دربارهی امام حسین (علیه السّلام): رهایی از مرگ با دعای ایشان
سال ها پيش، اين داستان را از حضرت پدرم، استاد اسدالله داستانی بِنيسی _ رضوان الله علیه. _ شنيدم و اکنون آن را از كتاب شهيد عارف، آيت الله دستغيب _ رضوان الله علیه. _ نقل می كنم:
حاج ميرزا خليل… ابتدا در مدرسه ی دارالشِّفای قم، طلبه بوده.
روزی در حجره [= خوابگاه طلبگی] نشسته بود كه پيرزنی سراسيمه وارد شد و گفت: «بي بیِ من دل درد شديدی گرفته. آيا دوايی سراغ داری؟» حاجی هم كه از طب، سررشته ای نداشت، بدون مقدّمه [و با الهام الاهی] گفت: «فُلان دارو را به او بده!» فردا ديد رفع های [= انواع] خوراكی متعدّدی به حجره اش آوردند به عنوان حقّ الطّبابه [= حقّ ویزیت].
از فردا همسايه ها خبر شدند كه طبيب خوبی در مدرسه ی دارالشّفا پيدا شده كه به يک نسخه مداوا می كند. كم كم سر حاجی شلوغ شد. ايشان هم ديد آن طور نمی شود؛ كتاب «تحفه ی حكيم مؤمن» را خريد و مشغول طبابت رسمی شد. به قِسمی [= گونه ای] كارش بالا گرفت كه او را به تهران بردند.
وقتی [= زمانی] به فكر كربلارفتن افتاد؛ لكن عجله ای برای اين موضوع نداشت. شب در عالم رؤيا شخصی را ديد [كه] به او گفت: «اگر مي خواهی كربلا بروی، حالا برو؛ چون تا دو ماه ديگر، از طرف دولت جلوگيری می شود.» مرحوم حاجی خليل هم قبل از دو ماه حرَكت كرد و همين طور هم شد. فهميد كه رؤيای صادقه [= واقعی] بوده. مدّتی در كربلا ماند. آن جا هم مشغول مداوا بود.
روزی دو نفر زن به او مراجعه كردند. يكی از آن ها دست خود را نشان حاجی داد كه زخم عجيبی داشت. حاجی گفت: «اين، مرض خوره است كه به استخوان رسيده و عِلاج شدنی نيست.» اين زن، دلشكسته رفت.
خادمه اش كه همراهش بود، برگشت و گفت: «جَناب حاجی! اين زن را شناختی؟» گفت: «نه.» عرض كرد: «اين زن، علويّه [= سیّده ای که نسبش به امام علی _ سلام الله علیه. _ می رسد.) است و از شاهزادگان هند می باشد. عشق زيارت حسين _ علیه السّلام. _ او را با تمام اموالش به اين جا كشانيده! حالا هم دستش تهی شده و مدّتی است به اين مرض، گرفتار است. تو هم او را رنجانيدی.» حاجی گفت: «فوراً او را برگردان.» [هنگامی كه خادمه ی آن بانو او را برگردانيد، حاجی به او] گفت: «بی بی! هرچند اين مرض، سخت است، امّا من دواهايی می كنم؛ اميد است خدا شِفا دهد.»
پس از شش ماه، دست زن، خوب شد و به قدری شيفته ی حاجی شد كه خانه اش را رها نمی كرد و مثل مادر دلسوزی، با او مراوده [= نشست و برخاست] داشت.
پس از چندی، همان شخص… كه [حاجی او را] در تهران در خواب ديده بود، به حاجی در خواب گفت كه مريض می شوی و پس از ده روز خواهی مرد. حاجی وصيّت[هايش را] كرد.
طولی نكشيد [كه] مريض شد و مرض هم شدّت كرد تا [اين كه] روز دهم به حالت احتضار [= حالتِ پیش از مرگ] افتاد.
لحظه ی آخِرش بود كه زن علويّه وارد شد؛ يكدفعه منظره ی حاجی را كه ديد، سخت منقلب [= آشفته] شد و گفت: «اصلًا به او دست نزنيد تا من برگردم.»
مستقيم سر قبر حسين _ علیه السّلام. _ آمد؛ شبكه های ضريح را گرفت؛ گفت: «يا جَدّا! من حاجی را از شما می خواهم. از خدا عمر دوباره اش را بگيريد!» آن قدر ناله كرد كه غش كرد.
در حال غَشوه [= غش]، حضرت را ديد كه به او می فرمايد: «دختر من! تو را چه می شود؟ حاجی عمرش تمام است؛ اَجَلش رسيده.» عرض كرد: «من اين چيزها را نمی فهمم! حاجی را از شما می خواهم.» [حضرت] فرمود: «حال كه چنين است، من دعا می كنم. اگر خدا خواست، او را بر می گرداند.» طولی نكشيد كه [حضرت] تبسّم كرد و فرمود: «خدا دعای مرا پذيرفت؛ حاجی را برگردانيد و عمرش را دوبرابر كرد!»…
علويّه به خانه [ی حاجی] برگشت. ديد حاجی، صحيح و سالم نشسته، می فرمايد: «اي علويّه! خدا جزای خيرت بدهد!»
… [از وصيّت های او] به فرزندش، اين بود كه بر شما باد به رعايت سادات؛ خصوصًا علويّات؛ كه ايشان نزد خدا آبرومندند.
داستانهای شگفت، ج 1، ص 22 _ 25
خيلی جالب بود.
خيلی عالی بود.
مطلب زيبا و تأمّل برانگيزی بود.