کتاب «امید آینده» (اشعار مهدوی)

بسم الله الرّحمان الرّحیم

کتاب «امید آینده» شامل 203 شعر از حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله علیه. ـ در باره‌ی حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و ظهورشان است.


خریدار نگاه

بنازم دست صانع را که نقشت کرد بس زیبا
که حُسن روی تو دامن زند بر آتش سوْدا

به دستی دل، به دستی جان، خریدارم نگاهت را
ز جان و دل گذشتن ـ وَه! ـ چه آسان است بر شیدا!

تو زیبایی به جان و دل، تو زیبایی به جسم و تن
هر آن کس را که تنْ زیبا است، گردد سیرتش زیبا

نظر کن بر منِ مسکین، که حُسنت را خریدارم
دلم را عاشق خود کن، نَه بر دنیا و مافیها

«بِنیسی» طالب مِهر تو باشد، آفتابش کن
منم پروانه‌ی رویت، تو شمع انجمن‌آرا

ص 17


غنچه‌ی شادی

ای خوش آن روزی که انوار خدا
جلوه‌گر  گردد ز خَتم‌الأوصیا!

غنچه‌ی شادی شکوفا می‌شود
می‌رود بیرون ز جان‌ها غصّه‌ها

هر کسی از باغ دین چیند گلی
کام هر ناکام می‌گردد روا

می‌شود هر گرگ با میشی رفیق
شیعیان گردند با هم آشنا

دشمنی‌ها رَخت می‌بندد دِگَر
می‌شود هر پادشاهی پارسا

هم پسرها مهرْبان‌تر می‌شوند
هم پدرها بهر آنان رهنما

دختران، فرمانبَر مادر شوند
مادران، الگوی آنان در حیا

هر کسی هر کار را از روی عشق
می‌دهد انجامْ بی رَیب و ریا

در زبان، دیگر نمی‌چرخد دروغ
در زبان‌ها موج‌ْزنْ شکر و ثَنا

غیبت و بهتان، کس از کس نشنود
می‌شود اسرار غیبتْ برملا

مردمان از یکدِگر راضی شوند
هم خدا گردد ز خلق خودْ رضا

«داستانی» گوید: ای دلدار من!
آن زمان را زودتر خواه از خدا

ص 18 و 19


گل اسلام

بفرموده پَیَمبَر، آن دل‌آرا:
«شکیبا باش ای شیعه!، شکیبا

که ظاهر می‌شود مهدیّ موعود
گل اسلام می‌گردد شکوفا

شود دانش ز دامانش سرازیر
همه بر دین حق گردند شیدا

نمانَد کوردل یا دیده‌ی کور
در آن دوران، همه گردند برنا

خوشا در آن زمان بر اهل دنیا!
که دنیا می‌شود چون باغ زیبا»

رَود زردیّ و سرخی از میانه
همه‌جا می شود سرسبز و خَضرا

جوان می‌گردد از وصلش «بِنیسی»
اگرچه پیر گشت از جسم و سیما

ص 20


آرام جان

یا رب! رسان تو بر ما صاحب‌ْزمان ما را
تا که حیات بخشد روح و روان ما را

در سایه‌ی شریفش ما را بده پناهی
بر ما رسان خدایا! آرام جان ما را

نوری ز روی ماهش بر قلب ما بتابان
تا که کند فروزانْ این جسم و جان ما را

دلداده‌اش تمام خوبان این جهان اند
دور از بهار مپْسند یا رب! خزان ما را

با مِهر او همیشه مسرور و شاد گردیم
بر ما بکن عنایتْ آن مهرْبان ما را

با یاد و نام او ما هر جمعه «ندبه» خوانیم
تا از کَرم رسانی آن ندبه‌خوان ما را

نور هدایت از او تابان بوَد به هستی
یا رب! بکن هویدا آن ساربان ما را

هر روز و شب «بِنیسی» گوید به آه و ناله:
«یا رب! رسان به پیری بخت جوان ما را

ص 21


یار خوش‌قامت

اَلا ای یار خوش‌قامت! چه اَفروزی دل ما را؟
که با این قامت‌اَفرازی بسوزی جان شیدا را

الا ای وارث احمد! بگو با لحن داوودی
که «باطل رفت و حق آمد»، گلستان ساز دنیا را

الا ای لیلی گیتی! جمال خویش را بنْما
که تا مجنون بَرد از یادْ اَفسون‌های لیلا را

الا ای مِهر عالَم! چشم ما را روشنایی دِه
که تا در طور دل بینیم روشنْ نور سَینا را

الا ای خضر راه حق! جهان بی‌تو است ظلمانی
بیا، سامان ما باش و دلالت کن به رهْ ما را

الا ای مصلح انسان! جفای کفر، اَفزون شد
بیا، چون جدّ خود برچین بِساط جنگ و دعوا را

الا ای یوسُف نرگس! به پشت ابرها تا کی؟
«بِنیسی» آرزو دارد که بیند روی زیبا  را

ص 22


روی ماه

نگه کردم به ماهْ امشب، ببینم روی ماهت را
مدار از من دریغ ای ماه! یک لحظهْ نگاهت را

