کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» (داستانهای جذّاب تاریخی)

بسم الله الرّحمان الرّحیم
کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته»، اثر دلنشینی است که حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در آن، داستانهای جذّابی از تاریخ را به زبان امروزی نوشته است.
داستانهایی از این کتاب خواندنی، به شما تقدیم میشود و هر گاه داستان تازهای از آن، در این متن گذاشته شود، بالاترین مطلب قرار داده میشود و تاریخ این متن بهروزرسانی میگردد.
خوشترین روز حضرت ابراهیم (علیه السّلام)
۳۸ روز بود که آتش نمرود برافروخته شده بود و هر روز بر هیزم آن افزوده میشد!
سرانجام، حضرت ابراهیم ـ سلام الله علیه و علی نبیّنا و آله. ـ را در مَنجَنیق(۱) گذاشتند و به وسط آتش انداختند.
پروردگار جهان ـ جلّ جلاله. ـ به آتش فرمود: «یا نارُ کونی بَردًا و سَلامًا عَلی اِبراهیمَ(2)؛ ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش.»
آن حضرت گریست. جبرئیل از ایشان پرسید: «چرا گریه میکنید؟» فرمود: «کاش هزاران بار مرا به آتش میانداختند و این ندا تکرار میشد! گریهی من برای این است که ندای حق، تمام شد!»
در جهان فرشتگان، همهمه و غوغا شد و آنان عرض کردند: «خدایا! روی زمین، تنها یک نفر تو را یکتا میداند. آیا او در آتش بسوزد؟!» خداوند حکیم فرمود: «آرام بگیرید! این کار، رازی دارد. او ندای ما را میطلبید.»
بعدها از حضرت ابراهیم پرسیده شد: «خوشترین روز شما در زندگی، کدام روز بود؟» فرمود: «روزی که مرا به آتش نمرود انداختند و از حق، ندایی آمد که نام من در آن ندا بود.»
آری، آری، چو دوست، آن باشد / نار نمرود، بوستان باشد(3)
۱) وسیلهای که ابلیس ملعون برای انداختن آن حضرت به آتش درست کرد و سپس در جنگها برای پرتابکردن سنگ و گلولههای آتشین به کار رفت.
۲) انبیا (21)، 69.
3) از: سنایی.
#حضرت_ابراهیم (علیه السّلام)
انگشتش سینهام را سوزاند!
عالم زاهد، حاجآقا سیّد هاشم حائری، فرمود: «من از یک یهودی صد دینار قرض گرفتم. پس از این که نصف آن را پس دادم، دیگر او را ندیدم و هر چه گشتم، او را پیدا نکردم.
شبی خواب دیدم که قیامت برپا شده است و مردم برای حسابوکتاب ایستادهاند. خدا با لطفش به من اجازهی ورود به بهشت داد.
هنگامی که در صراط (1) قرار گرفتم، ناگهان آن یهودی، مانند شعلهای، از آتش جهنّم بیرون آمد، راه عبور را بر من بست و گفت: “تا پنجاه دینار مرا ندهی، نمیگذارم که از صراط بگذری.” گریه کردم و گفتم: من در اینجا پولی ندارم که بدهم.
گفت: “پس بگذار یک انگشتم را روی یک عضو تو بگذارم.” پذیرفتم. هنگامی که انگشتش را بر سینهی من گذاشت، از شدّت سوزش بیدار شدم و دیدم که سینهام زخم شده است و دارد سخت میسوزد!»
آنگاه این عالم بزرگوار سینهاش را باز کرد و پس از این که همهی حاضران دیدند زخم سختی روی سینهی او است، گفت: «تا کنون هر چقدر درمان کردهام، خوب نشده است.»
همهی بینندگان با صدای بلند گریستند.
(1) پلی روی جهنّم که در میان قیامت و بهشت قرار دارد.
#حقالناس، #قرض
بانویی از جنس جن!
حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند: «زنی از جنس جن وجود داشت که نامش عَفراء بود. گاهی به محضر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ میرفت و مسائلی را از ایشان میآموخت و به جنها میرساند و آنان مسلمان میشدند.
مدّتی به حضور آن حضرت مشرّف نشد. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ احوالش را از جبرئیل پرسید. او گفت: “به دیدن خواهرخواندهاش رفته است.” حضرت فرمود: “خوشا به احوال مسلمانانی که برای رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند! خداوند والا در بهشت ستونی را از یک دانهی یاقوت آفرید که روی آن، هزار کاخ و در هر کاخی هفتادهزار بالاخانه وجود دارد و آن را به دو مؤمنی میبخشد که برای رضای او یکدیگر را دوست داشته باشند.”
پس از مدّتی آن زن به محضر آن حضرت آمد. حضرت از او پرسید: “ای عفراء! در این مدّت کجا بودی؟” گفت: “به دیدن خواهر[خوانده]ام رفته بودم.” حضرت فرمود: “خوشا به احوال آن دو نفر که در راه رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند!»
