مجموعهاشعار حضرت استاد بِنیسی دربارهی خودشان و آثارشان

بسم الله الرّحمان الرّحیم
«باغستان بِنیسی» نام مجموعهی اشعار چندجلدی حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است که هنوز چاپ نشده است و برخی از اشعار آن، دربارهی خود ایشان است.
این اشعار به مرور زمان به شما تقدیم میشود و هر گاه شعر تازهای گذاشته شود، آن شعر در آغاز مطلب میآید و تاریخ مطلب بهروزرسانی میشود.
آرزوى دلم اين است: سخندان باشم
پيش روى همهكس با لب خندان باشم (1)
زندگيّم گذرد پيش اديبان جهان
در حضور همگان بلبل دَستان باشم (2)
همچو بلبل همهجا نغمه بخوانم بر گل
يا كه در باغ اِرَم، مرغ غزلخوان باشم (3)
سعى كردم كه شَوم خِضر رَه دلدارم
هر زمانى به سرِ چشمهی حيوان باشم (4)
مرغ عشقم، همهجا «هوْهو» و «حقْحق» گويم
تا ز لطف و كَرَمش محضر جانان باشم (5)
گِله بر كس نكنم از قلم تقديرش
زآنچه داده است به من، راضى و شادان باشم (6)
با مناجات و دعا عمر به پايان ببرم
پيش ارباب ادب، قارى قرآن باشم (7)
خواهم از حق كه مرا عاقل و فرزانه كند
تا كه عالم شَوَم و صاحب عرفان باشم (8)
شكرِ درگاه خدا هر چه كنم، كم باشد
ز صفا در همهجا شاكر رحمان باشم (9)
من، «بِنيسى»، كه شب و روز شَكَر میريزم
بهر آن است كه از لطف تو شادان باشم
1) سخندان: سخنشناس، کسی که ارزش و مرتبهی سخن را میداند.
2) ادیب: سخنشناس. دَستان: داستان، سرود، آواز.
3) نغمه: آواز، ترانه. ارم: بهشت. به حضرت موسای پیامبر ـ علیه السّلام. ـ بیان کرد. ره: راه. خضر ره دلدارم: مقصود، هدایتکنندهی راه خداوند والا است. چشمهی حیوان: چشمهی زندگی که بر طبق نقل، حضرت خضر ـ علیه السّلام. ـ از آب آن نوشید و عمر جاودانه پیدا کرد.
5) مرغ عشق: پرندهی کوچکی که همیشه با همسرش زندگی میکند و اگر او را از همسرش جدا کنند، زود افسرده میشود و میمیرد و برای همین، «مرغ عشق» نامیده میشود. «هوهو»: مخفّف «هُوَ هُو» و به معنای «او، او است»، آواز برخی از پرندگان، جملهای عرفانی دربارهی خدا. «حقحق»: تکرار «حق» که یکی از نامهای خدا است. کرم: بخشش، بزرگواری.
6) تقدیر: سرنوشتی که خدا معیّن میکند و پیش میآورد.
7) ارباب: بزرگان. ادب: روش پسندیده، فضل و معرفت.
8) فرزانه: حکیم، دانشمند.
9) شاکر: شکرگزار. رحمان: خداوند مهرْبان.
هر زمانى ز من اى خستهدلان! ياد كنيد
با همان ياد، دل و جان مرا شاد كنيد
كوچهدركوچهی اشعار مرا معنى هست
وزن اگر راست نباشد، به من ايراد كنيد
من كه صرّاف نِيَم، نقد كنم گوهر را
میشناسيد اگر شعر، خودْ امداد كنيد (1)
قصدم اين بود: كنم خدمت دين و ميهن
اين دو از همّت خود، بيشتر آباد كنيد
شيعهبودن به على فطرت و آيين من است
پور خود را به سوى مذهبش ارشاد كنيد (2)
به «بِنيسى» كه دگر نيست ميان مردم
رحمتى خوانده و از او به خوشى ياد كنيد (3)
1) صرّاف: گوهرشناس. نِیَم: نیستم. نقدکردن: ظاهرکردن عیبها و محاسن چیزی.
2) فطرت: ویژگی ذاتی، طبیعت. پور: پسر. مقصود، فرزند است.
3) مقصود از «رحمت»خواندن، قِرائت سورههای مبارکهی حمد و توحید است.
«بنيسى» هر سخن را صادقانه
سروده تا كه مانَد جاودانه
«بنيسى» شاعرى شيرینزبان است
هزاران بيت شعر از او نشانه
«بنيسى» را ز اشعارش شناسند
شود مشهورْ او در هر کرانه (1)
«بنيسى» گفته است اشعار خود را
براى دوستانش عارفانه
«بنيسى» هست چون روحانى دين
همهْ اشعار او هست عالمانه
«بنيسى» را خدا داده است از مِهر
همانا طَبع خوب شاعرانه (2)
«بنيسى» سعى كرده هر زمانى
سرايد شعرهاى عاشقانه
«بنيسى» زندگى كرده است ياران!
