خاطرات و نکاتی خواندنی دربارۀ حضرت استاد بنیسی

بسم الله الرّحمان الرّحیم

مطالب زیر، نکات و خاطراتی مسلّم درباره‌ی مرحوم پدرم، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ است که ان‌شاءالله به مرور زمان بر آن‌ها افزوده خواهد شد و هر گاه مطلب تازه‌ای گذاشته شود، بالاترین مطلب قرار داده می‌شود و تاریخ این متن به‌روزرسانی می‌گردد.

اسماعیل داستانی بِنیسی


راه حاجت‌گرفتن

ایشان فرمودند:«من حاجات مهمّ مادّی و معنوی‌ام را از امام رضا ـ علیه السّلام. ـ گرفته‌ام.»

#امام رضا (علیه السّلام)، #حاجت‌گرفتن


ایشان فرمودند: «اگر مشکلی دارید، به زیارت امام رضا ـ علیه السّلام. ـ بروید و رفع آن را از ایشان بخواهید؛ اگرچه فقط چند ساعت در حرم مطهّر ایشان باشید.»

#امام رضا، #توسل، #حاجت‌گرفتن، #زیارت امام رضا (علیه السّلام)


قرائت قرآن کریم در ماه مبارک رمضان

در روز شنبه، 28 / 1 / 1400، از برادرم، حاج‌آقا حبیب، خواستم که اگر خاطره‌ای درباره‌ی اعمال مرحوم پدرمان در ماه مبارک رمضان دارد، نقل کند.

گفت: «ایشان در هر روز ماه مبارک رمضان، یک جزء از قرآن کریم را تلاوت می‌کردند و به اعضای خانواده‌ هم تأکید می‌کردند که آنان هم این کار را انجام دهند.»

#قرائت قرآن کریم، #ماه رمضان


توسّل مؤثّر برای پاسخ‌گویی

ایشان فرمودند: «اگر کسی از تو مسأله‌ای پرسید و پاسخش را ندانستی، یک لحظه به حضرت صاحب‌الزّمان ـ علیه السّلام. ـ توسّل کن تا پاسخ به تو عنایت شود.»

#امام زمان (علیه السّلام)، #پاسخ‌گویی، #توسل


دعای مستجاب ایشان در تحویل سال

ایشان در لحظات تحویل سال 1377، در جمع خانواده نشسته بودند. همین‌که تلویزیون تحویل سال را اعلام کرد، دست‌هایشان را بالا بردند و به زبان آذری گفتند: «خدایا! امسال زیارت عتبات عالیات را به ما روزی کن.»

۶۰ سال‌ بود که راه ایران ـ عِراق بسته بود و کسی فکر نمی‌کرد که به این زودی‌ها باز شود؛ امّا بر خِلاف تصوّر، پس از چند روز، راه‌ باز شد!

مردی ناشناس به خانه‌ی ایشان آمد و به ایشان گفت: «من می‌خواهم شما را به عتبات ببرم.» ایشان گفتند: «من پول ندارم.» او گفت: «امّا من شما را می‌برم.»

پیش از روز حرَکت، پول سفر به ایشان روزی شد و ایشان و مادر بزرگوارم، به عتبات عالیات مشرّف شدند.

#تحویل سال، #دعا، #سفر عتبات


آزادگی در خوردن

ایشان هیچ تقیّدى نسبت به نوع غِذا نداشتند و هر چه مادر بزرگوارم می‌پخت، نوش‌جان می‌کردند و هیچ گاه از غذایی، بد نمی‌گفتند.

#آزادگی، #خوردن


سلام‌کردن به چراغ برق!

ایشان اهل مکتب مَحبّت بودند تا آن‌جا که فرمودند: «من از روی محبّت، به چراغ برق هم سلام می‌کنم!» و گاهی این بیت زیبای «سعدی» را می‌خواندند:

به جهان، خرّم از آنم كه جهان، خرّم از او است / عاشقم بر همه عالَم، كه همه عالَم از او است

#عشق، #محبت


مرگ سریع اهانت‌کننده‌ی به ایشان!

روزی در محضرشان در کوچه‌ی میان مسجد جامع و کوچه‌ی خانه‌ی پدر ایشان در روستای بِنیس حرَکت می‌کردم که دیدم مردی بالای دیوار در کَنار داربست انگور خانه‌ای نشسته است.

آن شخص به ایشان جسارت کرد و سخن زشتی گفت؛ امّا ایشان پاسخ ندادند.

به مسجد جامع رسیدیم و ایشان به مِنبر رفتند. طولی نکشید که خبر رسید آن مرد از همان بالا به پایین افتاده و از دنیا رفته است!

خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ فرموده است: «مَن اَهانَ لی وَلِیًّا فَقَد بارَزَنی بِالمُحارَبَةِ، و اَنَا اَسرَعُ شَیءٍ اِلیٰ نُصرَةِ اَولِیائی؛ کسی که به دوست من اهانت کند، قطعاً به مبارزه با من برخاسته است و من شتابنده‌ترین چیز به سوی کمک‌کردن به دوستانم هستم.» (الکافی، ج 2، ص 352).

#اولیاءالله، #اهانت، #حلم


بوسیدنِ درِ حرم مطهّر

ایشان نقل کردند که شخصی به من گفت: «من فکر می‌کردم شما روشن‌فکر [به معنای خوبش] هستید؛ امّا نظرم برگشت.» گفتم: چرا؟ گفت: «چون یک روز دیدم که شما درِ حرم حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ را بوسیدید. مگر چوب، بوسیدن دارد؟!» گفتم: بعضی دیدند که مجنون دارد سگی را می‌بوسد. به او گفتند که این چه کاری است؟ گفت: «این سگ از کوچه‌ی لیلی (معشوق من) عبور کرده است.»

[پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتند: «این چه بود؟» / گفت: «این سگ گاهگاهی کوی لیلی رفته است»]

     سپس ایشان فرمودند: «آیا درِ حرم مطهّر بانوی محبوب، حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ ، بوسیدن ندارد؟؛ آن هم دری که اولیاءالله از آن رد شده و به حرم شریفش مشرّف شده‌اند؟»

#بوسیدن، #تولی، #حضرت معصومه (علیها السّلام)، #عشق


احترام خاص به یک پاکبان!

ایشان به یک پاکبان شهرداری، خیلی احترام می‌کردند. هنگامی که از سبب این کار پرسیده شد، فرمودند: «او حافظ قرآن است.»

#احترام، #پاکبان، #حفظ قرآن


راه آسان شِفایافتن!

خواهر بزرگوارم نقل کرد که روزی پدرمان به خانۀ ما که در شهر دیگری بود، آمدند؛ در حالی که کمرشان خمیده بود و شاداب و سرحال نبودند.
پس از خوردن صبحانه خواستند که بیرون بروند. عرض کردم که می‌خواهید پیش پزشک برویم؟ فرمودند: «خیر. من بیرون می‌روم و به چند نفر سلام می‌کنم و با آنان احوالپرسی می‌کنم و خوب می‌شوم!»
عرض کردم که استراحت کنید و عصر بروید. نپذیرفتند.
رفتند و پس از مدّتی آمدند؛ در حالی که شاداب و قبراق بودند و کمرشان راست شده بود!
عرض کردم که خوب هستید؟ فرمودند: «بله. رفتم و به چند نفر سلام کردم و خوب شدم!»

     در حدیث شریفی هم آمده است که سلام سلامتی می‌آورد. ایشان این حدیث را در کتاب‌های «گلستان حدیث» و «افشای سلام در سلام» نوشته بودند و به آن اعتقاد داشتند.

#احوالپرسی، #درمان، #سلام، #شفا


چند ذکر موردسفارش ایشان

چند ذکر را به دیگران توصیه می‌کردند؛ همچون:

ـ روزی 100 بار «لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم» برای فقیرنشدن

ـ روزی 100 بار «سبحان الله، و الحمد لله، و لا الاه الّا الله، و الله اکبر» برای حفظ‌شدن از جهنّم و عذاب‌هایش

ـ روزی 99 بار «یا عزیز» برای عزیزشدن در بین مردم

پس از بیان ذکر سوم می‌فرمودند: «بعد از گفتن این ذکر، یک “یا عزیز” دیگر هم بگویید و ثوابش را به بنده هدیّه کنید.»

#ذکر، #عزّت


تنهاکتابی که ایشان آن را دو بار خواند

از بانو مجتهده امین اصفهانی ـ رضوان الله تعالی علیها. ـ با عظمت یاد می‌کردند و فرمودند: «من هیچ کتابی را دو بار نخوانده‌ام؛ مگر کتاب ‹معاد یا آخرین سیر بشر› را.» که از آثار این عالمۀ عارفه است.

