايم از دنيا رفته است. فرمود: «نه؛ پدرِ مادرت از دنيا رفته است.»

وقتى كه سر سفره نشست، به همسرش گفت: «هميشه غذاى اين را پيش من بگذار تا پيش من بنشيند؛ پدرش خيلى به او محبّت مى‏‌كند.» و به من فرمود: «بيا نزدیک‌تر.» و دستى بر سرم كشيد و فرمود: «پيش من بخواب و ناراحت نباش.»؛ البتّه من چون خجالت مى‏‌كشيدم، باز در اتاق ديگرى خوابيدم.

گويا ايشان به مرحوم پدرمان زنگ زده و ماجرا را گفته بود. مرحوم پدرمان همان شب آمد و من خيلى خوشحال شدم و خيلى گريه كردم. مرحوم پدرمان مرا در آغوش گرفت و فرمود: «فكر كرده‏‌اى كه من مرده‏‌ام؟ فردا از مدرسه برايت مرخّصى مى‏‌گيرم و تو را به تهران مى‏‌برم.» و همين كارها را انجام داد.

24. همچنين خواهرم نقل كرد كه بين مرحوم پدرمان و مرحوم ملّاعمو، احترام متقابل بود.

ايشان تقريباً هر دو هفته يک بار، حدود ساعت 8 صبح، به منزل مرحوم پدرمان تشريف مى‏‌آورد و با هم صبحانه مى‏‌خوردند و درباره‌ی مسائل فقهى بحث مى‏‌كردند.

يک بار، بحث آنان درباره‌ی مسأله‏‌اى بالا گرفت. من چون تازه به بلوغ رسيده بودم، مرحوم پدرمان فرموده بود كه توضيح‏‌المسائل را بخوانم و من همه‌ی آن را چند دوْر خوانده بودم؛ براى همين به محضر آنان رفتم و گفتم: ببخشيد! من ناخواسته سخنان شما را شنيدم. در فلان صفحه‌ی توضيح‏‌المسائل، مسأله‌ی فلان، حكم اين مسأله، اين‏‌طور آمده است. مرحوم پدرمان فرمود: «توضيح‏‌المسائل را بياور.» وقتى كه آوردم و آنان نگاه كردند و ديدند كه درست گفته‏‌ام، ملّاعمو به مرحوم پدرمان گفت: «دخترت به جايى مى‏‌رسد.» و مسأله حل شد.

25. همچنين خواهرم نقل كرد كه ديروز دختر ملّاعمو گفت كه در شب وفات ملّاعمو، دخترعمّه‌ی شما در خواب ديده كه به گلزار شهدا آمده و ديده كه پدر، پدربزرگ و مادربزرگ شما دارند در آن جا خانه‏‌اى را جارو و تميز مى‏‌كنند، گل و شيرينى تهيّه كرده‏‌ا‌ند، خوشحال هستند و منتظر مهمان هستند. وقتى كه بيدار شده بود، شنيده بود كه پدرم از دنيا رفته است.»

عرض كردم: ديروز عمّه گفت كه دخترش در آن شب در مشهد مقدّس بوده است و بخشى از اين خواب را به بنده نقل كرد. این خواب، رؤیای صادقه است؛ چون از سویی آن شب دخترعمه‌مان از رحلت ملّاعمو خبر نداشت و از سوی دیگر نمی‌دانست که ایشان در گلزار شهدا دفن خواهد شد و از سوی سوم، مزار پدر و پدربزرگ و مادربزرگ ما، در همان‌جا است.

26. ايشان ذر روز جمعه، 1392/9/1، يک كپى از دستخطّ خود و در تاريخ ديگرى، كاغذ ديگرى را به بنده داد كه درباره‌ی معرّفى خودشان بودند.

     مطالب ذيل، چكيدهی اين دو نوشتار ايشان است:

در تبريز سه سال، مقدّمات خواندم و در سال 1333 به شهر مقدّس قم آمدم و پس از 4 سال، در دروس سطح حضرات آيات سيّد حسين قاضى طباطبايى، مكارم شيرازى، وحيدى شبسترى، سلطانى بروجردى، كافى‏‌المُلكى شبسترى، پايانى، مجاهدى و ستوده شركت كردم.

از سال 1342 رسماً در دروس فقه و اصول حضرات آيات عظام گلپايگانى، شريعتمدارى، اراكى و نجفى مرعشى ـ قدّس اللّه تعالی مراقدهم. ـ حضور يافتم و در سال پايان عمر مرحوم آيت‏‌اللّه العظمى بروجردى، امتحان آخِر حوزه را دادم و در همان جلسه‌ی امتحان، جايزه‌ی خوبى به من داده شد.