تو می‌دانی که شوق دیدن روی تو را دارم
به یاد آرَم تمام عمرْ آن چشم سیاهت را

شًکوه تو مجسّم می‌شود در ذهن من هر دَم
همیشه از خودم پرسم که بینم عِزّ و  جاهت را؟

تمام آرزوی من شنیدن از لبان تو است
که گویی: «من ضَمانم تا خدا بخشد گناهت را»

همه‌ْشب در نظر آرَم تو را هنگام خوابیدن
به رؤیا تا که بینم شاید آن روی چو ماهت را

ص 23


پادشاه اِنس و جان

خداوندا! رسان صاحب‌ْزمان را
امام و پادشاه اِنس و جان را

خدا! چشمان ما، در انتظار است
مًعَجَّل کن ظهور مهرْبان را

که آید، قلب‌ها آرام گردد
کند شادان تمام مؤمنان را

توان شیعیان از دوری او
ز کف رفته، به جان آور توان را

جهان بی‌روی او تار است و ظلمت
جمالش می‌کند روشنْ جهان را

«بِنیسی» روز و شب گوید: نگارا!
اگر آیی، فِدا سازیم جان را

ص 25


شاه زمان

بگرفته بلا همه‌ْجهان را
یا رب! برسان شَه زمان را

از لطف بکن ظهور را زود
تا شاد کند دل جهان را

گل‌های جهان، فِسرده گشته
یا رب! برسان تو باغبان را

بی‌او دل شیعه گشته است خون
دلخسته مخواه شیعیان را

ص 26


دلدار ما

ای که هستی دلبر و دلدار ما؛
حجّتِ روی زمین! دیگر بیا

قلب شیعه می‌تپد در انتظار
هِجر تو کرده است ما را غمگُسار

هر کجا چشمان ما دنبال تو است
منتظر بر لطف و بر اِجلال تو است

گشته‌اند دلخسته‌ی تو شیعیان
با ظهورت کن جهان را شادمان

عزّت شیعه به تو وابسته است
عاشق تو کامل و وارسته است

«داستانی» در رَه تو، چون «اَسَد»
از خدای مهرْبان گیرد مدد

ص 27


شاهد اعمال

ای که هستی شاهد اعمال ما!
کن نظر بر ما و بر اطفال ما

تو امام مهرْبان شیعه‌ای
از تو باشد عزّت و اِجلال ما

مایه‌ی امنیّ و شادیّ و ظَفَر
بر تو وابسته بوَد اقبال ما

منتقم از دشمنان شیعه‌ای
اینک از دشمن بوَد جنجال ما

«داستانی» بنده‌ی درگاه تو است
مالکی بر جان ما، بر مال ما

ص 28


پادشاه عادل

بیا ای پیشوای قابل ما!
بیا ای پادشاه عادل ما!