     البتّه مقصودشان کتاب‌هایی غیر از قرآن کریم و احادیث شریفه بود.

#عرفا، #علما، #کتابخوانی، #مطالعه، #معاد، #معرّفی کتاب


مطالبی ناب درباره‌ی حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ و زیارت ایشان توسّط حضرت استاد بِنیسی

به این‌جا رجوع کنید: http://benisiha.ir/2020/06/388/


تأیید اشعار در ملاقات با حضرت صاحب‌الزّمان (سلام الله تعالی علیه)

ایشان بِنا بر فرموده‌ی خودشان، 313 شعر به عدد یاران ویژه‌ی حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ ، درباره‌ی آن حضرت و ظهورشان شعر سروده‌اند و 203 تا از آن‌ها، در سال 1381 در کتاب «امید آینده» چاپ شد.

     ایشان در جلسه‌ای خصوصی نقل کردند: «دو ـ سه روز پس از چاپ کتاب ‹امید آینده›، این دغدغه‌، ذهن مرا فراگرفت که آیا این کتاب و اشعارش، موردتوجّه حضرت صاحب‌الزّمان ـ سلام الله تعالی علیه. ـ قرار گرفته است یا زحمات من ارزشی نداشته است.
صبح فردای آن روز، به حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ مشرّف شدم.
پس از زیارت آن حضرت، به کنار مزار علمای مدفون در مسجد بالاسر آن حضرت رفتم تا برایشان حمد و سوره بخوانم.
دوباره آن دغدغه سراغم آمد. بی‌درنگ، جوان بسیارزیبایی برایم ظاهر شد که به من لبخند می‌زد و پس از لحظاتی غیب شد!
برای پیداکردنش همه‌ی حرم را دویدم ـ دویدن یک روحانی پنجاه‌وپنج‌ساله با عبا،‌ قبا و عِمامه، آن هم در تمام حرم، از روی شوق ملاقاتِ دوباره را تصوّر کنید. ـ و حتّی از خادمی درباره‌ی او پرسیدم؛ امّا او ایشان را ندیده بود و دیگر ایشان را در آن‌جا ندیدم.»

     ظاهراً این لبخند، تأییدیّه‌ی آن حضرت بر ارزش این کتاب خواندنی و پذیرش اشعار آن از سوی ایشان است.

#اشعار مهدوی، #امام زمان، #امید آینده، #تشرف، #زیارت، #زیارت حضرت معصومه (علیها السّلام)، #زیارت علما، #شوق زیارت، #ملاقات با امام زمان (علیه السّلام)


همسرداری ویژه

بارها با زبان و قلم، از همسر بزرگوارش ـ لطفاً برای شِفا و بهبودی ایشان دعا فرمایید. ـ ستايش می‌‏كرد، درباره‌ی ايشان شعر می‌‏سرود و اشعار آذرى خود در اين‌باره را در كتابى به نام «مارال كيم‌‏دى؟» (يعنى: آهو كيست؟) گردآورى كرد.

     یک بیت از ایشان دربارۀ مادر عزیزم:

«بِنیسی» گر شده مردی محقّق / بوَد از همسر پاک و مشوّق

     یک شعر ایشان درباره‌ی همسرشان را در این‌جا بخوانید: http://benisiha.ir/2017/10/213/.

#زن‌داری، #همسرداری


رهبر بی‌کینه

درباره‌ی مقام معظّم رهبری ـ دامت برکاته الوافرة. ـ فرمودند: «در دل ایشان هیچ کینه‌ای وجود ندارد.»؛ نَه نسبت به دشمنان خارجی و نَه نسبت به دشمنان داخلی.

#آیت‌الله خامنه‌ای، #رهبر انقلاب، #کینه، #مقام معظّم رهبری


سخنان شگفت ایشان دربارۀ حضرت امام خمینی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :

1. یک روز داشتم پیاده راه می‌رفتم که دیدم امام خمینی در ماشینی نشسته است و چنان حالتی به من دست داد که آرزو کردم آن ماشین از روی من بگذرد!

2️. چه کسی می‌تواند عرفان امام خمینی را درک کند؟!

#امام خمینی، #جذبه، #عرفان، #علما


وزیدن بوی خوش از قبر!

روز سه‌شنبه، 1398/10/10، خواهر بزرگوارم نقل کرد: «یک روز که به زیارت قبر پدرمان رفته بودم، به ذهنم خطور کرد که آیا ممکن است از قبور علما و عرفا، مانند قبر شهیدی که در تهران مدفون است، بوی خوشی به مشام برسد؟»

پس از زیارت ایشان، به امامزاده علیّ بن جعفر ـ علیهما السّلام. ـ که در چندقدمی آن‌جا است، مشرّف شدم و پس از زیارت کوتاهی، دوباره سر قبر پدرمان رفتم و بوی خوشی از آن استشمام کردم. لبخندی بر لبم نشست و خطاب به روح ایشان عرض کردم: «آیا شما حتّی ذهن مرا می‌خوانید؟!»

سپس به بارگاه آیت‌الله محمّدجواد انصاری ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ که نزدیک آن‌جا است، رفتم و از قبر شریف ایشان نیز بوی خوشی به مشامم رسید.

تا چند ماه، هر گاه به زیارت آن دو عالم عارف مشرّف می‌شدم، آن بوی خوش را استشمام می‌کردم تا این که آن فکر از سرم رفت و دیگر آن بو را حس نکردم.»

#شهدا، #علما، #کرامت


تجلّی ارواح خوبان در عکس‌هایشان!

روز سه‌شنبه، 1398/10/10، خواهر بزرگوارم نقل کرد: «روزی دخترم را که خردسال بود، دعوا کردم. پس از لحظاتی چشمم به عکس برادرشوهرم، شهید جمشید شرافتمند، افتاد و احساس کردم که به من خیلی اخم کرده است!

پس از مدّتی به پدرمان عرض کردم: “آقا! گاهی با چشمانم می‌بینم که شهید جمشید در قاب تصویر به من لبخند می‌زند و گاهی می‌بینم که اخم می‌کند.” ایشان فرمود: “آری؛ ما هنگامی که به تصاویر علمای درگذشته و شهدا نگاه می‌کنیم، در حقیقت، ارواح آنان را در قاب عکسشان می‌بینیم!”

یک روز هم ایشان مرا به سر قبور علمای مدفون در حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ برد ـ تصاویر آنان بالای قبورشان نصب شده بود. ـ و فرمود: “من هر وقت به عکس‌های این علما نگاه می‌کنم، ارواح خود آنان را می‌بینم!”»

#شهدا، #علما، #کرامت


سفارش به زیارت قبر یک عالم عارف

قبر ایشان در گلزار شهدای شهر مقدّس قم، در نزدیکی مزار عالم عارف، حضرت آیت‌الله محمّدجواد انصاری همدانی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ قرار دارد.

     در پنج‌شنبه‌ی آخِر سال 1397 که با خواهرم به زیارت قبر ایشان رفته بودم، خواهرم فرمود: «یک روز پدرمان مرا به مزار آیت‌الله انصاری آورد، مسائلی معنوی درباره‌ی ایشان نقل کرد و فرمود که هر گاه به گلزار شهدا آمدی، به زیارت ایشان بیا.»

#زیارت قبور، #عرفا، #علما


نوشتن و سرودن برای فرزندان

ایشان فرزندانشان را خیلی دوست داشتند و برای همین در تربیت معنوی آنان، خیلی تلاش می‌کردند تا آن‌جا که یک کتاب سرشار از جملات زیبای پندآمیز به نام «پند پیران بر پوران» را خطاب به پسرشان، حاج‌آقا اسماعیل، و کتاب دیگری مانند آن به نام «حرف‌های طِلایی» را خطاب به تنهادخترشان نوشتند و دنیایی از معارف را که در طول عمر شریفشان، از آیات کریمه و احادیث شریفه به دست آورده بودند، از این راه به فرزندانشان هدیّه دادند.

     عِلاوه بر این‌ها درباره‌ی هر یک از اعضای خانواده‌شان یا خطاب به آنان، یک یا چند شعر یا بیت سرودند و به یادگار گذاشتند.

#تربیت فرزند، #محبت فرزند، #سرودن، #شعر، #فرزندداری


رازداری برای یک کودک

خواهرم نقل کردند: «روزی فرزندم که در سنّ کودکی بود، درباره‌ی مسأله‌ای با پدرمان صحبت کرده و از ایشان خواسته بود که آن را به هیچ کس نگویند. ما بارها از ایشان درخواست کردیم که آن را بیان کنند؛ امّا ایشان تا پایان عمر نگفتند و رازداری کردند.»