از سال 1345 تا 27 سال، هر يک از كتاب‏‌هاى شرح لمعه، رسائل، مكاسب و كفايه را دو دوره كامل تدريس كردم.

22 سال در محرّم‏‌ها و ماه‏‌هاى مبارک رمضان، به تبليغ رفتم و به رفقاى محترم و فضلاى گرامى سفارش مى‏‌كنم كه برنامه‌ی تبليغ‏‌رفتن را ناديده نگيرند؛ چون هدف اصلى از پوشيدن لباس روحانيّت، تبليغ و ارشاد مردم است.

از سال 1353 تا 14 (/ 16) سال، كتاب 43جلدى «جواهرالكلام» و كتاب 20جلدى «وسائل‏‌الشّيعة» را 3 بار به صورت استدلالى و انتخاب نظر[6] خواندم و 84/000 مسأله‌ی فقهى از همه‌ی ابواب احكام و از 150 جلد كتاب، به صورت استدلالى و انتخاب نظر حفظ كردم.

از سال 1370 در درس خارج فقه و جلسه‌ی استفتائات حضرت آيت‏‌اللّه العظمى سیّد محمّد شاهرودى شركت مى‏‌كنم.

با همه‌ی اين‏‌ها به سبب روش اخلاقى‏‌ام و حديث امام صادق ـ عليه‏ السّلام. ـ كه فرمود: «مَن دَعَى النّاسَ اِلى نَفسِه و فيهِم مَن هُوَ اَعلَمُ مِنهُ فَهُوَ مُبتَدِعٌ ضالٌّ.[7]» و حفظ مقام والاى مراجع محترم، به خودم اجازه‌ی مطرح‏‌شدن و فعّاليّت در راه مرجع تقليد شدن نمى‏‌دهم؛ بلكه وظيفه‌ی شرعى خود مى‏‌دانم كه به عنوان يک خبره[8]، مراجع داراى شرايط تقليدشدن را بشناسم و به اهل ايمان معرّفى كنم.

مرحوم آيت‏‌اللّه سيّد حسين قاضى طباطبايى، به ما گفت: «به‌زودى به وسيله‌ی يک مرجع بزرگ، در ايران حكومت اسلامى برقرار خواهد شد. سعى كنيد كه در آن زمان، از آن حكومت حمايت كنيد و مبادا با اهداف و دستورهاى آن بزرگوار مخالفت كنيد.»؛ براى همين، من در حدّ توانم در راه تقويت اهداف و دستورهاى حضرت آيت‏‌اللّه العظمى امام خمينى ـ رضوان اللّه تعالى عليه. ـ كوتاهى نكرده و نخواهم كرد ان‌شاء‌اللّه و در اين زمينه، مسافرت‏‌هاى متعدّدى به استان‏‌هاى آذربايجان شرقى و غربى كرده‏‌ام و اميدوارم كه تا زنده‏‌ام، اين‏‌چنين بمانم و از دستورها و راهنمايى‏‌هاى رهبر عزيزمان، حضرت آيت‏‌اللّه العظمى آقاى خامنه‏‌اى ـ مدّ ظلّه. ـ حمايت كنم.

در پايان به مدرّسان محترم سفارش مى‏‌كنم كه به شاگردان خود درباره‌ی حفظ شؤون روحانيّت، احترام بزرگان و به‏‌ويژه مراجع، خجالت‏‌نكشيدن از پرسيدن، رعايت حقوق ديگران، ترک جدال، اخلاص در همه‌ی صحنه‏‌ها، مدارا با مردم و به‏‌يادداشتن اين فرموده‌ی رسول اكرم ـ صلّى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله‏ و سلّم. ـ: «مَلعونٌ مَن اَفتى بِغَيرِ عِلمٍ؛ و اِن اَصابَ.[9]» سفارش كنند.


پی‌نوشت‌ها:

[1] اين كتاب، 30جلدى هم چاپ شده است.

[2] مرحوم پدرم پسردايى مادرم بود.

[3] ايشان در سال 1333 وارد حوزه‌ی علميّه‌ی قم شد و پيش از آن، 3 سال هم در تبريز مشغول دروس حوزوى بود و مرحوم پدرم در سال 1350 وارد حوزه‌ی علميّه‌ی قم شد.

[4] يعنى: بنده و برادرانم.

[5] شايد مَحبّت ويژه‌ی ايشان، به سبب تنهاماندن خواهرم بوده است.

[6] يعنى: اجتهادى.

[7] كسى كه مردم را به سوى خودش دعوت كند، در حالى كه در ميان آنان كسى داناتر از او باشد، بدعتگزار گمراه است.

[8] يعنى: كارشناس.

[9] ملعون است كسى كه بدون علم، فتوا دهد؛ اگرچه فتوايش مطابق واقع درآيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

دکمه بازگشت به بالا