صوت و متن جلسهی چهارم سخنرانی دربارهی «علمجویی»
بسم الله الرّحمان الرّحیم
صوت و متن جلسهی چهارم سخنرانی حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی دربارهی «علمجویی» در روز پنجشنبه، 1398/9/14:
آغاز سخنرانی با حمد و با یاد اهل بیت (سلام الله تعالی علیهم)
بسم الله الرّحمان الرّحیم
خداوند عالَم ـ جلّ جلاله، و حسنتْ اسماؤه. ـ ما و همهی معتقدانِ به ولایت حضرت امام حسن عسکری ـ صلوات اللّه تعالی علیه. ـ از عنایات آن حضرت بهرهمند و به شفاعت آن حضرت در آخرت متّصل بفرماید، صلوات ختم کنیم (صلوات سخنران و حاضران).
الحمد للّه ربّ العالمین، و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا و نبیّنا، سیّد الأنبیاء و المرسلین، حبیب الاه العالمین، المصطفی الأمجد المحمود احمد ابی القاسم محمّد (صلوات سخنران و حاضران)، و علی اهل بیته الطّیّبین الطّاهرین المعصومین، و اللّعن الدّائم علی اعدائهم اعداء الدّین.
اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن ـ صلواتک علیه و علی آبائه. ـ فی هذه السّاعة و فی کلّ ساعة ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً؛ حتّی تسکنه ارضک طوعاً، و تمتّعه فیها طویلاً.
برای سلامت، خشنودی و تعجیل در ظهور حضرت صاحبالزّمان ـ صلوات اللّه تعالی علیه. ـ صلوات ختم کنیم (صلوات سخنران و حاضران).
حکم شرعی دربارهی نجاست و طهارت مردار
عرض کردیم که مردار و جنازهی بعضی از حیوانات و انسان، نجس است؛ امّا چیزهایی از مردار که مثل پشم و مو و کُرک ـ کرک، همان پشم نرم است. ـ و استخوان و دندان که روح نداشته باشد، پاک است؛ پس بدن بعضی حیوانات، نجس است؛ امّا آن قسمتهایی که روح ندارد، پاک است.
آیتالله مکارم اینجور بیان دارند: «اجزای مردار که روح ندارد، مانند پشم و مو و ناخن، پاک است؛ ولی استخوان و قسمتی از دندان و شاخ که روح دارد، یعنی: اگر آسیبی به آن برسد، ناراحت میشود، پاکبودن آن اشکال دارد.»
خب مثلاً مو قسمتهای بالایش روح ندارد؛ لذا انسان وقتی میچیند موی خودش یا موی حیوان را، روح ندارد، درد نمیگیرد؛ امّا آن قسمت انتهایی مو [روح دارد] یا مثلاً ناخن، آن قسمتی که سفید میشود، روح ندارد؛ لذا انسان، راحت ناخن میگیرد؛ امّا قسمت پایینترش، چند میلیمتر پایینتر، دیگر آنها روح دارد. خلاصه: اجزائی از مردار که روح ندارد، اینها، پاک است.
یک صلوات ختم کنید (صلوات سخنران و حاضران).
علمجویی؛ حتّی با فرورفتن در اعماق دریاها!
صحبت دربارهی طلب علم بود. عرض کردیم که مؤمن باید تا جایی که میتواند، دنبال علوم قرآنی و حدیثی باشد و بخش قابلتوجّهی از عمرش را در حدّ توان بپردازد به یادگرفتن معارف قرآنی یا معارف اهل بیت. سلام اللّه تعالی علیهم اجمعین. باز همین بحث را ادامه بدهیم.
حضرت امام جعفر صادق ـ صلوات اللّه تعالی علیه. ـ فرمودند: «اُطلُبوا التَّعَلُّمَ؛ و لَو بِخَوضِ اللُّجَجِ و شَقِّ المُهَجِ؛ یادگرفتن را بجویید (دنبال یادگرفتن باشید)؛ اگرچه به فرورفتن در عمق دریاها و به شکافتن دلها.»
حضرت، دیگر نهایت مطلب را بیان میکند؛ به خاطر ارزش علم، به خاطر آثار علم.
در حدیث دیگری همان حضرت میفرماید: «لَو عَلِمَ النّاسُ ما في طَلَبِ العِلمِ لَطَلَبوهُ؛ ولَو بِسَفکِ المُهَجِ و خَوضِ اللُّجَجِ؛ اگر مردم میدانستند که در جستجوی علم چه خبر است، حتماً علم را جستجو میکردند؛ اگرچه با ریختن خونها و با فرورفتن در ژرفای دریا.»
این دو حدیث بیان میکند که علم، خیلی ارزشمند است؛ در حدّی که اگر انسان به ارزشها و آثار بسیارمهمّ علم پی ببرد، دنبالش میرود قطعاً؛ حتی به این که برود ته دریا. ته دریا رفتن، کار سختی است؛ کار هر کس نیست؛ امّا اگر انسان ارزش علم را بداند، تا آنجا هم میرود و حتّی به این که خون ریخته بشود؛ یعنی: شما میبینید برای این که علم را به دست بیاورید، مثلاً دچار مصیبتهایی میشوید: ممکن است کسانی مانع راهت بشوند، جنگی اتّفاق بیفتد و شما خونی هم بشوید؛ امّا اگر ارزش علم را بدانید، حاضر میشوید به این کار که حتّی خونی بشوید، حتّی مجروح بشوید، حتّی مصدوم بشوید؛ امّا طلب علم را رها نکنید.
ناآگاهی بشر از ارزش واقعی علوم الاهی
تعبیر امام صادق ـ قربانش بروم! ـ خیلی دقیق است. میفرماید: «لَو علم النّاس ما». «لَو» یعنی: «اگر»؛ امّا یک فرقی با «اگر»های دیگر عربی دارد؛ مثلاً: با «إن». آن هم به معنی «اگر» هست. در عربی فرق دارد: اگر عرب بخواهد «اگرِ» معمولی بگوید، مثلاً: میگوید «إن». حالا اگر بگوید: «اگر به فرض مُحال»، میگوید «لَو». امام صادق [ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرموده است]: «به فرض محال اگر مردم میدانستند در علم چه خبر است، قطعاً دنبالش میرفتند.» نشان میدهد این که مردم بخواهند ارزش علم را بدانند این چیست، محال است.
معمول مردم به ارزش علم نمیرسند؛ الّا اعتماد کنند به کسانی که واسطههای خداوند عالَم در هستی قرار داده شدهاند؛ مثل انبیا، مثل اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ ؛ وگرنه، انسانهای معمولی به عمق ارزش علم نمیرسند. نه دنبالش هستند برسند ـ چون خود آن، علم است دیگر؛ علم به ارزش علم، علم به آثار علم، علم به برکات علم؛ آن هم به شکل کامل. ـ یا فقط امام ـ علیه السّلام. ـ میرسد، پیغمبر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ میرسد؛ بعد، ما باید به آنها اعتماد کنیم ـ چون عقل میگوید. ـ و آنها میگویند: علم، خیلی ارزشمند است. بروید دنبال علم؛ حتّی به این که علم را از ته دریاها به دست بیاوریم یا نه؛ از دریاها رد بشویم؛ از عمق دریاها بگذریم تا به علم در سرزمینهای دیگر برسیم.