#تربیت فرزند، #تربیت کودک، #رازداری، #فرزندداری


خدا نشانی مرا هم دارد!

ایشان واقعاً اهل توحید افعالی بودند و همه‌ی کارها را به دست خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ می‌دانستند.

     زمانی دچار مشکلات مهمّ مادّی شدند. به ایشان عرض شد: «مشکلاتتان را به فُلان شخصیت بسیارمهم، خبر دهید تا کمکتان کند.»؛ امّا ایشان فرمودند: «خدایی که نشانی او را دارد،‌ نشانی مرا هم دارد!»؛ یعنی: حلّ مشکلات من به دست خدا است و او که می‌تواند نیازهای مرا به دست آن شخص برطرف کند، می‌تواند بدون واسطه‌ هم این کار را انجام دهد؛ چنانکه خودش در سوره‌ی مبارکه‌ی زمر، آیه‌ی شریفه‌ی 36 می‌فرماید: «أ لَیسَ اللهُ بِکافٍ عَبدَهُ؛ آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟».

#توحید افعالی


پرهیز از آتش دوزخ

زمانی ایشان شروع کردند به نوشتن تفسیری برای قرآن کریم به نام «اللّؤلؤ و المرجان فی تفسیر القرآن» تا این که پس از شروع بحث سوره‌ی مبارکه‌ی بقره، این حدیث حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ را دیدند: «مَن فَسَّرَ القُرآنَ بِرَأیِهِ فَلیَتَبَوَّأ مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ؛ کسی که قرآن را بِنا بر رأی خودش (و نه بر طبق اصول علمی) تفسیر کند، باید نشیمنگاهش را برای آتش آماده کند.»؛ یعنی: چنین کسی اهل دوزخ است.

     ایشان هنگامی که این روایت شریفه را خواندند، دیگر به نوشتن تفسیر ادامه ندادند؛ چون ترسیدند که مبادا زمانی به سبب نوشتن نکته‌ای، مصداق آن و دچار عذاب‌های اخروی شوند و بنا بر احتیاط، این کار را رها کردند.

#احتیاط، #تفسیر قرآن


می‌شود الهام بر من حرف حق

بنده نه دیدم و نه شنیدم که ایشان در سیروسلوک و طیّ مقامات معنوی و عرفانی، برای مدّتی طولانی استاد خاص داشته باشند یا حتّی از کتاب‌های خاصّی بهره برده باشند؛ بلکه در این مسیر از قرآن کریم و احادیث اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ استفاده می‌کردند و بر طبق اشعار خودشان، از الهامات ربّانی بهره‌مند می‌شدند؛ همچون: حضرت آیت‌الله سیّد رضا بهاء‌الدّینی و برخی دیگر از بزرگان معرفت. رضوان الله تعالی علیهم.

     ابیاتی از اشعار مختلف خود ایشان در این‌باره:

1. می‌شود الهام بر من حرف حق / هر زمانى از خداوند عَلا
علا: بلندمرتبگی. مقصود در این‌جا بلندمرتبه است.

2. به قلب من خدا ريزد سخن‌ها / به الهامات شیرین و به ايحا
ایحا: الهام‌کردن.

3. خداوندا! مرا اهل بَصَر كن / بصيرت را به قلبم بااثر كن
ز تو دارم تمنّا هر زمانى / توجّه بر دل من بيش‌تر كن…
«به الهام، ارتباطم با تو باشد» / هر آنچه لازمم باشد، خبر كن

4. عاشقان را با مىِ مِهر و وفا / سير كردم از رَه الهامْ من

5. هر كس شده اسير كسى، من اسير دل / عاشق شود كسى كه شود دستگير دل
دل می‌دهد صَلا كه منم پادشاه تو / فرمان ز من بِبَر، كه شَوى تو بصير دل…
الهام حق به سوى من آید ز لطف او / من مركز حقيقتم و تو بشير دل

6. گفت بر من يک عزيز ذولُباب / «پرسشى دارم ز تو عالی‌جَناب!
پرسشم را با صَداقت ده جواب / تا خدا بر تو دهد اجر و ثواب»
گفتمش: «پُرسْ آنچه را كه در دل است / تا كه شايد جان تو گردد مُجاب»
گفت: «هر كس دامن يارى گرفت / تو ز مِهر و عشقِ كه گشتى مُصاب؟
از كدامين شاعر آمد سبْک تو / اِقتِباس تو، به كه باشد مآب؟
از كدامين عالم والامقام / این‌همه مطلب نَمودى اِکتِساب؟
این‌همه علم تو باشد از كجا؟ / در كدامين حوزه، تو خواندى نِصاب؟»
پرسش او از حقيقت بود و من / با صداقت، این‌چنین دادم جواب:
«آنچه گفتم يا نوشتم در كتاب / حقْ تعالى بر دلم كرده خطاب
من نه از كس كرده‌ام تقليد شعر / نه كسى آموخت بر من اِكتِتاب
من دلم را بر خداى دل دهم / بر دلم ريزد خدا اشعار ناب
خواهشم اين است از اهل ادب / كز غرض‌ورزى نمايند اجتناب
دقّتى بر گفته‌هاى من كنند / تا شود روشن بر آنان، همچو آب
دسته‌جمعی بر مزارم آمده / جمله گويند: اى «بِنيسى! خوش بخواب»
ــــــــــــ
ذولباب: دارای عقل، خردمند.
پُرس: بپرس.
مجاب: پاسخ‌داده‌شده، راضی،‌ قانع.
مصاب: به‌هدف‌رسیده.
اقتباس: گرفتن مطلب، فراگرفتن دانش.
مآب: مرجِع، جای بازگشت.
اکتساب: کسب‌کردن، اندوختن.
نصاب: نام کتابی درسی در گذشته دربارۀ علم لغت.
حقْ تعالی: خداوند والا.
اکتتاب: نوشتن.


زیارت عاشقانه‌ی در حال جذبه

ایشان و کاروانی که با آن به عتبات عالیات مشرّف شدند، شب‌هنگام به نجف اشرف رسیدند. نظر اعضای کاروان، این بود که به مسافرخانه برویم و استراحت کنیم و فردا به زیارت مشرّف شویم؛ امّا ایشان اصرار کردند که ابتدا به زیارت بروند و سرانجام، سخن ایشان پذیرفته شد.

     هنگامی که مینی‌بوس حامل ایشان در جلو حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ توقّف کرد و درِ آن باز شد، ایشان چهاردست‌وپا به زمین افتادند و در همین حالت، مانند نوزادی که مدّتی طولانی مادرش را ندیده و یکباره به او رسیده باشد، در حال نوا و مناجات با حضرت، تا درِ بخش درونی حرم پیش رفتند. در این میان، عِمامه‌ی ایشان دو ـ سه بار از سرشان افتاد و مادر بزرگوارم آن را بر سر ایشان گذاشتند.

     خادمان حرم، یک لنگه‌ی درِ حرم و بخشی از لنگه‌ی دیگر را بسته بودند و به چند زائر باقی‌مانده می‌گفتند: «خارج شوید.» تا آن در را هم ببندند؛ امّا ایشان در همان حالت جذبه، نیم‌تنه‌ی بالای خود را از آن لنگه وارد کردند و به تعبیر بعضی از زائرانی که پیش از ایشان در حرم بودند، نور خاصّی درخشید و گویا در خادم‌ها تصرّفی شد و آنان گفتند: «یک ربع دیگر، وقت زیارت دارید.» و پس از یک ربع، یک ربع دیگر و همین‌طور تا 45 دقیقه وقت داده شد!


چرا این‌همه عزیز بود؟!

ایشان هر سال، برای عید سعید غدیر، جشن مفصّلی در منزلشان می‌گرفتند و جمعیّت فراوانی در آن شرکت می‌کردند.

     در جشن عید غدیر سال 1375 ش.، شخصی که با ایشان دوستی پنجاه‌ساله داشت، در این جشن شرکت کرد و به ایشان گفت: «من و شما از کودکی با هم دوست هستیم؛ امّا شما این‌قدر عزیز هستید که فقط در یک روز، این‌همه جمعیّت به دیدنتان آمدند و من حتّی پیش خانواده‌ام عزیز نیستم. به نظر شما علّت این مسأله چیست؟»

     ایشان فرمودند: «شما هم عزیز هستید.» و نخواستند که پاسخ دهند؛ امّا او اصرار داشت که پاسخش را دریافت کند.

