دربارۀ رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله): آمد کسی که دستهایش وقف مردم بود (شعر)
خاتون صحرا، آفتاب، آهسته می پژمرد
هر در به سمت گردبادی خسته وامی شد
هر روز صدها آفتاب نورس و نوپا
در خاک می خوابيد و خرمايی خدا می شد!
ماهی كه بی ايمان به آب شور دريا بود
هر روز راه رود را می بست، سد می كرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشيد
می رفت و دائم سايه ی خود را لگد می كرد!
كاخ غرور مردها هر شب بِنا می شد
بر استخوان كتف سوسن های نابالغ
بر روی لب های زمين، لبخند سرخی بود
از گير و دار تيغ و گردن های نابالغ
پيشانی دريا كه آب چشم ماهی ها است
آخِر، چروک افتاد و آخِر، موج پيدا شد
دريا و ماهي بار ديگر آشتی كردند
هر بركه، هر گودال بی مقدار، دريا شد!
آمد كسی كه دست هايش وقف مردم بود
آمد كسی كه نسبتی با عشق و طوفان داشت
در سينه اش يک دل، ولی از جنس تابستان
در چشم های بالغش پيغام باران داشت
می گفت: «من خورشيد را در آستين دارم»
می گفت: «من آيينه ی اهل زمين هستم
ای دست های سر به زير و سرد؛ ای مردم!
من با زلالی های دريا همنشين هستم
هان! اي شمايانی كه سيمرغيد و می بينم
در بال های بسته تان پرواز خوابيده!
ای مكّه؛ ای دريای بی ماهی؛ شبِ بی ماه؛
آتشفشانِ با دهان باز خوابيده!
ای مردم؛ ای آوازهای منتشر در باد!
در دست های من خدا لبخند خواهد زد
ای دشت های تشنه و با آب، نامحرم!
يک گل، شما را با خدا پيوند خواهد زد»
از: محمود اکرامی
امین قافله ی نور، ص 49 و 50