عالم عارفی که در سیوسهسالگی طلبه شد!
امّا کدام علم؟ هم الان اشاره شد، هم در جلسات پیش. منظور از علم، علوم دینی است؛ نه هر علمی. کدام علم؟
خدا رحمت کند مرحوم شیخ مرتضی طالقانی، آن عالم عارف بزرگ ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ را. سیوسهساله بود که رهسپار شد به نجف اشرف برای طلب علم. سیوسهساله! نه نوجوان، نه کودک، نه حتّی جوان. «حاجآقا! سیوسهساله، جوان است دیگر.» نه. امام صادق ـ علیه السّلام. ـ فرمود: «سیساله، دیگر میانسال است. سیسالگی، میانسالگی است. چهلسالگی، پیری است.» ایشان به سنّ میانسالگی رسیده بود. سیوسهسالش بود. تازه رفت دنبال علم.
خود ایشان اینجور نقل می کند؛ میگوید: «برخی از عمر خودم را چوپانی میکردم. یک روز در دشت دنبال گوسفندان بودم. صدای تلاوت قرآن به گوشم رسید که مرا تحتتأثیر قرار داد. با خودم گفتم: پروردگارا! نامهی خودت را برای من فرستادی. آیا تا آخِر عمر، آن را نفهمم؟» نامهی خدا قرآن کریم است.
قربان خدا بشوم! با بعضی دلها بازی میکند. شما را الان دوست دارد، که کشانده پای این مِنبر. کسانی که خداوند عالَم به آنها علوم نورانی روزی میکند و آنها باور میکنند، اینها مورد توجّه خاص هستند. به هر کسی نمیدهند. یک عدّه، این حرفها را باور ندارند.
یک عدّه را پای منبرها راه نمیدهند؛ نه حضوری، نه بعدها به واسطهی برنامههای مجازی و غیرمجازی.
یک عدّه را توفیق مطالعه نمیدهند. یک عدّه، حتّی توفیق نیّت علم و علمجویی پیدا نمیکنند. شاید [کسی] پیش کتابخانه است، اصلاً کارمند کتابخانه است، مسؤول کتابخانه است؛ امّا هیچ وقت از کتابها استفادههای صحیح نمیکند. مطالعه نمیکند یا [اگر] مطالعه کند، مطالعه به غرضهای غیر الاهی میکند.
پای منبر نمیرود؛ با این که [مجلس در خانهی] همسایهی کناریاش است. منبر، حسینیّه، مسجد، هیأت، همسایهی کناریاش است؛ البتّه گاهی [فقط] یک طبقه، بالا یا پایین است. نمیرود یا اگر برود، به غرضهای دیگر میرود. یک نفر به بنده در فضای مجازی نوشته بود که بله؛ من برای خدا نمیآیم هیأت؛ برای غیر خدا میآیم! گفتم: عجب! بله؛ بعضیها اینجور هستند. خب اینها نه؛ امّا کسی دنبال علم میرود؛ علوم دینی، علوم قرآنی و حدیثی؛ برای خدا. این، توفیق عجیبی است. خدا به هر کسی نمیدهد. به هر کسی به اندازهی ارزشش پیش خدا، خدا طلب علم قرآنی ـ حدیثی، [همراه] با اخلاص میدهد. این واقعیّت است.
خدا میخواهد به شیخ مرتضی طالقانی بدهد. چوپان است؛ چوپان معمولی. دارد گوسفندانش را میچراند [یا] گوسفندان مردم را برده است چَرا. یکدفعهای یک آیهای خوانده می شود. آن طرف، کسی دارد قرآن میخواند. صدایش به گوش ایشان میرسد. خدا با دل این شروع میکند به نجوا. در ظاهر، این دارد با خدا حرف میزند؛ دعا میکند. ایشان حرف میزد؛ [امّا در باطن،] خداوند عالَم ـ جلّ جلاله. ـ دارد با دل او حرف میزند. میگوید: «به خدا عرض کردم: پروردگارا! نامهی خود را به من فرستادی. آیا تا آخِر عمر، آن را نفهمم؟ آن را درنیابم؟ برای همین تصمیم گرفتم برای فهمیدن علوم دینی، از روستا هجرت کنم؛ گوسفندان را به صاحبانشان برگرداندم و از چوپانی دست برداشتم.»
تازه، سیوسهسالگی میآید نجف اشرف و عجیب دنبال علوم دینی میافتد و به چه مقامات بلند علمی و عملی میرسد. هم به عرفان به معنای واقعی کلمه می رسد، شناختِ خداوند عالَم ـ جلّ جلاله. ـ در آن حدّ بسیاربسیاربالا، هم در عمل به عرفانیّات عملی میرسد.
خب این علم. دنبال این علم، انسان باید با سر برود، با شکافتن دریاها برود. شده است زخمی بشود، شده است اذیّت بشود، باید دنبال این علم برود. مقصود، این علم است.
طلبگی؛ کار پیغمبرانه
خدا رحمت کند مرحوم آیتاللّه میرزا جوادآقا تبریزی، این مرجِع تقلید بزرگ، را که چند سال پیش به رحمت الاهی پیوست. ایشان بعد از دوران متوسّطه، با یک علاقهی زیادی رفت که طلبه بشود در تبریز. پدر و مادرش راضی نبودند؛ نه پدرش، نه مادرش. الان هم خیلی از پدرمادرها، حتّی در همین قم اینجوری هستند. بچه، عاشق طلبهشدن هست مثلاً، عاشق طلب علم است؛ [امّا] پدر میگوید: «راضی نیستم.» یا مادر یا هر دو. راضی نبودند.
آن زمان به ذهن ایشان آمد که کار را به استخاره واگذار کنند. حالا فکر آن زمان ایشان بود. شنیده بود که مرحوم شیخ هدایت غروی، در استخاره، یَد طولایی دارد. رفتند محضر ایشان. همین که شیخ هدایت غروی استخاره گرفت، چهرهاش برافروخته شد، چهرهاش گٌر کرد. رو به میرزا جوادآقا کرد؛ فرمود: «چهکار میخواهی بکنی پسر!؟» استخاره کرد؛ بعد، این را گفت: «چه کار میخواهی بکنی پسر!؟ میخواهی پیغمبر بشوی یا پا جای پای انبیا بگذاری؟! من جایگاه تو را نزد ائمّه ـ علیهم السّلام. ـ میبینم!» ایشان برای طلبگی استخاره کرد…؛ ولی این عالم که از قرآن در استخاره، حرفهایی میفهمید، فهمیده بود این میخواهد دنبال کاری برود که کار پیغمبرانه است. انبیا کارشان طلبالعلم بود. اصلاً انسان آفریده شده برای علم… .
علّت آفرینش انسان
آخِر اوج انسان کجا است؟ اِندش کجا است؟
«و ما خَلَقتُ الجِنَّ و الاِنسَ اِلّا لِیَعبُدون» [ذاریات، 56]. خدا میفرماید: «من نیافریدم جنها و انسانها را، مگر فقط برای این که منِ خدا را عبادت کنند.»