     سرانجام، ایشان فرمودند: «یادتان هست که شما از همان دوران کودکی، گاهی می‌گفتید که چرا پدرم فُلان باغ کوچکش را به من نمی‌بخشد و چرا فلانی فلان کار را برای من انجام نمی‌دهد و همین‌طور و از همه، توقّع داشتید؛ امّا بنده از همان زمان می‌گفتم که من چه خدمتی می‌توانم به پدرم، مادرم و دیگران انجام دهم و خود را خدمتگزار همه می‌دانستم؟ کسی در میان مردم، عزیز می‌شود که نه‌تنها نسبت به آنان روحیّه‌ی طلبکاری نداشته باشد و چیزی از آنان نخواهد، بلکه خود را خدمتگزار آنان بداند و به آنان خدمت کند.»

#خدمت


علم غیب

مدّاح آذری‌زبان بااخلاصی به نام آقای عبدالحسین نوری، در بسیاری از مجالس منزل ایشان شرکت و با سوز خاصّی مدّاحی می‌کرد و هم‌زمان می‌گریست.

     او به بنده نقل کرد: «دخترم عقد کرده بود. ما وسایلی را که می‌خواستیم به عنوان جهیزیّه‌ی او بخریم، در کاغذی نوشته بودیم و من بعضی از آن‌ها را خریده بودم و دیگر پولی نداشتم که بقیّه‌ی آن‌ها را تهیّه کنم.

روزی به محضر پدر شما آمدم. ایشان پس از سلام و احوالپرسی گفتند: “اگر حرفی یا مشکلی داری، بگو.”؛ امّا من از بیان مشکلم و کمک‌خواستن از ایشان خجالت کشیدم.

ایشان دستشان را زیر دُشَکچه‌‌ای که بر روی آن می‌نشستند، بردند، مقداری پول درآوردند، آن را به من دادند و فرمودند: «این را صَرف مشکلت کن.»!

بنده دنبال خریدِ بقیّه‌ی وسایل جهیزیّه‌‌ای که فهرست کرده بودیم، رفتم و همه‌ی آن‌ها را با همان پول خریدم و وقتی که پول وسیله‌ی آخر را دادم، آن پول تمام شد!

معلوم نشد که ایشان مشکل مرا از کجا فهمید و مقدار نیاز مالی مرا که خودم هم نمی‌دانستم، از کجا دانست!»

     بنده عرض می‌کنم که دشکچه‌ی یادشده را مادر بزرگوارم آماده کرده و دوخته بود تا ایشان بر روی آن بنشیند و ایشان هیچ گاه زیر آن، پول نمی‌گذاشت و دست‌کم گمان می‌کنم که آن پول از غیب برایشان آمد؛ چنانکه این اطّلاعات ایشان هم از غیب و لدنّی بود.


پرهیز از شهرت

یک روز به ایشان عرض کردم: «شما عالم هستید و با شرکت‌کردن در بعضی از مجامع علمی و… می‌توانید مشهور شوید؛ مانند فُلان عالم.»

     ایشان فرمودند: «شهرت برای ایشان دردسر درست کرده (پس برای من و دیگران هم می‌تواند دردسر و مشکل ایجاد کند و در نتیجه نباید دنبال آن رفت).»


رازهای نگفتنی

روزی فرمودند: «آیت‌الله سیّد عبدالله شبستری، به من گفته: “پیش من بیا تا مطالبی را برایت بگویم که اگر به هر کسی غیر از شما بگویم، مرا تکفیر می‌کند.”»

     خود ایشان هم در آغاز شعری سروده‌اند:

رازها دارم به دلْ ناگفتنی / گر بگویم، بر سرِ دارم بَرَند

     چند روز پیش از رحلتشان هم فرمودند: «می‌ترسم بمیرم و ناگفته‌های فراوانم با من در زیر خرواری از خاک دفن شود.»


ملاقات با امام زمان (سلام الله تعالی علیه)

در روز چهارشنبه، 1398/4/12، برادر عزیزم، حاج‌آقا حبیب، نقل کرد که از پدرمان در اواخر عمرشان که در بِستر بیماری بودند، پرسیدم که آیا شما امام زمان ـ علیه السّلام. ـ را دیده‌اید؟ پاسخ ندادند. دوباره پرسیدم. فرمودند: «بله.»

پرسیدم: «کجا؟» فرمودند: «روز چهاردهم ماه رجب، مقداری میوه خریدم و پیش کسانی که در مجالسم شرکت می‌کنند و برای اعتکاف به مسجد مقدّس جمکران رفته بودند، رفتم و میوه‌ها را به آن‌ها دادم.

بعد، وقتی که به سمت درِ خروجی مسجد حرَکت می‌کردم، در دلم گذشت که آیا من، مانند بعضی از علما و عرفا توفیق پیدا می‌کنم که امام زمان ـ علیه السّلام. ـ را زیارت کنم؟

در همین حال، سه نفر را دیدم که با هم حرکت می‌کردند و نفر وسطی سیّد بود و جلوتر راه می‌رفت و معلوم بود که مقامش بالاتر است.

ایشان وقتی که به من رسید، فرمود: “آمیرزا اسدالله! سلام علیکم.” جواب سلام دادم. فرمود: “شما طلب کردی و خواسته‌تان چه زود برآورده شد!” لحظاتی با هم صحبت کردیم و بعد فرمود: «این مقدار زمان [برای صحبت ما]، کافی است.» و من از ایشان جدا شدم.

از قرائن فهمیدم که ایشان امام زمان ـ علیه السّلام. ـ بود.»


توجّه امام زمان ـ سلام الله تعالی علیه. ـ به سربازانش

در روز یک‌شنبه، 1398/4/9، تنهاخواهرم نقل کرد: «در سال 1371 پدرمان و من، در حالی که در اواخر دوران بارداری‌ام به فرزند بزرگم بودم، جلو پایانه‌ی جنوب شهر تهران که راننده‌ها مسافران را سوار می‌کنند، حدود یک ساعت و ربع ایستادیم؛ امّا هیچ راننده‌ای ما را سوار نکرد؛ با این که دیگران را سوار می‌کردند و می‌رفتند!

پدرمان فرمودند: “دخترم! مرا ببخش؛ چون به خاطر روحانی‌بودن من، تو را هم سوار نمی‌کنند!”

یکباره ماشین گران‌قیمتی جلو ما ایستاد. راننده‌‌ی شیک‌پوشش پیاده شد و با اصرار و سوگنددادن ایشان، ما را سوار وسیله‌اش کرد.

او در راه گفت: “من کارخانه‌دار هستم و از نوع ماشین من، فقط دو تا در ایران هست. از روی خستگی خوابیده بودم، که امام زمان ـ علیه السّلام. ـ را در خواب دیدم و ایشان به من فرمود که به فلان‌جا برو و یک روحانی و دخترش را که دو مقصد دارند، سوار کن. من بیدار شدم، به همان نشانی آمدم، و شما را دیدم و سوار کردم.”

پدرمان فرمودند: “من در دلم به آن حضرت توسّل کردم. آری؛ ایشان سربازان خود را زمین نمی‌گذارند.”

آن راننده، مرا به خانه‌‌ام در تهران رساند و سپس پدرمان را به مقصدشان که منزل خواهرشان در شهر کرج بود، برد.»


عزّت نفس

حاج‌آقا سیّد جلال رضوی مهر نقل کرد: «در عید سعید غدیر، در جشن منزل ایشان شرکت کردم. پس از دقایقی به ایشان عرض کردم که آیا اجازه می‌دهید بخشی از هزینه‌ی این جشن را بنده بپردازم؟ ایشان نپذیرفتند و فرمودند: «اگر می‌خواهید، تعدادی از آثارم را بخرید تا من از پول‌ آن‌ها در جشن هزینه کنم.»

     این مسائل، بیانگر عزّت نفس ایشان و بلندنظری‌شان در توجّه‌دادن دیگران به اهمّیّت کتاب‌های مذهبی و خریدن آن‌ها است.


راهکار آرامش

یک روز فرمودند: «هر گاه قلبم ناآرام می‌شود، قرآن را روی آن می‌گذارم و دلم آرام می‌شود.»


ارزش معنوی یک وجب از خاک قم

روزی به مقبرة‌الشّعرای شهر تبریز رفتند. در این آرامگاه بزرگ، بیش‌تر از 400 شاعر، عارف و شخصیت‌های نامی، از ۸۰۰ سال پیش، به ترتیب از حکیم اسدی توسی تا استاد شهریار به خاک سپرده شده‌اند.

     برخی از مسؤولان آن‌جا، هنگامی که فهمیدند ایشان هم از شاعران بزرگ هستند و ده‌هاهزار بیت به زبان‌های فارسی و آذری سروده‌اند، به ایشان گفتند: «شما وصیّت کتبی کنید که در این‌جا دفن شوید تا قبری رایگان در این‌جا به شما تعلّق بگیرد.»