بیا کَز مِحنت و غمْ خسته گشتیم
بیا، امّید آید بر دل ما

بیا، راه هدایت را نشان ده
بیا تا حل شود هر مشکل ما

بیا، با شادی تو شاد گردیم
که مِهرت گشته درهم با گِل ما

«بِنیسی» از زبان دوستان گفت:
«بوَد مِهر تو مولا! حاصل ما

ص 29


راهنمای اهل دین

ای که هستی اهل دین را رَهنما؛
دلبرا! رَه را نشان ده تو  به ما

تو امام و پیشوای شیعه‌ای
با خدا کن جان ما را آشنا

دردمندان را دوا از تو رسد
داده است بر دست تو یَزدان شِفا

گریه‌ها سر‌می‌دهند از هِجر تو
دوستانت هر کجا صبح و مَسا

چو[ن] تو آیی، غم ز دل‌ها می‌رود
شاد گردند اَتقیا و اولیا

چون تو آیی، می رود جهل و ستم
بر دل هر آدمی آید رَجا

چون تو آیی، پیرها برنا شوند
هر جوانی می شود ز اهل صفا

پاکدامن می‌شود هر بانویی
مردها گردند نیک و پارسا

دین حق با تو شکوفا می‌شود
مذهب شیعه ز تو یابد جَلا

تو درخشانی، درخشان می‌کنی
هر کسی را که بوَد اهل وَلا

اهل ایمان را دهی جاه و مقام
اهل دانش از تو یابند اِرتقا

بر تمام حوزه‌ها رونق دهی
هر که طالب شد، ز تو یابد ضیا

دوستان را کِی ز یادت می‌بَری
ای که هستی اهل دین را رَهنما!؟

خواهشی دارم ز تو ای نازنین!
«داستانی» را کمی یاری نما

ص 30 و 31


مشتاق دیدار

رسان باد صَبا! از ما سلامی
حضور دلبر و جانانه‌ی ما

بگو که شیعیان در انتظارند
بیا ای مهدی موعود!، بازآ

همه، مشتاق دیدار تو هستیم
چرا پس می‌کنی امروز و فردا؟

قلوب شیعیانْ آزرده گشته
دل اَهریمَنان شد سنگ خارا

بلا و فتنه، دنیا را گرفته
رها کن شیعه را از دست اَعدا

بیا تا که جهان گردد گلستان
شود گل‌های شادابی شکوفا

«بِنیسی» آرزو دارد نگارا!
کند یک لحظه رویت را تماشا

ص 32


امام مهرْبان

ای که هستی از تو شد زیبا! بیا
پادشاها؛ یوسُف زهرا! بیا

چشم شیعه انتظارت می‌کشد
تا مگر شادان شود دل‌ها، بیا

تو امیری، شیعه می‌باشد سپاه
ای امام مهرْبان ما! بیا

سینه‌ها از هِجر تو گردیده تنگ
ای که باشد سینه‌ات سیْنا! بیا

مشکلات ما شده اَفزون ز پیش
رافِع سختیّ و مشکل‌ها! بیا

بین این مردم بمانده شیعه‌ات
بی‌کس و بی‌یار و بس‌تنها، بیا

غیر تو زیبنده‌ی ارشاد نیست
تا کنی ارشادِ این دنیا، بیا

«داستانی» خسته و نالان شده
ای شِفای دردها؛ مولا! بیا

ص 33 و 34


مایه‌ی ارشاد

ای برای تو همهْ‌ عالَم ایجاد! بیا
ای که بر شیعه کنی دم‌به‌دم امداد! بیا

عالَمی دل‌ْنگران، منتظر مَقدم تو است
زآن‌که تو رهبری و مایه‌ی ارشاد، بیا

شیعیان از غم هِجر تو سِیَه‌پوش شدند
تا دل شیعه شود بار دِگَر شاد، بیا

گشته معروفْ دگر مُنکَر و، منکَرْ معروف
که گذشته است ز حدْ فتنه و اِفساد، بیا

دلبرا! از نظرت دور مکن یاران را
شیعیان را برسی تا که به فریاد، بیا

«داستانی» به نگاه کَرمت منتظر است
یوسُف فاطمه؛ ای دشمن بیداد! بیا

ص 35


غنچه‌ی قرآن

اشک ریزم از برای دیدنت
صاحب عصر؛ آیت یَزدان! بیا

جان زهرا روی خود از ما متاب
از برای دیدن یاران بیا

گشته خسته روحمان از هِجر تو
بی‌تو گردیدیم سرگردان، بیا

هر بلایی سوی ما رو کرده است
ای ز جان ما بلاگردان! بیا

گرچه ما لایق به دیدارت نِییم
لیک رویت را مکن پنهان، بیا

تا «بِنیسی» یاد گیرد درس عشق
تا شکوفد غنچه‌ی قرآن، بیا

ص 36


غَرقه‌ی نور

عشق و مَحبّت به تو واجب بوَد
جان به لب شیعه رسیده، بیا

نام تو بر قلبْ جَلا می‌دهد
ذکر تو آرَد به دل ما صفا

شاد از اینم که مرا رهبری
ای که خدا کرده تو را رَهنما!

گر تو بیایی، همهْ شادان شَویم
مِهر تو گیرد همه‌جا را فرا

غَرقه‌ی نور است «بِنیسی» ز تو
زآن‌که تو را یاد کند هر کجا

ص 37


مسیحانفس

ای مسیحانفس شیعه! بیا
ای تو فریادرس شیعه! بیا

ما، همه، دیده به رَه دوخته‌ایم
از غم دوری تو سوخته‌ایم

در حضورت همهْ خندان گردیم
تالیِ بوذَر و سلمان گردیم

از دل و جان، همهْ خوشحال شَویم
وز بدِ فعل، سبکبال شویم

رو  به درگاه خداوند کریم
دم‌به‌دم کرده و گویم که رحیم؛

ای خدایی که به من جان دادی!
خواستم آنچه ز تو، آن دادی

از تو خواهم که مرا شاد کنی
هر دو گیتی به من امداد کنی

سوی تو با دل شادان آیم
همره آن مَه تابان آیم

مه تابان زمانم مهدی است
«داستانی»! دو جهانم مهدی است

ص 38


اسلام ناب

ای که نورانی‌تری از آفتاب!
لحظه‌ای سوی دل شیعه بتاب

بی‌تو ما افسرده و پژمرده‌ایم
با تو امّا باطراوات، کامیاب

با ظهور تو جهان، گلشَن شود
می‌چکد از شبنم گل‌ها گلاب

گفته ام: چون آید آن پور علی
رو  به آبادی گذارد هر خراب

می‌رود از بین ما جهل و ستم
می‌شود هر کار با نظم و حساب

گر بخواهی حاجتی از لَم‌یَزَل
می‌کند آن را  ز رحمتْ مستجاب

مردها با عفّت و ایمان شوند
هر زنی بر چهره می‌بندد نقاب

آفتاب بندگیْ رَخشان شود
می‌کند از جُرمْ هر کس اجتناب

رِزق مردم می‌شود نان حلال
چون کنند از راه پاکش اِکتِساب

آن‌گَهی دنیا گلستان می‌شود
که کند رو هر کجا اسلام ناب

شعرهای «داستانی» آن زمان
جمع گردد جملگی در یک کتاب

ص 39 و 40

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

دکمه بازگشت به بالا