امام صادق ـ علیه السّلام. ـ یک حدیث بلندی در ذل این آیهی شریفه دارند؛ میفرماید که مقصود از «لیعبدون»، «لِیَعرِفون» است. خب: خدایا! تو آفریدی ما آدمها را و جنها را؛ برای این که تو را عبادت کنیم. فقط برای این، خدا ما را خلق کرد. خب عبادت کنیم [تا] به کجا برسیم؟ «لیعرفون»: برای این که به خداشناسی برسیم. خدا را بیشتر و بهتر بشناسیم. خدا را کاملتر بشناسیم. این، هدف آفرینش تو است. اصطلاحاً به آن میگویند «علّت غائی». غایت خلقت تو این است.
راهش چیست؟ علم است. انتها چیست؟ علم است!
شما باید دنبال علوم دینی بروید که به عمل برسید؛ چون بلد نباشید، که عمل نمیکنید. نماز بلد نباشید، چه میخواهید بخوانید؟ بلد نیستید که. اوّل باید علوم دینی را یاد بگیرید. وقتی یاد گرفتید، عمل کنید. این میشود عبادت خدا؛ هم یادگرفتنش، هم عملش. وقتی عمل کردید به اینها، هر چه بیشتر یاد بگیرید و هر چه بیشتر به یادگرفتههای دینیتان عمل کنید، به خداشناسی بیشتر میرسید، به هدفتان نزدیکتر میشوید، از این پلکان هدفت بیشتر بالا میروید.
مقصود، این علم است؛ نه فیزیک و ریاضی. آنها هم به جای خودش لازم است؛ ولی مقصود از علم، اینها است.
امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ : «پاریس چرا؟ بیا نجف!»
مرحوم علّامه سیّد محمّدکاظم عَصّار، عالم بزرگی بود، علّامهای بود، در علوم مختلفْ متخصّص بود. ایشان مدّتی در اروپا دنبال تحصیل بود. رفت فرانسه، علوم ریاضی و طبیعی را آنجا طی کرد، قصد داشت که تحصیلاتش را در رشتهی پزشکی ادامه بدهد؛ امّا یک زمان رفت سالن تشریح: سالن کالبَدشکافی. دید وضع، یک جوری است که نباید. ناراحت شد. عشق پزشکی داشت؛ بعد دید راه این علم برایش مشکل است؛ مشکل دینی معنوی.
از آن طرف در یک رؤیا حضرت امیرالمؤمنین، امام علیّ بن ابیطالب ـ سلام اللّه علیه. ـ را زیارت کرد. حضرت به ایشان فرمود: «پاریس چرا؟ بیا نجف!» خوش به حالش! [که] حضرت صریحاً در خوابش بیاید [و] بگوید: «پاریس چرا؟» پاریس پایتخت فرانسه است. «بیا». کجا؟ بیا به «نجف».
این مرد که عشق ادامهی تحصیل در آنجا را داشت، آن هم در رشتهی پزشکی، گذاشت کنار؛ برای حفظ دینش و برای اطاعت از امیرالمؤمنین. سلام اللّه علیه. آمد نجف اشرف. سالهای سال تحصیل کرد. با عشق، با همهی وجودش وقت گذاشت، فکر گذاشت، از جان و بدنش مایه گذاشت تا به مقاماتی رسید که اصطلاحاً به ایشان میگویند «علّامه عصّار.» [به] مقام علّامهبودن، مقام [داراشدن] علوم بسیار زیاد و عمیق در مسائل دینی رسید. خوشا حالش! این علم، منظور است: علم دین، علم قرآن، علم حدیث.
در بهشت دنبالِ چه باشیم؟!
مرحوم آیتاللّه الهی قُمشهای ، علّامه الهی قمشهای ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ میفرمود: «برویم بهشت؛ نهجالبلاغه را خدمت امیرالمؤمنین، علی ـ علیه السّلام. ـ درس بخوانیم تا بفهمیم حضرت چه فرموده.» مقصود، این علم است؛ علم حدیث. برای این علم باید انسان حتّی جانش را بگذارد.
به تعبیر صائب تبریزی:
صحبت پیر خرابات، بهار طَرَب است/ نفس سوختگان، سرو جوان است اینجا
برو محضر پیران خرابات: محضر اهل بیت و خدای اهل بیت. جای دیگر، خبری نیست که. کسی که بتواند این مسیر را بیاید، بتواند در قلّههای علم قرآنی و اهلبیتی قرار بگیرد، حیف است [که] حتّی در قلّههای علوم دیگر قرار بگیرد. بله؛ کسی [که] قلّهها را نمیتواند فتح کند، خیلیخب برود علوم دیگر، فنون دیگر را به دست آورد. اینها هم لازم است؛ امّا کسی که اینجا بتواند بیاید، [باید بیاید]. هر مؤمنی هم تا حدّ زیادی باید بیاید؛ حالا آن حدّ اعلایش را مثل بعضی مراجع تقلید، مثل بعضی عرفا و اولیا، کسانی که توانایی بیشتر دارند از نظر فکری، از نظر استعداد، فهم. مقصود، این علم است.
خوشبختی پندپذیری
حضرت لقمان ـ علیه السّلام. ـ پسرش را موعظه میکرد. نمیدانم این حدیث را [در جلسات دیگر] خواندهام یا نه. خوش به حال این پسر! چرا؟ 1. ظرفیّت موعظهشنیدن داشت. خیلیها ظرفیّت ندارند. کوچکترین موعظه و پندی، به آنها بدهی، بههم میریزند، داغان میشوند، قاتی میکنند. انگار زدهای وجودشان را ترکاندهای. انگار صد تا نارنجک، سمتشان پرت کردهای. انگار هزار تا موادّ منفجره، به آنها بستهای. منفجر میشوند؛ [با این که فقط] یک نوع، تذکّر دادهای. میگویی: «خانم! حجاب واجبت را رعایت کن. [حجاب] مستحب، پیشکش. آن موهای رنگشدهات رابگذار داخل [در] جلو مرد [و در معرض] نگاه نامحرم.» [گاهی] نه؛ مشکل از بدگفتن است. [اگر] کسی را امام صادق [موعظهای کند و به او مطلبی] بگوید، ایشان که دیگر بد نمیگویند. بله آقا! بعضیها [با بیان] بد میگویند. [اگر] بد هم بگویی، باید قبول کند البتّه؛ ولی آنی که [با بیان] بد گفته است، خودش [را] هم باید نهیازمنکر کنید که چرا بد گفته است. آن کار او زشت است؛ ولی توصیهاش را باید گوش کرد اگر موافق دین مقدّس است دیگر. [امّا نباید بد تذکّر داد.] نه. مؤدّبانه؛ عین امام صادق. امام صادق چهجور گفتند؟
از موعظه میبینید [که شخصی] بدش میآید، از موعظه متنفّر است؛ حتّی اگر امام صادق موعظهاش کند. در روایات هم داریم دیگر، که اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ حتّی یا انبیا ـ علیهم السّلام. ـ بعضی را موعظه میکردند؛ [امّا] به آنها برمیخورد، بههم میریختند، قاتی میکردند، با امام دشمنی میکردند مثلاً.