     ایشان اهل بِنیس (از توابع تبریز) بودند و آذربایجان را که وطنشان بود، خیلی دوست داشتند و درباره‌ی آن، شعرها سروده‌ بودند؛ ولی با این‌همه فرمودند: «من یک وجب خاک شهر مقدّس قم را به همه‌ی خاک تبریز نمی‌دهم!»

     سرانجام، ایشان در مکانی که خاک اوّل بدنشان از آن آفریده شده بود، یعنی: در قبری که در گلزار شهدای قم و در نزدیکی مزار حضرت علیّ بن جعفر ـ علیهما السّلام. ـ برای خود خریده بودند، به خاک سپرده شدند.

     رحمت و رضوان الاهی، بر ایشان باد. لطفاً برای شادی روحشان صلوات بفرستید.


علم غیب به آینده و پرهیزدادن از ناامیدکردن

ایشان در سه سال آخِر عمر شریفشان، به بنده می‌فرمودند که در برخی از مجالس ایشان در منزلشان سخنرانی کنم و گویا با این کارشان می‌خواستند هم مرا به سخنرانی‌کردن تشویق کنند و هم مخاطبان و دوستداران خود را برای سخنرانی‌های بنده پس از رحلتشان که از آن خبر داشتند، آماده سازند.

     روزی در یکی از همان مجالس، سخنرانی خوْفی کردم و حاضران را از عذاب‌های الاهی، زیاد ترساندم.

     ایشان پس از مجلس، این حدیث شریف حضرت امیرالمؤمنین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ را برایم قِرائت فرمودند: «اَلفَقیهُ کُلُّ الفَقیهِ مَن لَم‌یُقَنِّطِ النّاسَ مِن رَحمَةِ اللهِ؛ اسلام‌شناس واقعی کسی است که مردم را از رحمت خدا ناامید نکند.» (نهج‌البلاغه، حکمت 90) و با این کار خواستند مرا به این نکته توجّه دهند که مبادا دیگران را دچار ترسی کنم که امیدشان به رحمت خدا را از بین ببرد.


تربیتِ پرهیز از بیهوده‌کاری

هنگامی که پامِنبری‌هایشان بیمار می‌شدند، به عیادت آنان می‌رفتند و آنان را خشنود و خوشحال می‌کردند.

     روزی به عیادت حاج‌آقا حسین هوشیار ـ رحمة الله تعالی علیه. ـ رفتند. بنده هم که نوجوان بودم، با ایشان رفتم.

     در مسیر بازگشت، قدم‌هایم را با صدای بلند می‌شمردم. ایشان فرمودند: «به جای شمردن قدم‌هایت، ذکر بگو.» و این‌گونه به بنده آموختند که حتّی در این حد، کار بیهوده انجام ندهم.


خواندن قرآن‌ مجالس ختم برای خود!

برادر بزرگ و مهرْبانم، آقاطاهر، قرآنی که 120 بخش داشت و هر بخش آن در جلدی قرار گرفته بود، برای مرحوم پدرم ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خرید تا در مجالسی که ایشان در منزلشان برای ختم برخی از افراد برگزار می‌کرد، خوانده شود.

     پدرم، خودشان، همه‌ی آن را قِرائت کردند و فرمودند: «شاید پس از من کسی آن را برایم قرائت نکند؛ برای همین، خودم پیش از وفاتم آن را برای خودم خواندم!»


توسّل ش‏ِفابخش

در روز یک‌شنبه، 1398/2/8، برادر عزیزم، حاج‌آقا حبیب، نقل کرد که مرحوم پدرمان فرمودند: «روزی استادم، آیت‌الله قدرت‌الله وجدانی‌فخر، از من پرسید: “چرا دیگر در سر درس، سؤال و اشکال نمی‌کنی؟” گفتم: “چون مدّتی است که ذهنم مطالب درس را درک نمی‌کند.”

     ایشان فرمود: “به خانه برو و به همسرت بگو که غذا درست کند. ظهر با هم به مسجد مقدّس جمکران بروید و غذا را در آن‌جا بخورید؛ سپس به حضرت ولیّ عصر ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ توسّل کن تا شِفا بگیری.”

     همین کار را انجام دادم و با همسرم به آن‌جا رفتیم. هنگامی که رسیدیم، دیدم که ایشان زودتر آمده است و با هم غذا خوردیم؛ آن‌گاه ایشان فرمود: “من نماز می‌خوانم و دعا می‌کنم. تو هم نماز بخوان و دعا کن.”

     هنگامی که برگشتیم، فهمیدم که مشکلم برطرف شده است!»


پس‌دادن ماشین هدیّه‌!

روزی آقای حسن تقی‌پور به خانه‌ی ایشان آمد و ماشینی نو را که چند دقیقه‌ی پیش از آمدنش خریده و آورده بود، به ایشان هدیّه داد!

     ایشان شوخی کردند و فرمودند: «هدیّه را کادوپیچ می‌کنند؛ پس کادوی این ماشین کو؟!»

     سرانجام، آن ماشین را با اصرار او قبول کردند؛‌ امّا پس از سه روز، به او زنگ زدند و فرمودند: «بیایید و ماشین را بِبَرید؛ چون آزادی را از من می‌گیرد!»

     آری؛ ایشان آن‌قدر وارسته از دنیا و زاهد بودند که هدیّه‌ای به آن گرانی را فقط به‌ زور اصرار پذیرفتند و پس از مدّت کوتاهی هم پس دادند!

     به تعبیر «حافظ»:

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود / زِ هر چه رنگ تعلّق پذیرد، آزاد است


مالیدن بینی شیطان به خاک!

روزی از حاج‌آقا حسین هوشیار (درگذشته‌ی 1375 ش.) ـ رحمة الله تعالی علیه. ـ که در برخی از جلسات مرحوم پدرم شرکت می‌کرد، پرسیدم: «آیا خاطره‌ای درباره‌ی مرحوم پدرم دارید؟»

     پاسخ داد: «پدرتان فرمود که من یک روز شیطان را به زمین زدم؛ روزی که عینک خریدم و به فروشنده، پولی بیش‌تر از قیمت آن دادم و او مقداری از آن را پس داد؛ سپس از مغازه بیرون آمدم و پس از چند دقیقه فهمیدم که فروشنده به اشتباه، زیاد پس داده است. شیطان به من گفت که لازم نیست بقیّه‌ی پول عینک را بدهی؛ چون خود فروشنده برنداشته است؛ امّا من به مغازه برگشتم و بقیّه‌ی پول عینک را پرداخت کردم و با این کار، بینی شیطان را به خاک مالیدم.»


ویژگی‌‌های زیبا

چهره‌ای زیبا و جذّاب و قامتی رسا داشتند.

     از حافظه‌ای سطح بالا برخوردار بودند.

     آرام، استوار، فروتنانه و با متانت گام برمی‌داشتند.

     هیچ گاه برای بیان مقصود، دنبال جمله یا واژه‌ای نمی‌گشتند.

     خیرخواه و دردآشنا بودند.

     بدون هیچ تکلّفی، با فرزندانشان و دیگران می‌نشستند و سخن می‌گفتند و به سخنان آنان با گشاده‌رویی و سعه‌ی صدر، گوش می‌دادند.

     اهل مطالعه و پِژوهش بودند.

     منزلشان محفل انس بود و صفا و صمیمیّتشان هر صاحبدل و پاک‌اندیشی را جذب می‌کرد.

     در برابر دیگران فروتن بودند.

     مِهرشان در دل‌های دیگران نقش بسته بود.

     نسبت به تهذیب نفس و مسائل سیروسلوکی و اخلاقی ـ عرفانی خود و دیگران اهتمام داشتند و عمر شریفشان را وقف این مسؤولیّت الاهی کرده بودند و به تعبیر خودشان در شعرشان: «وقف مردم می‌شود اوقاف من / شعر باشد دوستان! سوغات من».

     حتّی در روزهای بیماریِ پایان عمرشان، جلسات معنوی و روحانی خود را تعطیل نکردند و با شور و اشتیاق، به تربیت دیگران ادامه دادند.

     سخنانشان در جلساتشان و در همه‌جا، بر پایه‌ی شرح و تفسیر احادیث و ادعیه‌ی اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ بود.

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود…
آه از این جور و تظلّم که در این دامگه است! / وای از آن عیش و تنعّم که در آن محفل بود!

     با مردم و طلّاب، خیلی خودمانی برخورد می‌کردند و معمولاً با چهره‌ای شاداب و مهرْبان، به آنان می‌نگریستند.

     در جلسات، رفتاری عادی و كم‌تر از منزلت خود داشتند.