سپس فرمود: “ای عفراء! در این سفر چه دیدی؟” گفت: “ابلیس را دیدم که در دریای سبز روی سنگ سفیدی نشسته و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و میگفت: پروردگارا! هنگامی که به سوگندت عمل کنی و مرا وارد دوزخ نمایی، تو را به حقّ محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین سوگند میدهم تا مرا از جهنّم آزاد کنی و با آنان محشور فرمایی! به او گفتم: … این نامهایی که خدا را با آنها میخوانی، چیستند؟ گفت: پیش از که خداوند والا انسانی را بیافریند، این نامها بر روی ساق عرش نوشته شده بودند؛ پس فهمیدم که آنان گرامیترین آفریدگان خدا در نزد او هستند و برای همین، از او به حقّ آنان درخواست میکنم.”
رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ فرمود: “اگر اهل زمین خدا را به این نامها سوگند دهند، قطعاً دعایشان مستجاب خواهد شد.”»
… حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ در ادامه فرمودند: «در روز قیامت، این نامها از یاد او میرود.» راوی پرسید: «چگونه؟» حضرت پرسیدند: «نام تو چیست؟» راوی گفته: «هرچه فکر کردم، نامم یادم نیامد.» حضرت فرمودند: «خداوند، نامهای پنج تن پاک را اینچنین از سینۀ او محو خواهد کرد.»
#ابلیس، #استجابت_دعا، #اهل_بیت (علیهم السّلام)، #جن، #حافظه، #دعا، #سوگند، #زیارت_مؤمن، #شیطان، #قسم، #محبت، #مهربانی
تبدیل برف به نان!
شیخ بهائی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ نقل کرده است که در زمان پدربزرگ ایشان، شیخ شمسالدّین، برف سنگینی آمد و او و خانواده اش غِذا نداشتند و کودکانش از گرسنگی گریه میکردند.
شیخ شمسالدّین به همسرش گفت: «بچهها را بنشان تا دعا کنیم که خدای روزیدهنده به ما غذا بدهد.» و با هم دعا کردند.
سپس ایشان مقداری برف برداشت، سر تنور رفت، به کودکان گفت: «میخواهم برای شما نان بپزم!»، برفها را گلوله کرد و به تنور آتشین زد.
پس از لحظاتی، همسرش از تنور، نانِ پخته بیرون آورد! و همگی خوردند و خدا را شکر کردند.
#رزق، #روزی، #علما، #کرامت، #مهربانی_خدا
مسابقهی دو امام (علیهما السّلام)
حضرت امام حسن و حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیهما. ـ در زمانی که خردسال بودند، روزی خواستند مسابقهی خطّاطی بدهند؛ برای همین، مطالبی را نوشتند و نزد مادرشان، حضرت فاطمهی زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ بردند و گفتند: «اى مادر عزیز! به خطهاى ما نگاه کن و ببین که کدام یک از ما، زیباتر نوشتهایم.» حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ فرمودند: «آنها را نزد پدر بزرگوارتان، امیرالمؤمنین، ببرید تا او تشخیص دهد.»
وقتى آنان نوشتههایشان را نزد پدرشان بردند، ایشان فرمودند: «من از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ پیشی نمیگیرم؛ نوشتههایتان را به محضر مقدّس آن بزرگوار ببرید.»
آنان نزد آن حضرت رفتند. ایشان، هم به خطّ آن دو و هم به چهرهی زیباى آنان نگاه کردند و فرمودند: «من بین شما قضاوت نمیکنم؛ آنها را پیش مادرتان ببرید و از او نظرخواهى کنید!»
آنان دوباره نزد حضرت زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ رفتند و از او قضاوت خواستند.
هم قضاوت در اینباره، کار آسانی نبود و هم عاطفهی مادرى اقتضا میکرد که دل هیچ کدام از فرزندانش نشکند؛ برای همین، آن حضرت، این طرح بسیارزیبا را اجرا کردند: گردنبندشان را باز کردند و فرمودند: «هر کدام از شما، دانههای بیشتری از این گردنبند را جمع کنید، او برنده است.»
آن گردنبند ۷ دانه داشت. ۳ تا را حضرت امام حسن ـ سلام الله تعالی علیه. ـ و ۳ تاى دیگر را حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ پیدا کرد؛ آنگاه خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ به جبرئیل دستور داد: «هرچهزودتر خودت را به زمین برسان و دانهی هفتم را دونیمه کن.» و جبرئیل این کار را انجام داد.
نصف آن دانه را حضرت امام حسن ـ علیه السّلام. ـ و نصف دیگرش را حضرت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ پیدا کرد. حضرت فاطمه ـ علیها السّلام. ـ هر دو جگرگوشهی خود را به سینهی خود چسباندند و فرمودند: «اى نور چشمان من! شما، هر دو، براى من عزیز هستید و من هر دوى شما را دوست میدارم و دوستان شما را هم دوست میدارم.»
#امام_حسن (علیه السّلام)، #امام_حسین (علیه السّلام)، #تربیت_فرزند، #تربیت_کودک، #حقوق_فرزند، #مسابقه، #وظایف_والدین
دوست دارم چیزی را که به دست خدا رسیده، ببوسم!