بعضیها ظرفیّت اوّلیّه را دارند؛ امّا دنبالش نمیروند. حالا شانسی اگر کسی در عمرش به اینها یک چیزی بگوید، بدشان نمیآید، بههم نمیریزند، به آنها برنمیخورد، دعوا راه نمیاندازند. ظرفیّت معمولی دارند.
بعضیها بالاتر، دنبالش هستند، دنبال این هستند که موعظه بشوند. بعضیها زنگ میزنند به بنده؛ میگویند: «حاجآقا! ما را نصیحت کنید.» میگویم: «من که، که باشم نصیحت کنم؟؛ ولی برایت آیه و روایت میخوانم.» گوش میکند و بعداً که پیگیر میشوم بعضی اینها را، میبینم که از آن روز دارد عمل میکند.
یک کسی چند شب پیش بود [یا] چند روز پیش بود [که] زنگ زده بود: «حاجآقا! هر روز یک بار با شما تماس بگیریم که شما برای من حدیث بخوانید. میشود؟» گفتم: «چرا نمیشود؟ شما هر وقت زنگ زدید، بگویید کارتان چیست، بگویید حدیث برایم بخوانید.»
بعضیها اصلاً حضوری حتّی میآیند؛ راههای طولانی؛ حتّی [به] گوشهی خانهی یک طلبه [و میگویند:] «حاجآقا! برای ما آیه، حدیث بخوان.» [و وقتی که برایشان آیه و حدیث خوانده میشود،] اصلاً روحشان به اهتزار درمیآید. من میبینم در وجود اینها برافروختگی را، در وجود اینها گُرکردن را. اینقدر سرحال میشود. اگر به آنان یک خانهی یکمیلیاردی میدادید، اینقدر سرحال نمیشدند!
بعضیها پای مِنبرها اینجوری هستند. داریم موعظه میکنیم؛ دارد اشک میریزد. بابا! من که روضه نمیخوانم؛ دارم دعوایت میکنم. او دارد گریه میکند، [موعظه] دارد [بر] روحش اثر میگذارد. یک بار یک جوانی آمد پیش من. خیلی هم در باغ [موعظه و معنویّت] نبود. گفت: «حاجآقا! فلانجا داد کشیدید در منبر؛ گفتید: خاک بر سرت با این وضعت!» حالا من که نمیدانم این طرف، دچار این فساد است. [به صورت] کلّی داشتم میگفتم؛ مثلاً: [گفته بودم:] ای کسی که مثلاً شرابخوار هستی! خاک بر سرت! در قم زندگی کنی [و] بدانی شراب چقدر بد است؛ [ولی] باز هم شراب بخوری. میگفت: «حاجآقا! آن شب خیلی منبرت به من اثر کرد.» گفتم: «دعوایم؟! دادکشیدنم؟!» چون بعضیها بدشان میآید. دستهی اوّل، بدشان میآید. گفت: «بله حاجآقا! از آن روز، من دیگر نفْسم شکسته است.»…
ببین این، ظرفیّت است. اصلاً میآید پای منبر که موعظه بشود؛ حتّی موعظههای تند، موعظههای دادزدنی؛ حالا نه به شخص خاص؛ [بلکه] به صورت کلّی. خودش دنبالش است، میرود پای منبر؛ موعظه بشود، قرآن میخواند؛ به این نیّت که آیات را بفهمد؛ موعظه بشود، میگوید: «خدا دارد با ما حرف میزند؛ بخوانم [تا ببینم] چه میگوید، خدا چهجور ما را موعظه میکند، آخر چه میخواهد بگوید، نصیحتهایش را ببینم چیست.»، حدیث میخواند، در کانالهای حدیثی عضو میشود، هر روز با یک عشقی از خواب پا میشود [و میگوید:] «بسم الله الرّحمان الرّحیم. السّلام علیکم یا اَهلَ بَیتِ النُّبُوَّةِ و رَحمَةُ اللهِ و بَرَکاتُه.»، گوشی را روشن میکند، میرود در فضای مجازی: کانال حدیثی، [تا] 8 تا حدیث نخواند، حدیثهای تازهبارگذاریشده، روحش انگار آرام نیست. آقا! اینها را [که] میخواند، آقا! اینقدر شاداب می شود [که] تا ساعت ها مثلاً اینجوری در هوا دارد راه میرود [و گویا] روی ابرها است. یک عدّه، اینجور هستند.
پسر حضرت لقمان، این پسرش، اینجوری بود، خیلی اهل موعظه بود. آمادگیاش، ظرفیّتش، لیاقتش، شایستگیاش، خیلی بود برای موعظهشدن. برویم از اینها بشویم.
حضرت لقمان، پیغمبریاش معلوم نیست. به ما عکسش ثابت است. پیغمبر نیست؛ ولی از اولیاءالله است.
راه بهدستآوردن استاد علم و معرفت
دوم. حالا این یکی از خوشبهحالیهایش. یکی از خوشبختیهایش، یکی از سعادتهایش این است که خدا این روحیّه را به او داده؛ البتّه خدا قُطرهای نمیدهد. آن، یک بحث دیگری دارد [که] چرا خدا به این، روحیّه را می دهد؛ [امّا] به آن نمیدهد. این هم به تلاش ما در دنیا یا به عوالمِ قبل برمیگردد.
دومخوشبختی این [پسر حضرت لقمان]، این است که خدا در برابر این روحیّه، یک موعظهکنندهی بزرگ قرار داد. آن هم پدرش، حضرت لقمان، بود.
البتّه بگویم: اگر کسی در مسیر علم، خودش را قرار دهد، خدا به او استاد میرساند؛ حالا یا استاد مستقیم به معنای رسمیاش یا استاد غیرمستقیم؛ مثل کتاب. اصلاً شما نشستهاید در خانهتان، اصلاً نمیخواهید بروید در کانال سخنرانی، اصلاً رفتید در آپارات دنبال فُلان فیلم، میخواهید ببینید، تماشا کنید، لَذّت حلالش را ببرید مثلاً. آقا! اتّفاقی [دکمه یا گزینهای را] میزنید؛ ناخواسته سخنرانی فلان آقا میآید؛ دو دقیقه؛ یک کلیپ دودقیقهای. میگویی: «حالا آمده؛ بگذار نگاه کنم.» خدا به دلت میاندازد. آقا! نگاه میکنی؛ زندگیات [دچار] تغییر میشود، تغییر پیدا میکند. تو دنبال آن علم بودی. راهش را پیدا نمیکردی. از هر راهی رفتی، نرسیدی. خدا لابهلای جستجوی فیلم حلال، برای تو میگذارد این را! به تعبیر مرحوم آیتالله بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ «در و دیوار بإذنالله موعظهات میکند.»
تو فقط دنبال موعظه باش، تو باش، نشان بده هستی، به تو هیأت، خدا میگذارد جلو پایت، کتاب میگذارد جلو پایت، استاد میگذارد جلو پایت، رفیق خوب میگذارد جلو پایت، از هر راهی شده، خدا دستت را میگیرد و موعظهات میکند. فقط باید آن روحیّه را نشان بدهی داری، نشان بدهی جُربزه داری برای این که موعظه بشنوی، پیاش باشی؛ آن وقت، خدا به تو یاد میدهد. شده دیوار خانهات حرف بزند، حرف میزند. خدا [موعظه را] میدهد . خدا میدهد.