در اين دنياى فانىْ زاهدانه (3)
«بنيسى» #معرفت را اصل داند
ز عارفها سخن گفت عارفانه
«بنيسى» سالک راه خدا هست
گذشته كلّ عمرش سالكانه (4)
«بنيسى» با حقيقت، شعر گفته
نباشد در سخنهايش فَسانه (5)
«بنيسى» در جهان، مالى ندارد
به غير از خانه، آن هم همچو لانه
«بنيسى» روز و شب بهر فقيران
ز خود يا ديگران گيرد اِعانه (6)
«بنيسى» هر چه گفته شعر يا نثر
بخوانند اهل مِنبرْ هر زمانه
«بنيسى» را لقب، «پروانه» داده
«سخنور» با تخلّصْ دوستانه (7)
«بنيسى» شاد باشد با هواى
دعاها و مناجات شبانه
«بنيسى» مرغ كوكوى خدا هست
كند هُوْهُو چو مرغ حق به خانه (8)
«بنيسى» را بوَد عشق ائمّه
به خاک قم گرفته آشيانه
«بنيسى» گفته: «اولاد على را
منم از مِهرْ خاک آستانه»
«بنيسى» دوستان! اهل «بنيس» است
شود آيا رَويد آنجا و يا نه؟ (9)
1) کَرانه: سو، طرف.
2) مِهر: مَحبّت. طَبع: خو، سرشت / ذوق / استعداد.
3) فانی: نابودشونده، ناپایدار.
4) سالک: اهل سیروسلوک الی الله.
5) فَسانه: افسانه.
6) اِعانه: کمک.
7) پروانه: تخلّص شعری استاد محمّدعلی مجاهدی. تخلّص: نام و لقب شاعر در اشعارش.
8) مرغ کوکو: فاخته، قُمری، پرندهای خاکیرنگ و کوچکتر از کبوتر که دوْر گردنش طوق دارد. هوهو: صدای برخی از پرندگان، مخفّف «هُوَ هُوَ» (یعنی: او او. مقصود، «خدا خدا» و ذکر خداوند والا است.). مرغ حق: گونهای جغد که آوازش شبیه به واژه «حق» است. بدنش کمی بزرگتر از کبوتر است و پرهای خاکستری سیر متمایل به صورتی دارد و زیر شکمش زردرنگ است، مرغ شبآهنگ، مرغ حقگو.
9) بنیس: زادگاه شاعر که روستایی از توابع شَبِستَر تبریز است.
شکرها بر خدای یکتا باد
كه مرا طَبع و خوى زيبا داد (1)
چون پناهندهام به او هر دَم
میكند هر زمانْ مرا امداد (2)
هر عددْ حرف، مجمل كلمه است
اين حروفند سربهسر اَشهاد (3)
لطف حق گشته شامل حالم
وَز درون میكند مرا ارشاد (4)
هر چه دارم، من از خدا دارم
او دهد بر من آنچه گيرم ياد
ياد او میكند مرا گويا
بر زبان آورم هر آنچه يادم داد (5)
هر چه گويم، ز لطف او گويم
يا سُرايم به نظم و يا سَرواد (6)
او بوَد صاحب دل و فكرم
من به او دادهام روان و فُؤاد (7)
هر چه از او شود به من اِلقا
با قلم، من همان كنم اِنشاد (8)
بیسند، واژهاى نياوردم
بر زبان يا به نوک تيز مداد
«داستانى» به حق، توكّل كرد
حق به او داده است استعداد
1) طَبع: خو، سرشت / ذوق، شاعری / استعداد.
2) دَم: لحظه، وقت.
3) اَشهاد: جمع شاهد به معنای گواه.
4) وَز: و از.
5) گویا: گوینده، سخنگو.
6) سَرواد: شعر، سخن موزون.
7) فُؤاد: دل.
8) اِلقا: الهام، تلقین. اِنشاد: بیانکردن.
طَبع من گل كرده، گلْ بار آورَد
بهر عرضه، گل به بازار آورد (1)
عاشقان بر دوْر آن، حلقه زنند
شوق آن، خنده به رخسار آورد
لذّتى از آن بَرند اهل تميز
ديدن آن، نور ديدار آورد (2)
بر كَنار هر مريضى دستهگل
درد را از جان بيمار آورد
گر گذارى بر طَبَقهاى گِلين
مشترىّ بيش و بسيار آورد
گر وِرا هَدْيه بَرى بر دشمنى
مهرْبانى بر دلْاَفكار آورد (3)
دسته كن آن را، بِبَر بر يار خود
در عِوض، او هم به ناچار آورد!