     ایمان و اعتقاد بسیارقوی به اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ داشتند و شاید این، بزرگ‌ترین کَرامت ایشان بود.

     در منزلشان خبری از تجمّلات و امور زینتی نبود.

     به کسانی که به محضر ایشان وارد می‌شدند،‌ حتّی خردسالان، احترام می‌گذاشتند.

     درِ خانه‌شان همیشه به روی همه‌ی مراجعین باز بود.

     هر کسی به حضورشان می‌رسید، از نظر معنوی یا عاطفی و یا مادّی، بی‌بهره برنمی‌گشت.

     محفلشان مجلس انس با قرآن کریم و احادیث شریفه بود.

     خودباوری قابل‌ توجّه و آرامش آسمانی داشتند.

     در سخنان ایشان خبری از مادّیّات نبود و به بنده هم سفارش کردند که درباره‌ی مادّیّات زندگی‌ات با هیچ کس صحبت نکن.

     در وصیّت‌نامه‌‌ی خود نوشتند که فرزندانم اگر راضی باشند، پس از وفات من، خانه را در اختیار مادرشان بگذارند و یک سال، مراسم صبح‌های جمعه را ادامه دهید که الحمد لله تا کنون ادامه یافته است.

     خوش‌فکر و نواندیش بودند و برخی از آثار ایشان، گواه این مطلب است.

     خوش‌محضر بودند و بیش‌تر برخوردهای ایشان گرم و صمیمی بود و گاهی شوخی می‌کردند.

     به خانواد‌ه‌‌شان و دیگران شخصیت می‌دادند.

     معمولاً هر روز در سرما و گرما، پیاده از خانه به حرم مطهّر حضرت فاطمه‌ی معصومه ـ علیها السّلام. ـ یا نزدیکی آن‌جا می‌رفتند و آن حضرت را زیارت می‌کردند.

     با مردم انس می‌گرفتند و از آنان پذیرایی مادّی و معنوی می‌کردند.

     خودشان جواب تلفن می‌دادند و بسیاری از اوقات، خودشان هم ابتدا گوشی تلفن را برمی‌داشتند.

     جلو پای واردین، تمام‌قد برمی‌خاستند.

     نیازها و ضرورت‌ها را درک می‌کردند و بر طبق برخی از آن‌ها، کتاب می‌نوشتند و شعر می‌سرودند.

     ساعت 21 و در اواخر عمرشان ساعت 22 می‌خوابیدند و پس از عبادات صبحگاهی، تا ظهر نمی‌خوابیدند و سرگرم خواندن و نوشتن می‌شدند.

     دارای حالات و روحیّات والای عرفانی بودند و معمولاً آن‌ها را از دیگران کتمان می‌کردند.

     هنگامی که کسی در حضور ایشان مدّاحی می‌کرد، با توجّه گوش می‌دادند و گاهی اشک می‌ریختند.

     دلداده‌ی خاصّ حضرت امیرالمؤمنین و حضرت ولی‌ّ عصر ـ سلام الله تعالی علیهما. ـ‌ بودند.

     هر صبح جمعه و در بسیاری از ایّام ولادت و شهادت اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ مجلس می‌گرفتند و معمولاً خودشان در این مجالس، سخنرانی می‌کردند.

     با این که یک چشم ایشان نمی‌دید، هیچ کس را از این مسأله آگاه نکرده بودند؛ مگر خانواده و برخی از نزدیکان خود را و شاید این به سبب مقام رضای ایشان به تقدیر الاهی بود.

     به صله‌ی رحم مقیّد بودند و معمولاً هر سال، چند روز به خانه‌ی خویشاوندان خود در شهر تهران یا زادگاهشان (بِنیس) می‌رفتند.

     از برخی علما، عرفا و اساتیدشان تجلیل می‌کردند و خوبی‌ها و کَرامات آنان را به دیگران بیان می‌فرمودند.

     همیشه خانواده و مردم را به معارف دین مقدّس اسلام دعوت می‌کردند و برخی از سخنان ایشان، شیرینی خاصّی داشت و تا عمق جان مخاطبان اثر می‌گذاشت.

     معمولاً پیاده رفت‌و‌آمد می‌کردند و اگر لازم بود که سوار وسیله شوند، معمولاً سوار اتوبوس می‌شدند؛ حتّی برای مسافرت و در سفر.


مهم‌ترین نعمت

درست یک ماه، پیش از رحلتشان تصادف کردند.

     می‌فرمودند: «پس از تصادف، وقتی به حال خودم آمدم، نگران بودم که مبادا عقلم آسیب دیده باشد. نگاهم به ماه افتاد و یادم آمد که ماه ربیع‌الاوّل است؛ فهمیدم که عقلم کار می‌کند و خوشحال شدم که ماه ربیع‌الاوّل است.»

     از این فرموده‌ها دو نکته‌ی مهم برمی‌آید:
1. مهم‌ترین نعمت از نظر ایشان، عقل است که ایشان می‌ترسیدند با تصادف، ضربه دیده باشد؛
2. ماه ربیع‌الاوّل، ماهی است که خوب است انسان به سبب ولادت حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ و حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ در این ماه، خوشحال باشد و چه چیزی شادکننده‌تر از ولادت کسی که بزرگ‌ترین رحمت خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ است؟


عالِمی که تصویرش حرف می‌زند!

روزی فرمودند: «اگر بر سر قبر آیت‌الله حجّت کوه‌کمره‌ای بروید و لحظاتی به تصویرش که در بالاسر قبرش قرار دارد، نگاه کنید، تصویرش با شما صحبت می‌کند.»

     نقل فرمودند که یک روز صبح در خیابان، (آیت‌الله) آقای (محمود) جعفری‌تبار را دیدم و پس از سلام‌کردن گفتم: «صبّحکم الله بالخیر (صبح شما به‌خیر)»؛ ولی او گفت: «مسّاکم الله بالخیر. (یعنی: شب شما به‌خیر).» ناخواسته لبخند زدم. متوجّه مسأله شد و گفت: «صبحی پیش آیت‌الله حجّت رفتم و گفتم: صبّحکم الله بالخیر؛ ولی او گفت: مسّاکم الله بالخیر. ناخواسته لبخند زدم. متوجّه مسأله شد و فرمود: از کثرت غم، صبح و مَسا نیست مرا. (مَسا: شب.)». پس از شنیدن این ماجرا، شعری سرودم و مصراع اوّلش را همین قرار دادم.»

     شادی ارواح این سه عالم بزرگوار ـ رضوان الله تعالی علیهم. ـ صلوات بفرستیم.

     مزار آیت‌الله حجّت، در شهر قم، خیابان حجّتیّه، مدرسه‌ی حجّتیّه قرار دارد.

     گویا حضور بر سر قبر ایشان همراه با تماشای تصویرشان، تأثیر بالا را دارد؛ نه فقط تماشای تصویرشان.

(تصویر بالای مزار آیت‌الله حجّت)


اهل مکتب مَحبّت و رجا

در روزهای پایانی عمر شریفشان که در منزل بِستری بودند، از دو سه کتاب استفاده می‌کردند. یکی از آن‌ها کتاب «طوبای محبّت» بود که در آن، فرموده‌هایی از عارف بزرگوار، حاج اسماعیل آقا دولابی ـ رحمة الله تعالی علیه. ـ گردآوری شده است.

     در همان ایّام فرمودند: «روح من به روح آقای دولابی، نزدیک است» یا فرمودند: «روح آقای دولابی به روح من نزدیک است.»

     هر دو، اهل مکتب مَحبّت و رجا بودند.


آگاهی از زمان وفات!

یکی از دوستداران و پامِنبری‌های ایشان، آقای عبدالرّزّاق پیری بود؛ البتّه نام او «رزّاق» بود که ایشان آن را تغییر دادند و «عبدالرّزّاق» گذاشتند.

     او نقل کرد: «ایشان هفت ماه پیش از رحلت، به من زنگ زدند و فرمودند که عبدالرّزّاق! به دیدنم بیا. اگر نیایی، دیگر مرا نخواهی دید.» و همین‌طور شد.

     اواخر عمر شریفشان می‌فرمودند: «من به زودی از دنیا می‌روم.» و سه روز پیش از رحلت، به بنده از وفاتشان خبر دادند.


برخورد با پنج ساعت فحش‌شنیدن!

کسی حدود 5 ساعت به ایشان فحش و ناسزا گفت!؛ امّا ایشان در همه‌ی این مدّت سکوت کردند و تنها در یک مورد فرمودند: «خودتی!» که نمی‌دانم با توجّه به باطن آن شخص بود یا نه.

     تازه!‌ آن شخص را به صَرف ناهار و… هم دعوت کردند!