یکی از اساتید بزرگوارم ـ خداوند عالَم، همهشان را حفظ کند. ـ نقل کرد به خودم. نه [این که] به واسطه شنیده باشم؛ نه. [به] خودم فرمود که «در یک مسألهی مربوط به احادیث و بیانات اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ یک نظر تخصّصی داده بودم.» من نظرش را نمیخواهم باز کنم؛ به درد این جمع شاید نخورد یا به درد همه، حدّاقل نمیخورد.
«مدّتها بود [که در] دلم آشوب بود؛ دچار بعضی شبهات شده بودم.» ایشان از استادان مسلّم حوزه است، بچه نیست؛ حتّی بچهطلبه هم نیست، یک شخصیت قابل اعتماد و قابل اعتنا است، چقدر شاگرد تربیت کرده است تا حالا. میگوید: «ولی خب وجود من ناخواسته یک مدّت دچار یک هیجانات منفی ـ نه به معنای هیجاناتی که مردم دارند؛ نه. ـ ، هیجانات علمی منفی از جنس سؤال و شک شد. برایم مهم بود.» ایشان اهل سیروسلوک به معنای واقعیاش هم هستند؛ یعنی: یاد بگیرم؛ عمل کنم.
میفرمود که «یک روز داشتم میرفتم جایی؛ کار لازمی داشتم. وسط راه دیدم صدای تدریس آیتالله بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ میآید.» از آن کوچهای که آقا آنجا در مسجد تدریس میکردند، مسجد فاطمیّه، مسیرشان افتاده بود. خدا مسیرش را کاری کرده بود از این راه بیندازد آن روز. میگوید: «به دلم افتاد. گفتم: خب بروم هم آقا را یک تماشا بکنم.» زِیارَةُ العالِمِ عِبادِةٌ؛ دیدن عالم، عبادت است. امّا حالا چند دقیقهای وقت دارم؛ [مثلاً:] پنج دقیقه هنوز وقت زیاد دارم. حسابوکتاب کردم. دیدم میرسم پنج دقیقه هم ـ [چون] وقت، زیاد [دارم]. ـ پنج دقیقه هم بنشینم پای درس آقا؛ اگرچه درس آقا به درد من، آن روز نمیخورد. من درس آقا نمیرفتم.
آقا! تا وارد شدم در محضر آقای بهجت [و] مثلاً دویست تا شاگرد، روحانی، مجتهد [یا] در مسیر اجتهاد و بقیّه قرار گرفتم، مثلاً: دمِ در نشستم، «تا وارد شدم،»، نشسته بودم یا نه، «آیتالله بهجت فرمود: “کسی که در فلان مسألهی مربوط به بیانات اهلبیت ـ علیهم السّلام. ـ فلان نظر را بدهد، بترسد از این که به فلان شبهه دچار بشود.”»
میگوید: من را میگویی؟ «حالم دگرگون شد.» خدا از زبان آیتالله بهجت به ایشان فهماند شما ریشهی شبههات، ریشهی هیجان منفیِ در مسائل علمیات، [به] کجا برمیگردد، ریشهاش کجا است، سرچشمهاش کجا است؛ چون دنبالش بود، میخواست بفهمد، دنبال علمش بود؛ [امّا] پیدا نمیکرد.
خدا مسیر حرَکت ایشان در آن روز را میاندازد از کوچهی مسجد فاطمیّه، محلّ تدریس این عالم بزرگ، آیتالله بهجت؛ بعد، وارد که میشود، آیتالله بهجت که صاحب بعضی علوم غیبیّه بود، میبیند، میفهمد، ته دل و لایههای اندرونی وجود ایشان را میبیند، میفهمد مشکل چیست، درمان چیست، درد کجا است، درمان کجا است [و] بیان میکند؛ وظیفه میبیند.
شما در این مسیر قرار بگیر، آقا! راه را به تو نشان میدهند. شما فقط دنبال علم باش؛ دنبال موعظه باش.
کتابی دلنشین و خواندنی
پسر لقمان از اینها است؛ لذا چون این روحیّه را دارد [و] دنبال موعظه است، بابایش موعظهاش میکند. [آن حضرت] خیلی موعظه دارد. اینها چاپ شده است: انتشارات دارالحدیث، [کتاب] «حکمتنامهی لقمان». بسیارخواندنی است. این کتاب، بسیار دلنشین و شیرین است. آدم نمیرد، مگر [این که] اینها را بخواند. عمرت را حیف نکنی! به جای اینهمه نشستن پای فیلمها و تماشای فوتبالها و قَعدهها و دورهمیهای کمفایده یا مُضِر و بیفایده، دنبال اینها باش.
حضرت لقمان به این پسرش، در حالی که دارد موعظهاش میکند، فرمود: «یا بُنَیَّ؛ ای پسرک عزیزم!» این[، روش موعظه] است. ببین چقدر زیبا دارد موعظه میکند حضرت لقمان پسرش را. یکی هم به بچهاش میگوید: «خاک توی سرت! به تو هم میگویند آدم؟»! خب معلوم است آن بچه گوش نمیکند، بدتر [هم] میشود.
بزرگترین ضرر برای انسان
میگوید: «ای پسرک عزیزم! اِجعَل فی اَیّامِکَ و لَیالیکَ و ساعاتِکَ نَصیباً لَکَ فی طَلَبِ العِلمِ؛ در روزهایت و شبهایت و زمانهایت، بهرهای برای خودت در طلب علم بگذار.» تا می شود، در ایّام شبانهروزیِ عمرت، دنبال علم باش. چرا؟ «فَاِنَّکَ لَنتَجِدَ لَکَ تَضییعًا مِثلَ تَرکِهِ؛ چون تو نسبت به خودت لطمهای، ضرری، تباهکردنی مانند ترک علم نمییابی.» هیچ چیز، ضررش، لطمهاش، تباهیاش، بیشتر از ترک علم نیست، [بیشتر از] ترک طلب علم نیست.
آنقدر که نادانی و دنبال علم نرفتن، به انسان ضرر میزند، هیچ چیز به انسان ضرر نمیزند. شما ببینید حتّی در داخل ایرانِ ما، در داخل حکومت ما، در داخل ملّت ما، همهی ضربههایی که ما میخوریم، از چیست؟ نادانی. اگر مردم بفهمند باید به کی رأی بدهند، بفهمند چهجور باید انتخاب کنند، بفهمند باید پای صندوقها[ی رأی] بروند و به چه کسانی رأی بدهند و به چه کسی رأی ندهند و طبق این علمشان عمل کنند ـ 1. یاد بگیرند، طلب علم کنند؛ 2. به این علم عمل کنند. ـ ، وضعیّت جامعه به اینجا کشانده نمیشد که بعضی مسؤولین شهری و مسؤولینِ حتّی فراتر، کارهایی انجام میدهند که صدای همهی مردم دربیاید، مردم زجر بکشند. همینطور در بقیّهی جاهای دنیا. در مسائل عبادی، همین است. در مسائل سیاسی، همین است. در مسائل اقتصادی، همین است. در مسائل اجتماعی، همین است. فراتر از همه، در مسائل فرهنگی ـ فکری جامعه و تکتک افراد، همین است.