گل بوَد اشعار من بر دوستان
يار من رو سوى اشعار آورد
هر كسى خوانَد چو اشعار مرا
اين سخن را او به اقرار آورد:
اى «بِنيسى»! رحمت حق بر تو باد
شعرهايت هوش سرشار آورد
1) طَبع: ذوق، شاعری.
2) اهل تمیز: اهل تشخیص.
3) وِرا: او را. دلْافکار: دلآزرده، رنجيدهخاطر.
ز نثر و نظم «بِنيسى» جهان، گلستان شد
صفا گرفت دل اهل عشق و، شادان شد
هر آن كه گفتهی وى را چو آب حَی نوشيد
به سان پاکروانان، ز دل، خروشان شد
به فكر حقطلبى، هر كه شعر او را خوانْد
به فيض و لطف الاهى ز نو، مسلمان شد
بِدین وسيله، هر آن كس به دين حق پيوست
عزيز گشت دو گيتىّ و، شاد و خندان شد
خوشا به حال كسى كز کَنار هدهد غيب
ز راه دور، خبرآور سليمان شد!
هر آن كه رفت و سبا ديد و تخت زرّين ديد
ز زرق و برق دلافروز، رویگردان شد
هر آن كه خواست به دست آورَد عزيزىِ مصر
به شادى و شَعَف ـ آرى ـ به سوى زندان شد!
هر آن مريض كه گشت از طبيبها نوميد
به عَزمِ جَزم سوى خالق طبيبان شد
نظر به كس نكند عاشق حقیقتجوى
ز راه دل، نظرش چون به سوى جانان شد
«بِنيسى» از پى عشّاق حقْ قدم برداشت
ز سلطهی دگران وارَهید و سلطان شد
نويسم آنچه را كه دل بگويد
دل من حرف بد، مشكل بگويد
سپارم قلب خود را من به الله
كند قلب مرا تا از حقْ آگاه
اگر از حق، من آگاهى بيابم
هر آنچه بر قلم آرَم، مُصابم
رِسَم آنجا كه عارفها رسيدند
ببينم آنچه را كآنان بديدند
شَوَم دلدادهی حقّ و حقيقت
ز حق، من طى كنم راه طريقت
رَهی که دَرنَوَردیدند نیکان
همه گشتند پاک از حَیّ مَنّان (1)
خدا را شكر میگویم شب و روز
مرا كرده است بر تأليفْ پيروز
نويسم نُه، نود، نهصد كتابت!
به قصد قربت، از راه عبادت
عبادت كن «بِنيسى»!، تا توانى
شَوى در هر دو گيتىْ جاودانی
1) دَرنَوَردیدند: طی کردند، پیمودند. حَیّ مَنّان: زندهی بسیارنعمتدهنده.
هر چه داده خدا بر اين بنده
از كَرَم هست و، بندهْ شرمنده
او كَرَم را به نام خود خوانده
بر كريمى، خدا است زيبنده (1)
آنچه او میدهد ز راه حلال
نوش جان كن، كه باشد ارزنده
متكبّر مباش در نزدش
متكبّر، خدا است اى بنده! (2)
هر چه دارى تو، از خدا دارى
در حقيقت، هَمو است دارنده (3)
تو، خود، از اويى و چه میدانى؟
زندگى از وى است پاينده (4)
آفريده جهانِ هستى را
از دَمِ «كُن، فَكان» جهانْ زنده
نيست خالى از او مكان و زمان
زو است ماضىّ و حال و آينده (5)
ماه و خورشيد و اَنجُم است از او
هر يک از نور او است تابنده (6)
گر ببينى ز ابر، قطره چكد
دان ز فرمان او است بارنده
تاختن، كار بنده مىباشد
ليک دستور از او به تازنده (7)
هر چه بر فكر من رسد، از او است
كاوش من از او است كاونده (8)
شعر و نثرم جهان گرفت، آرى
من از او گشتهام نويسنده
گر «بِنيسى» به شعر خود بالد
در حقيقت از او است بالنده
1) کَرَم و کریمی: بخشش، بزرگواری. زیبنده: شایسته.
2) متکبّربودن خدا معنایی غیر از متکبّربودن انسان دارد.
3) هَمو: هم او. دارنده: دارا، مالک.
4) پاینده: پایدار، جاودان.
5) ماضی: گذشته.
6) اَنجُم: ستارگان.
7) لیک: ولی.
8) کاوش: پِژوهش، بررسی، جستجو.
خدا روح استاد بنیسی را شاد کند.
ممنون از زحمتاتتان.
آمین.
ممنون از دعا و نظردادنتان.
خدا خیرتان دهد.