انواع گفتگوی عاشق با معشوق
عاشق، دو گونه با معشوقش سخن می گوید:
الف. گاهی از سر عشق که خود را نمی بیند و سرتاپای محبوب، حتّی بدی ها و آزارهایش را زیبا می بیند و چنین می خواند:
1. تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و، من غَمین
همه ی غمم بوَد از همین که خدانکرده خطا کنی! (از: هاتف اصفهانی)
2. دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه، از تو نیاید که دلشِکَن باشی! (از: هوشنگ ابتهاج)
ب. گاهی از روی درد که در این حال، رنگ عشق تا حدی کاسته شده است و عاشق، خود را می بیند، به معشوق اعتراض می کند و چنین می گوید:
1. ای بیوفا! رسم وفا از غم نیاموزی چرا؟
غم با همه بیگانگی، هر شب به ما سر می زند!
2. شمع اگر پروانه را سوزاند، خیر از خود ندید
آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را
3. کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مِهرش
ولی آهسته می گویم: خدایا! بی اثر باشد!
4. آن قدَر از پی تخریب دلم سعی مکن
آخر ای خانه خراب! این دل من خانه ی تو است!
5. آه و اِفسوس! که با این همه خوبیّ و لطافت
خویشتن بینی و از عالَم معنا به کَناری!…
شرف آدمی ای دوست! به عشق است، والّا
زشت و زیبا، همه، دارند متاعی که تو داری
6. گفتم نبینم روی تو، شاید فراموشت کنم
شاید ندارد، عاقبت باید فراموشت کنم!
7. نیاز عاشقان، معشوق را پُرناز می دارد
تو سرتاپا وفا بودی، تو را من بیوفا کردم!
8. چندین هزار شیشه ی دل را به سنگ زد
افسانه است این که دل یار، نازک است! (از: صائب تبریزی)
و خلاصه، حرف دلش این است:
گر که بینی تلخ گفتارم، مرنج از من، که درد
شیوه ی شیرین زبانی را ز یادم برده است