هر ضربهای میخوریم، به خاطر این است که دنبال علم نیستیم یا در مرحلهی بعد به علم عمل نمیکنیم. حدّاقل یاد بگیرید تا تازه، زمینهی عمل، پیش بیاید. [اگر] بلد نباشد، اصلاً به چه عمل کند؟ پس اصلیترین ریشه در همان ترک طلب علم است.
فرمود: یک وقتی بگذار، یک بهرهای بگذار برای خودت در طلب علم. نکند روزت شب بشود [و] علمت زیاد نشود. باز گفتیم علم یعنی: علوم الاهی که همان علوم قرآنی ـ حدیثی است. نکند شبت روز بشود [و] علمت زیاد نشود. نکند میگویی «امروز تعطیل است. فردا هم حالش نیست. پسفردا هم ولش کن. پسینفردا هم شکمم درد کرد. آن یکی روز هم… .» شیطان، این بهانهها را دستت ندهد. دنبال علم باشید. شما اولیای خدا را ببینید آقا!، علمای ربّانی را ببینید چقدر دنبال علم بودند، چقدر دنبال علم بودند.
بانویی که علّامه طباطبایی به دیدنش رفت!
یک بانوی بسیاربزرگی بود، مجتهده بود، عارفه بود، کسی بود که حتّی مثل علّامه طباطبایی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ ، آن مردِ با آن عظمت علمی و عرفانی و عملی و سیروسلوکیاش [که] میرفت به دیدن اولیا، به دیدن ایشان هم رفت. علّامه طباطبایی رفت دیدن این زن: بانو مجتهده امین اصفهانی و در اصفهان یک بارگاه بسیارزیبایی دارد. آن بارگاهش هم نماد حجاب و چادر است. حدّاقل در اینترنت ببینید تصویرها[ی بارگاه ایشان] را.
بانو مجتهده امین اصفهانی، تفسیری دارد بسیار عالیقدر. مرحوم پدرم ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ ، آن عالم عارف، فرمود: «من هیچ کتابی را ـ منظورش غیر قرآن و احادیث بود. ـ ، هیچ کتابی را دو بار نخواندم؛ مگر کتابی از بانو مجتهده امین اصفهانی: کتاب “معاد یا آخرین سیْر بشر”.» فرمود: این کتاب را دو بار خواندم.
یک زن به این مقامات بلند علمی میرسد که علّامه طباطبایی میروند زیارتش و به مباحثهی علمی با او [میپردازند]. این خانم، کسی است که به تعبیر علّامه محّمدتقی جعفری، یکی از نخبگان علمی است، یکی از دانشمندان نخبه است در علوم دینی.
عشق به تحصیل با مرگ 5 فرزند!
آقا! پنج تا بچهاش به خاطر بیماری و غیره از دنیا رفتهاند. فقط یک پسر برایش ماند. وقتی، دو تا از بچههایش از آن پنج تا، به فاصلهی چند روز مردند. خیلی سخت است [برای پدر و مادر]، مخصوصاً برای مادر [که] بچهاش بمیرد [و] ده روز دیگر، بچهی بعدیاش بمیرد. داغان میشوند خیلیها. اصلاً بعضیها به حالی میافتند بدتر از مرگ.
استادی داشت به نام آیتالله نجفآبادی. آیتالله نجفآبادی میآمد خانهی این خانم مجتهده، به ایشان درس میداد.
آنها چهجوری زندگی میکنند و خیلی از ماها چهجور؟ آنها کجا میروند [و] ماها کجا میرویم؟ آنها پای صحبتِ چه کسانی مینشستند [و] ماها پای صحبتِ چه کسانی و چه چیزهایی مینشینیم؟
آقا چند روز درس را تعطیل کرد. مرحوم آیتاللّه نجفآبادی چند روز نیامد برای تدریس. مرحوم بانو امین دنبال ایشان فرستاد: «آقاجان؛ استاد من! چرا درس را تعطیل کردید؟» آیتالله نجفآبادی فرموده بودند: «من شرمم میشود ـ چون بچهی شما تازه از دنیا رفته است. ـ برای درس بیایم.» خجالت میکشم در این وضعیّت شما. مرحوم بانو امین فرموده بود، جواب داده بود: «من پیش خدا شرمم میشود که چیزی نخواندهام، چند روزی است چیزی نخواندهام. خدا یک چیزی به من داد؛ خودش هم گرفت!»
خدا رحمتش کند. این [بانوی بزرگ] تا حدّی ارزش علم را میداند. بچهاش مرده است؛ استادش نیامده است؛ [ولی] این نهتنها به فکر این است که علمجویی من ناقص مانده است، چند روز کلاس نرفتهام، چند روز درس نخواندهام، چند روز [به] محضر استاد نرسیدم، نهتنها در این فکر هست، که خیلیها کلّاً قبل از این هم یادشان نیست و یادشان میرود طلب علم را، تازه میفرستد دنبال استاد: «کجایی آقاجان!؟ چه شده است [که] نمیآیید؟» ایشان میگوید: «من خجالت… .»
خب هر زنی، حتّی هر مردی باشد، دو تا بچهاش در فاصلهی هفت، هشت، ده روز بمیرد، خیلی داغان میشود معمولاً؛ [حتّی بعضی اگر] یک بچهشان بمیرد، داغان میشوند، دیوانه میشوند، حرفهای جنونآمیز میزنند. این خانم نهتنها بههم نریخته است، اینقدر صاحب مقام رضا هست، آن هم از روی علمْ باز، که میگوید: «نه آقا! بیایید درس بدهید. من از خدا خجالت میکشم [که] چند روز است که من درس نخواندهام.» [و به سبب مرگ فرزندانم،] شما نیامدهاید درس بدهید. یقیناً مطالعات دیگری داشته، کار علمی دیگری داشته؛ امّا آن درسش را خب چند روز تعطیل شده بود، عقب افتاد.
از اینها هستند. الان هم هستند کسانی که سرشان برود، علمجوییشان نمیرود؛ کسانی که دنیایی مشکل هم داشته باشند، نه هیأتآمدنشان که یک کارِ نهچندانسخت در اینباره است، [که] حتّی [با] کارهای بسیارسخت هم طلب علم میکنند.
یک ماه نخوابیدن برای علمجویی!
قبلاً نقل کردهام: مرحوم آیتالله آقامجتبی تهرانی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در تهران درس اخلاق داشت. در شبهای ماه مبارک رمضان، همهی شبها، مثلاً سر ساعت 12 مثلاً ایشان سخنرانی میکرد.
جمعیتّی جوان، جوان، [ساعت] دوازده [یا] یکِ نیمهشب میآمدند پای درس آقا در تهران. نگویید [در] تهران همه، بد هستند. خیلی آدمخوبها آنجا هستند که کمتر نظیر دارند.
یک روز، یک نفر، خودش نقل کرده است؛ میگوید: «رفتم پیش آیتالله آقامجتبی تهرانی. خواستم بگویم که آقا! مثلاً من از آن طرف تهران میآیم. مثلاً نیمساعت، یک ساعت راه است تا اینجا. مثلاً سخت است برایم.» ساعتش را تغییر بدهید یا کلّاً تعطیل کنید یا چه میدانم؟ بهانه جویی، راحت است دیگر؛ بهانههای بنیاسرائیلی.
