بزم مَحبّت
غمش در نهانخانه ی دل نِشيند
به نازی كه ليلی به محمل نشيند
به دنبال محمل، چنان زار گِريَم
كه از گريه ام ناقه در گِل نشيند!
خَلَد گر به پا خاری، آسان برآرَم
چه سازم به خاری كه بر دل نشيند؟
پی ناقه اش رفتم آهسته؛ ترسم
غباری به دامان محمل نشيند!
مرنجان دلم را، كه اين مرغ وحشي
ز بامی كه برخاست، مشكل نشيند
عَجَب نيست خندد اگر گل به سَروی
كه در اين چمن، پای در گِل نشيند
بنازم به بزم مَحبّت، كه آن جا
گدايی به شاهی، مقابل نشيند
«طبيب»! از طلب در دو گيتی مَياسا
كسی چون ميان دو منزل نشيند؟
از: طبيب اصفهانی
گنج غزل، ص 119 و 120