همسرداری و زن‌دوستی

در باره‌ی همسرشان یک جلد شعر آذری به نام «مارال کیم‌ دی؟» (یعنی: آهو کیست؟) سروده‌اند!

     عِلاوه بر آن، در باره‌ی ایشان سروده‌هایی فارسی هم دارند؛ مانند شعری که با این بیت آغاز می‌شود:

همسری دارم به خانه، دلگشا است / دل بَرد از من، ز بس که دلربا است

     این شعر در همین وبگاه آمده است.


عوامل رشد معنوی و علمی

می‌فرمودند: «من به هر جا رسیده‌ام، از عنایات خداوند متعال، توجّهات حضرت ولیّ عصر ـ علیه السّلام. ـ، دعای پدرم و زحمات همسرم بوده است.» و در پایان شعری سروده‌اند:

«بِنیسی» گر شده مردی محقّق / بوَد از همسر پاک و مشوّق


مدافع حریم اسلام

یک روز، همراه ایشان از جلو دفتر مقام معظّم رهبری ـ زاد الله تعالی عزّته و کَرامته. ـ می‌گذشتم. عرض کردم که آیت‌الله مصباح یزدی چهارشنبه‌ها در این‌جا سخنرانی ‌می‌کنند. ایشان فرمودند: «کسی که امروزه صریحاً از اسلام دفاع می‌کند، آقای مصباح است.»


رضا به رضای خدا

سال‌های زیادی، یک چشم ایشان نمی‌دید؛‌ امّا ایشان نه‌تنها شکایتی نداشتند، بلکه حتّی غیر از خانواده‌ی ایشان و شاید افراد بسیارکمی، کسی از این مسأله، خبر نداشت؛‌ چون ایشان بیان نمی‌کردند و راضی به رضای خداوند والا بودند.


زیارت درآمدزا!

تنهادختر ایشان نقل کرد که یک روز با ایشان به حرم مطهّر حضرت معصومه ـ علیها السّلام. ـ‌ رفته بودم. ایشان در حیاط حرم که قبر شریف عالم بزرگوار، قطب‌الدّین راوَندی، قرار دارد، فرمود: «اگر کسی سر قبر قطب‌الدّین راوندی بیاید و حمد و سوره بخواند، آن روز پول به دستش می‌رسد!»

     بنده این سخن را به چند نفر نقل کردم؛ بعدها برخی از آنان گفتند که ما هر گاه نیازمند پول می‌شویم، همین کار را انجام می‌دهیم و همان روز پول به دستمان می‌رسد.

     گفتنی است که پیکر شریف ایشان پس از حدود هشتصد سال، سالم است!


اقتدا به طلبه‌ی کوچک

در روستای «سنگر» آذربایجان غربی، با آن‌همه‌ مقامات علمی و معنوی‌شان، در نماز، فروتنانه به یک طلبه‌ی پایه‌ی اوّل اقتدا کردند تا شاید آن طلبه در راه طلبگی تشویق شود و مردم به آن طلبه احترام بگذارند و به مرور رشد علمی او، از او استفاده کنند.


شلوار شانزده‌ساله!

یک روز به شلوار بیرونی‌شان اشاره کردند و فرمودند: «16 سال است که من این شلوار را می‌پوشم!» و تا این حد، از اضافات زندگی پرهیز می‌کردند.


اطاعت از ولیّ فقیه؛ حتّی در باره‌ی کیف پول!

یک روز، ایشان کیف پول خریدند و فرمودند که مقام معظّم رهبری فرموده‌اند: «از پول‌های ایرانی محافظت کنید؛ چون آن‌ها سرمایه‌ی ملّی هستند.»؛ برای همین، کیف پول خریدم تا پول‌ها در جیبم سالم و محفوظ بمانند.


دعای شِفابخش

کسی فرزند فلجش را به مجلس ایشان آورد تا ایشان برایش دعا کند. ایشان دعا کردند و آن پسر شِفا یافت.


بوسه بر کفش!

گاهی به کسانی که در مجالس صبح جمعه‌ی منزل ایشان شرکت می‌کردند، می‌فرمودند: «من کفش‌های شما را می‌بوسم.»


دعای عرفه در حرم امام حسین (سلام الله علیه)

نقل کردند که روزی پدرم تلفنی فرمود: «دعای عرفه‌ی امسال را در زیر آسمان بخوانید تا در روز عرفه‌ی سال بعد، در حرم امام حسین ـ علیه السّلام. ـ بخوانید.»

     آن سال، ایشان و همسرشان دعای عرفه را با هم در زیر آسمان حیاط خانه‌‌شان خواندند و چند روز پیش از روز عرفه‌ی سال بعد، بر خِلاف انتظار، راه کربلا باز شد و آنان مشرّف شدند و در روز عرفه، دعای عرفه را در حرم آن حضرت خواندند.

     زیارت حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ در روز عرفه، پاداش‌ها و مقامات ویژه‌ای دارد، که بماند.


رفتن مورچه‌ها به دستور ایشان!

خواهر بزرگوارم که خانم‌جلسه است و بنده به او اعتماد کامل دارم، نقل کرد که پدرمان ـ رضوان الله علیه. ـ در سال آخِر عمر شریفشان، از قم به خانه‌ی ما در تهران آمد. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که دریافتم نگاه ایشان به قندان خیره شده است. به قندان نگاه کردم و دیدم که مورچه‌های زیادی در آن رفت‌وآمد می‌کنند!

     به ایشان عرض کردم: ببخشید. مدّتی است که خانه‌ی ما مورچه‌خیز شده و مورچه‌کورهای مشکی، در همه‌جای آن رفت‌و‌آمد می‌کنند. من هم دلم نمی‌آید که آن‌ها را بکُشم.

     ایشان این بیت فردوسی را خواند:

میازار موری که دانه‌کش است / که جان دارد و جان شیرین، خوش است

     سپس فرمود: «دخترم! به مورچه‌ها بگو: پدرم می‌گوید از خانه‌ی ما بروید!»

     همان روز، ایشان به قم برگشت؛ آن‌گاه من به مورچه‌ها گفتم: مگر نشنیدید که پدرم فرمود از خانه‌ی ما بروید؟! من نمی‌خواهم شما را اذیّت کنم.

    دیدم که مورچه‌ها به صف شدند و از کَنار دیوار خانه، به ترتیب راه افتادند و به هال و از آن‌جا به بیرون خانه رفتند و دیگر مورچه‌ای در خانه‌ی ما دیده نشد!؛ با این که در طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما و خانه‌های همسایگان، هنوز مورچه‌های زیادی زندگی می‌کردند.

    سه‌شنبه‌ی همان هفته، در هیأتمان همه‌ی این ماجَرا را برای بانوان نقل کردم. در جلسه‌ی سه‌شنبه‌ی بعدی، پنج _ شش تا از خانم‌ها آمدند و هر یک از آنان گفتند که در خانه‌ی ما هم مورچه، زیاد شده بود. ما به آنان گفتیم که «حاج‌آقا داستانی می‌گوید از خانه‌ی ما بروید» و از آن روز مورچه‌ای در خانه‌مان دیده نشده است.

     در سال 1394 این ماجرا را در مجلسی در قم نقل کردم. بانویی گفت: «در خانه‌ی ما سوسک، زیاد است. شما که دختر چنین کسی هستید، بیایید و به آن‌ها بگویید که بروند.» گفتم: شما از زبان مرحوم پدرم بگویید که بروند. پس از چهار ماه به خانه‌ی آن زن رفتم و او گفت: «من از زبان پدرتان به سوسک‌ها گفتم که بروید و همه‌ی آن‌ها رفتند!»

     بنده (اسماعیل داستانی بنیسی) عرض می‌کنم که سال‌ها بعد، ماجَرای خانه‌ی خواهرم را به همسرم نقل کردم. پس از مدّتی او گفت: «در سالن خانه‌ی خودمان، مورچه‌هایی پیدا شده بودند. من به آن‌ها گفتم که حاج‌آقا داستانی می‌گوید از خانه‌ی ما بروید. اگر هم نمی‌روید، به اتاق بروید. و از آن روز، دیگر مورچه‌ای ندیدم.»


عشق به حضرت امیرالمؤمنین (سلام الله علیه)

مینی‌بوس حامل ایشان و هم‌کاروانی‌هایش، ساعت 11 شب جلو حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین ـ‌ سلام الله علیه. ـ توقّف کرد و درِ آن باز شد.

     ایشان از عشق آن حضرت، چنان مجذوب و سرمست شد که به صورت چهاردست‌وپا از ماشین به زمین افتاد و با همین حالت تا درِ رواق، پیش رفت و بدون این که متوجّه شود، عِمامه‌اش دو ـ سه بار به زمین افتاد.