میگوید: «خواستم بگویم.» آیتالله آقامجتبی تهرانی یک چیزهایی میدید و میفهمید. برگشت فرمود که. هنوز من چیزی نگفتهام. آن شخص، خودش، نقل میکند. میگوید: «آیتالله آقامجتبی تهرانی فرمود که، قبل از این که من لب واکنم به حرف، برگشت فرمود که یک تعداد جوان، یک تعداد آدم، از فلان شهر میآیند هر شبِ ماه رمضان پای منبرم. خودشان به من گفتند: حاجآقا! ما اذان مغرب که میشود، تا اذان مغرب تقریباً، تا یک کم [به] اذان مغرب، سر کار هستیم؛ بعد، کار را تعطیل میکنیم، میآییم برای افطار، نماز مغرب و عشا را میخوانیم، افطار میکنیم، راه میافتیم از یک شهر دیگر، (آن دسته، آن جمعیّت) میآییم پای صحبت شما، حدوداً مثلاً [ساعت] دوازده، تازه میرسیم تهران پای صحبت شما، یک ساعت ـ دو ساعت که اینجا هستیم. شما سخنرانی میکنید؛ سوالات را جواب میدهید؛ بعد راه میافتیم، میرویم برای سحری، یک کم قبل از اذان صبح میرسیم منزل، سحری میخوریم؛ بعد هم باید برویم سر کار. 30 شب ماه رمضان و 30 روز ماه رمضان، خواب نداریم!»
میگوید: «من دوزاریم افتاد! تازه! من نیمساعت راهم است. در خود تهرانم؛ بعدش هم میروم خُروپُف میکنم. اینها از بعدِ اذان صبح تا قبل اذان مغرب، سر کار هستند. [در طول شبانهروز، وقت باز] یک شب برایشان هست. افطار، نماز مغرب و عشا، افطار، راه بیفت، بیا، پای جلسه بنشین، برگرد، سحری، نماز صبح، دوباره! 30 شب!»
بعد، خیلی از ماها با انواع بهانههای شیطانی و بهانههای بنیاسرائیلی، [در طلب علم کوتاهی میکنیم؛ مانند این که] حال ندارم و مهمان آمد و کار پیش آمد و فوتبال دیدم و مهمانی رفتم و صلهی رحم بود و تازه! اینها قشنگهایش است. خب همهی اینها راهکار دارد. میگوید حتّی پای هیأت، پامِنبر نمیرود. حالا بیاییم بگوییم که بنشین هر ماه چند تا کتابِ چندصدصفحهای در تفسیر قرآن یا حدیث بخوان. «چند تا؟! حاجآقا! یک دانهاش هم زیاد است. نصفش را هم نمیخوانم. بقیّهاش را هم شما بخوانید! همان یکخرده [هم زیاد است].» بابا! طلب علم [کنیم].
یک خانم، امین اصفهانی یک خانم بود، کارهای خانه بود؛ البتّه ایشان یک خدمتگذاری هم بعدها برای ایشان فراهم شد [که] کمک میکرد؛ امّا [خود ایشان] بیکار هم نبود؛ امّا خیلی از عمرش را به علم، یادگرفتن و به نوشتن گذراند، به سیروسلوک علمی گذراند و عمل به آن علوم. یک کتابی دارد [که در] آنجا بعضی از آن دیدههای معنویاش را، چشیدههای ملکوتیاش را مینویسد. چهحرفها که نیست در آن کتابهایش. به مقام تفسیر میرسد، قرآن تفسیر میکند، مینویسد؛ آن هم در حدّ اجتهادی. بله.
خلاصهی این ماجَرا: طلب علم. حضرت فرمود: حتّی به این که در اعماق دریاها نفوذ کنید، فروبروید، غوطهور بشوید، حتّی به این که دلها شکافته بشود، خونها ریخته بشود، بروید دنبال علم؛ دنبال علم.
امروزه که نعمت، خیلی فراوان است. امروزه فضای مجازی، چنانکه برای نااهلها یک فضای خطرناک است، برای انسانهای اهل، یک فضای بسیارعالی است. همینطور، برنامههای نرمافزاری و غیره. دنیایی از علوم حوزه، با قیمتی تقریباًرایگان و با سرعتی بسیارزیاد، در اختیار ماها قرار میگیرد؛ امّا چه کسی است که [استفاده کند]؟ نمیگویم چه کسی است که؟ هستند کسانی؛ ولی خیلی کم هستند. [تعدادشان] نسبت به ظرفیّت جامعهی ما، نسبت به تعداد مؤمنین و مؤمنات، خیلی کم است. بقیّه، حیف دارند میکنند خودشان را. اینهمه برنامههای مذهبی، قرآنی، حدیثی، کانالها، وبگاههای علما و اولیا؛ [امّا یک] ماه میگذرد [و] دو خط به معارف دینیاش اضافه نمیشود، دو خط در طول ماه اضافه نمیشود؛ بعد، انتظار دارد که مؤمنانه زندگی کند. آخر چه؟ چیزی نداری. همان چهار تایی را که هم بلدی، اینقدر غرق دنیا شدهای، [که] فراموشت میشود. حالا اگر تَهَش یک نمازی بخوانیم، آن هم نمازی که نه سری دارد [و] نه تهی، نه، اینجور پیش میآید. خیلیخب. بس باشد.
مأموریّت نفر اوّل آفرینش برای علمخواهی
امشب شام ولادت یکی از آن کسانی است که علم برایشان از مهمترین مسائل بود؛ یعنی: حضرت امام حسن عسکری. سلام الله تعالی علیه.
آن حضرت هم از ادامههای وجود مقدّس رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ بود که خداوند عالَم ـ جلّ جلاله. ـ در قرآن کریم به ایشان امر میکند: «قُل رَبِّ زِدنی عِلمًا.» [یعنی: بگو: ای] پروردگار من! پیغمبر! باید بگویی؛ «بگو: پروردگار من! مرا زیاد کن با علم.»
امام عسکری هم اینجور. با دعا، با تلاش، با عمل و از راههایی که ـ امام در حدّ اعلای علمی است؛ امّا به علمش افزوده میشود. ـ ، هر راهی که برای این مسأله، لازم بود، مِن جمله: دعای از زبان امام، ایشان ورود میکرد که علمش افزوده بشود؛ چون دنبالهی پیغمبر است؛ یعنی: پیغمبر، هر راهی که رفته در مسیر علم و امام هم میتواند برود، [امام] رفته است. اینها آیه و حدیث خاص نمیخواهد.
شام، شام ولادت چنین کسی است. امشب از آقاجان، خیلی حاجتها میخواهیم .کریم است و عالم.
دعاها و توسّلات علمی!
الان صدای همهی ما را میشنود یا اگر بخواهد، میشنود؛ ولی یکی از مهمترین چیزهایی که از ایشان باید بخواهیم، [این است که] بگوییم: آقاجان! به ما، هم ظرفیّت طلب علم بده، شوقش را بده، اشتیاقش را بده، قدرت تحمّل طلب علم و [هم طلب] علوم را بده، هم بعداً خود علم را هم بده؛ ظرفیّت طلب علم، خود طلب علم [و] خود علم.»