     خادمان حرم مطهّر، یک لنگه‌ی در را کامل و دیگری را تا حدّی بسته بودند و به زائران می‌گفتند که از حرم خارج شوید. ایشان با همان حال، سر و سینه‌اش را وارد رواق کرد. به گفته‌ی برخی از زائران‏،‌ نوری حرم را فراگرفت و خادمان، یک ربع دیگر به زائران، اجازه‌ی زیارت دادند و این مدّت، دو ربع دیگر نیز تمدید شد.

     بخش نُخست این خاطره را از مادر بزرگوارم ـ خداوند والا ایشان را حفظ و همیشه از این کم‌ترین، راضی فرماید. ـ شنیده‌ام.


احترام‌گذاشتن دوسویه‌ی پدر و پسر

ایشان و پدرشان در پیاده‌روِ خیابانی حرَکت می‌کردند تا این که به قسمت باریک آن رسیدند و دیگر نمی‌شد در کَنار هم راه بروند.

     یکباره هر دو ایستادند و هیچ یک به حرکتش ادامه نداد تا مبادا جلوتر از دیگری قرار بگیرد!؛ ایشان به احترام پدر، و پدرشان به احترام ایشان!

     ناگهان الهامی از غیب آمد و یکی از آنان به پیاده‌رو مقابل رفت؛ سپس هر دو به حرکتشان ادامه دادند؛ امّا باز هر کدام مراقب بود که از دیگری جلو نیفتد!


علاقه‌ی شدید به مطالعه از کودکی

در روستای «بِنیس» (از توابع شبستر در آذربایجان شرقی) زاده شد و تا حدود 25سالگی در آن‌جا زندگی کرد.

     در زمان کودکی ایشان، کتاب و روزنامه در آن روستا کمیاب بود؛ امّا ایشان آن‌قدر به خواندن و دانستن علاقه‌مند بود که هر روزنامه و نوشته‌ای را می یافت، مطالعه می‌کرد.


توجّه اهل بیت ـ‌ سلام الله علیهم. ـ‌ به مجالس منزل ایشان

ایشان روز پنج‌شنبه‌ای به دیدار خواهرش در شهر کرج رفت. خواهرش از ایشان درخواست کرد كه شب را در منزل او بماند؛ ولى ایشان قبول نکرد‎‎؛ تا بتواند جلسه‌ی هر صبح جمعه‌ی منزلش را برگزار کند؛ امّا خواهرش آن‌قدر اصرار و گریه کرد تا این که ایشان پذیرفت.

     صبح، خواهرش با گريه بیدار شد و از درخواست دیروزش عذرخواهی کرد! ایشان دلیل گریه و عذرخواهی را پرسید. خواهرش گفت: «خواب ديدم كه از پنجره‌ ‌ى جلوِ خانه‌ی شما، صداى دعاى توسّل خواندن چند نفر می‌‏آيد؛ با اين كه درِ خانه بسته بود. از جلو پنجره صدا زدم: برادر من در خانه‌ی ما  در كرج است. شما كی هستيد و چگونه وارد خانه‌ی او شده‌‏ايد؟ جواب آمد: «هيچ كس هم نباشد، خودمان می‌‏آييم!»

     برای همین‏، ایشان هنگامی که از اين سفر برگشت، به همسرش فرمود: «براى 14 معصوم ـ عليهم السّلام. ـ 14 تا بالش درست كن تا اگر زمانى آن بزرگواران با لطف و كَرامت بی‏‌نِهايتشان خواستند تشريف بياورند، هر يک بر بالشی تکیه زنند!» و همسرش 14 بالش درست کرد.

     با این که چندین سال از رحلت ایشان می‌گذرد، این جلسات ادامه دارد: قم، خیابان شهدا (صفائیّه)، انتهای ک 26، سمت چپ، ک هفتم، پ 7، ساعت 9 صبح هر جمعه.


درخواست جهنّمِ همراه با یاد خدا‎!

روزی شنیدم که ایشان در خلوت مناجاتش با خداوند يگانه عرض می‌کند: «خدایا! اگر قرار است كه مرا در بهشتت ساكن کنی، ولی من [به نعمت‏‌هاى آن ‌جا به گونه‌ای سرگرم گردم که] از تو غافل شوم، مرا به جهنّم ببَر تا [از ياد و انس تو دور نشوم و] بگويم: يا الله؛ يا الله؛ يا الله!»!


سفارش شیرین ایشان به تازه‌عروس و تازه‌داماد

دختر و پسر جوانى كه به نظر می‌‏آمد نامزد هستند يا تازه عقد كرده‌‏اند، در حرم مطهّر حضرت معصومه ـ سلام الله علیها. ـ نزد ايشان آمدند.

     دختر در فاصله‌ی کمی از ایشان ایستاد؛ به گونه‌ای که می‌توانست صدای ایشان را بشنود و پسر، نزدیک‌تر رفت و پس از سلام و احترام گفت: «آقا! ما را نصيحت كنيد!»

     ايشان به آن پسر فرمود: «پسرم! روزى سه بار به دخترم بگو: “دوستت دارم.”» و به آن دختر فرمود: «دخترم! روزى سه بار به پسرم بگو: “من به تو افتخار می‌‏كنم.”»!

     روشن است که ایشان با لطافت، از آن پسر به «پسرم» و از آن دختر به «دخترم» تعبیر کرد و با این نصیحت، کلید خوشبختی و زندگی شاد را به آنان هدیّه داد.


راضی‌نبودن به عیادت دیگران از ایشان!

ایشان یک ماه پیش از رحلت تصادم کرد و بِستری شد؛ به گونه ای که نمی‌توانست حرَکت کند؛ امّا به خانواده‌اش فرمود: «به هیچ کس، حتّی پدرم و دخترم خبر ندهید که من بیمارم.»؛ شاید برای این که مبادا کسی برای عیادت ایشان به زحمت بیفتد؛ حتّی دخترشان که در شهر تهران زندگی می‌کرد!

     از این فرموده‌ها دو نکته‌ی مهم برمی‌آید:
1. مهم‌ترین نعمت از نظر ایشان، عقل است که ایشان می‌ترسید با تصادف، ضربه دیده باشد؛
2. ماه ربیع‌الاوّل، ماهی است که خوب است انسان به سبب ولادت حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ و حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ در این ماه، خوشحال باشد و چه چیزی شادکننده‌تر از ولادت کسی که بزرگ‌ترین رحمت خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ است؟


علی‌دانی‎؛ نه علی‌خوانی!

در روز ولادت حضرت امیرالمؤمنین ـ سلام الله علیه. ـ ایشان درِ منزلشان را باز گذاشتند تا همچون اعیاد دیگر، هر کسی دوست دارد، در جشن شرکت کند؛ امّا حتّی یک نفر نیامد!

     پس از ساعتی، از این کم‌ترین پرسیدند: «آیا کسی را سراغ داری که علی‌دان باشد تا به دیدنش برویم؟» و این برای ایشان مهم بود که به دیدار علی‌شناس برود.

6 دیدگاه‌ها

  1. سـلام. زیبا بود. خدا ایشان را بیامرزد.
    ۱. یک انتشارات با اسم بنیسی در سر کوچه‌ی ممتاز بود که به جای دیگر منتقل شد. آیا خودتان بودید یا نسبتی با آن‌جا دارید؟
    ۲. مشتاق شدم که مزار ایشان را زیارت کنم. لطفاً نشانی‌اش را بیان فرمایید.
    سپاسگزارم.

    1. علیکم السّلام و رحمة الله.
      آمین.
      1. انتشارات آثار ایشان بود و آن‌جا برای بنده نبود.
      2. از درِ خیابان کوثر که وارد گلزار شهدا شوید، ردیف سوم. قبری که حدوداً در وسط قبور هم‌ردیفش قرار دارد و تصویر ایشان بر روی آن، موجود است.

  2. سلام علیکم.
    ارواح حاج‌آقا داستانی و حاج آقا توسّلی، مهمان خاتون محشر، فاطمه‌ی زهرا ـ علیها السّلام. ـ باشند.

  3. سلام علیکم.
    واقعاً زیبا بود. استفاده کردم. خدا خیرتان دهد.
    بعضی از مطالب را که می‌خواندم، از چشمانم اشک جاری می‌شد.
    درود خدا بر حضرت استاد بنیسی و کسانی که در راه دین زحمت کشیدند.

    1. علیکم السّلام و رحمة الله.
      الحمد لله. آمین.
      خوشا به حالتان! قدر دلتان را بدانید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نوشته‌های مشابه:

همچنین ببینید:
بستن
دکمه بازگشت به بالا