کافی است آقاجان، یک نگاهی کند. به دل شیخ مرتضی طالقانی نگاه نکردند؟ شد شیخ مرتضی طالقانی. [یک] چوپان شد چه؟ عالم، از اولیاءالله.
خبرداشتن از زمان مرگ
علّامه محمّدتقی جعفری از شاگردان ایشان است. میگوید: «دو روز قبل از وفاتش رفتم محضرش. به من فرمود که آقاجان! برای چه آمدی؟ خر رفته؛ پالانش مانده. گفتم: آقا! هنوز دو روز به محرّم مانده. هنوز درسهای حوزه، برپا است. آقا فرمود: “گفتم که آقاجان! خر رفته؛ پالانش مانده.”» علّامه جعفری میگوید: «دوزاریم افتاد [که] آقا میگوید روحم رفته است؛ بدنم مانده است. دارم میمیرم.» چه خبر است؟ [کارِ منِ شیخ مرتضی طالقانی در علم، آنقدر بالا گرفته است که] دیگر غیب میبینم؛ غیب میگویم. دو روز بعد هم از دنیا رفت.
بله؛ دنبال علم بود و بعد، [دنبال] عمل [به] علم بود. کمکم آن علم غیبی هم میآید؛ یعنی؛ حتّی بعضی چیزها که دنبالش نیستی، نشانت میدهند؛ مثل آقای بهجت، مثل مرحوم [شیخ مرتضی] طالقانی و خیلیهای دیگر. در زمان خودمان هم هستند. اگر نگویم کم نیستند، حدّاقل باید بگویم هستند.
دنبال کدام علم باید رفت؟
عمرمان را در این راه بگذاریم عزیزان من! به جامعه در این بحث [و موضوع] نگاه نکنید. جامعهی ما جریانِ خِلاف علم دارد. یعنی چه؟ [یعنی:] این [که] دنبال طلب علم نیست. چه بشود [و] اتّفاقی، [دنبال علم میافتد]. معمول جامعه را میگویم؛ یعنی: از هر هزار نفر، شما بگویید نهصد نفر، نهصدوپنجاه نفر، چندان دنبال علم نیستند؛ مگر به صورت اتّفاقی.
اگر دنبال علم هم باشند، [دنبال] علمهایی [هستند] که معمولاً به کار نمیآید یا صِرفاً دنیوی است. [به بعضی] میگویم: «چرا میروی دانشگاه؟» میگوید:«مدرک بگیرم.» «چرا میروی مدرک بگیری؟» «برای اینکه کار پیدا کنم.» «چرا کار کنی؟» «پول دربیاورم.» ببین! نه علم، علم قرآنی ـ حدیثی است [و] نه هدف، مخلصانه است؛ البتّه پولدرآوردن برای کار خوب، خودش، [دارای] یک نوع اخلاص است؛ ولی فرق میکند برای کسی که علمی یاد بگیرد چون خدا گفته؛ خیلی فرق میکند. آن اخلاص کجا [و] این کجا؟ تازه! اگر این برای خدا پول دربیاورد فرضاً. آخِرش این است. معمول جامعهی ما از این [نوع] است؛ ولی یک عدّهای از طلبهها، دانشجوها و مردمِ دیگر، نه؛ واقعاً دنبال علمند، دنبال علوم قرآنی ـ حدیثیاند.
هر مؤمنی باید اینطور باشد؛ زن یا مرد، دختر یا پسر، کوچک یا بزرگ. از لحظهای که ظرفیّت طلب علم پیدا میکند، دنبال علم باشد. خیلیخب.
مناجاتی زیبا با امام حسن عسکری ـ سلام الله تعالی علیه. ـ برای همهی حاجات
من امشب میخواهم شعر بخوانم. یک شعری دیدم در فضای مجازی؛ به دلم نشست؛ شعر مناجاتی با امام عسکری. علیه السّلام. این شعر را ویرایش کردم. 8 بیت هم از خودم اضافه کردم به آن. این، محصول مشترک است. بازار مشترک نه؛ محصول مشترک. میخوانم از طرف خودم و شما، عزیزان. به آقاجان توسّل میکنیم؛ انشاءالله آقا نگاه میکنند. میدانم که توجّه دارند و توجّه بیشتر انشاءالله به لطف خودشان نصیبمان بشود انشاءالله.
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ؛ یا حَسَنَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الزَّکِیُّ العَسکَرِیُّ؛ یَا ابنَ رَسولِ اللهِ؛ یا حُجَّةَ اللهِ عَلَی خَلقِهِ؛ یا سَیِّدَنا و مَولانا! اِنّا تَوَجَّهنا و استَشفَعنا و تَوَسَّلنا بِکَ اِلَی اللهِ، و قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتَنا. یا وَجیهًا عِندَ اللهِ! اِشفَع لَنا عِند اللهِ.
السّلام علیک یا مولای! / نظری زیر پا کنی، خوب است
آقا یک نظر به زیر پایش، به بنده، به ماها کند، خوب است دیگر. از این قشنگتر؟ من میخوانم؛ تو این بیتها را حس کن داری خودت میخوانی؛ با آقا توسّل کن از ته دلت.
السّلام علیک یا مولای! / نظری زیر پا کنی، خوب است
متوسّل شدم به دستانت / حاجتم را روا کنی، خوب است
مهرْبانی کن ای وسیلهی حق! / قرضهایم ادا کنی، خوب است
دردها را تو خوب میدانی / دردهایم دوا کنی، خوب است
دیدید آدم یکی را دوست دارد، ناخواسته با یک لحن خیلیمهربانی صدایش میکند؟
تشنهی لحن مهرْبان توام / بنده را گر صدا کنی، خوب است
قدمی رنجه کن به چشمانم / گر برایم دعا کنی، خوب است
زندگیّ مرا ز لطف خودت / وقف گنبدْطِلا کنی، خوب است
دوست دارم زیارتت را، پس / راهیِ سامَرا کنی، خوب است
پدر صاحبالزّمان! امشب / قسمتم کربلا کنی، خوب است
کوهی از معصیت به دوش من است / زآن مرا گر رها کنی، خوب است
دمبهدم، تو مرا هدایت کن / دورم از هر خطا کنی، خوب است
سَرور من! دل مرا پر از / صبر و شُکر و رضا کنی، خوب است
در دل من مَحبّت زهرا است / قلب من پُروَلا کنی، خوب است
ای تو مولای آسمان و زمین! / فانیام در خدا کنی، خوب است
بیت آخِرم: «و سرانجامِ خواهشم». اِندِ حاجتمان چیست؟ یا امام عسکری؛ آقا! برای شما کاری ندارد.
و سرانجامِ خواهشم: تو مرا / به ائمّه فِدا کنی، خوب است
خوشا به حال «حججی»ها!
و سرانجام خواهشم: تو مرا / به ائمّه فدا کنی، خوب است
مثل علما، مثل شهدا.
خداوندا! به احترام امام عسکری، این حاجتهایی را که گفتیم، از امام عسکری خواستیم، همهی آنها را با دستان حضرت، با آن دستان مهربان پُربرکتش، به ما و هر کسی که به آن آقا اعتقاد دارد، مرحمت بفرما. یک صلوات ختم کنیم (صلوات سخنران و حاضران).