مُعَلَّی بن خُنَیس که از شاگردان امام ششم ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بود، نقل کرده است که یک شب باران زیادی بارید و هوا تاریک بود. امام صادق ـ علیه السّلام. ـ را دیدم که از خانهاش بیرون آمد و آهسته به سوی ظُلّهی بنیساعده [= مکانی که فقرا در آنجا زندگی میکردند] راه افتاد.
من هم پشتسر ایشان راه افتادم. در میانهی راه متوجّه شدم که چیزی از دست حضرت به زمین ریخت و ایشان مشغول جمعکردن آنها شد؛ در حالی که میفرمود: «بِاسمِ اللهِ. اَللّهُمَّ! رُدَّ عَلَینا [= به نام خدا. خدایا! [آنچه را که ریخته شد،] به ما برگردان.]»
جلو رفتم و خودم را معرّفی کردم. حضرت فرمود: «معلّی! به زمین دست بکش و آنچه را که پیدا میکنی، به من بده.» من چند تا نان پیدا کردم و به ایشان دادم. حضرت آنها را در کیسهای گذاشت، کیسه را برداشت و دوباره راه افتاد.
گفتم: «فِدایت شَوم! اجازه بده که من کیسه را حمل کنم.» ایشان فرمود: «نه؛ من به حمل آن از تو سزاوارترم؛ ولی اگر میخواهی، همراهم بیا.»
رفتیم تا این که به ظلّه رسیدیم. دیدم که عدّهای از فقرا در آنجا خوابیدهاند و حضرت در زیر سر یا زیر روانداز هر کدام، یک یا دو نان گذاشت.
در راهِ برگشت گفتم: «آنان از شیعیان شما هستند؟» فرمود: «اگر از شیعیان ما بودند، ما باید نمک آنان را هم میدادیم. خداوند برای هر چیزی سرپرست و خزانهداری گذاشته است؛ امّا خودش سرپرست و خزانهدار صدقه است. من میدیدم که پدرم وقتی به گدا چیزی میداد، آن را از او میگرفت، میبوسید، میبویید و به او برمیگرداند؛ چون صدقه، پیش از آن که به دست گدا برسد، به دست خداوند والا میرسد و پدرم میفرمود: “دوست دارم چیزی را که به دست خدا رسیده، ببوسم و ببویم. قطعاً صدقهدادن در شب، خشم خدا را خاموش و گناهان بزرگ را نابود و حساب روز قیامت را آسان میسازد و صدقهدادن در روز، بر مال و عمر انسان میافزاید.”»
#عوامل_افزایش_مال، #عوامل_افزایش_عمر، #بوسه، #بوییدن، #صدقه، #کفاره_گناهان
در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس
لَبیب عارف که از عابدان بود، نقل کرده است: «در جوانی، ماری را در خانهام دیدم که داشت به سوراخی فرومیرفت. دنبالهی بدنش را گرفتم و محکم کشیدم تا آن را بیرون آورم و بکُشم.
مار دستم گزید و من آن را کشتم؛ آنگاه اثر زهرش در دستم آشکار شد و سرانجام، دستم خشک گردید. پس از مدّتی دست دیگرم و سپس پاهایم هم خشک شدند و از کار افتادند. چندان طول نکشید که چشمانم نابینا و زبانم لال شد.
دیگر مانند چوب خشکی روی تخت افتاده بودم و فقط گوشهایم کار میکردند، که آن هم بلایی بود؛ چون سخنان زشت و ناگواری میشنیدم؛ ولی نمیتوانستم پاسخ دهم و رنج میبردم.
چهبسیار اوقاتی که تشنه یا گرسنه میشدم و هیچ کس به من آب یا غِذا نمیداد و چهبسیار اوقاتی که سیر یا سیراب بودم و دیگران بهزور در گلویم آب یا غذا میریختند!
چند سال از زندگیام، به این وضع گذشت که مرگ، بهتر از آن بود.
روزی زنی از همسایهها آمد و از همسرم پرسید: “حال لبیب چگونه است و با او چه میکنید؟” او پاسخ داد: “نه خوب میشود تا خودش راحت شود و نه میمیرد تا ما راحت شویم!” و سخنان دیگری هم گفت و دریافتم که خانوادهام از وضع من به تنگ آمدهاند و آسایش خود را در مرگ من میبینند.
دلم بینِهایت شکست و با عجز کامل در دلم با خدا مناجات کردم و نَجاتم را از او درخواست کردم.
یکباره ضرباتی در همهی اعضای من پدید آمد و یک لحظه، درد شدید گرفتم؛ سپس آرام شدم و خوابم برد.
هنگامی که بیدار شدم، آن دستم را که پیش از اعضای دیگرم خشک شده بود، روی سینهام دیدم و تکان دادم. دست دیگرم و پاهایم را هم حرَکت دادم. چشمانم را گشودم و دیدم که شب است. آهسته برخاستم، آرامآرام به حیات خانه رفتم و به آسمان نگاه کردم. چشمم به ماه و ستارهها افتاد و از دیدن آنها آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود روح از تنم جدا شود.
بیاختیار به خدا گفتم: “یا قدیمَ الاِحسانِ! لَکَ الحَمدُ.” [یعنی: ای کسی که از قدیم، نیکی میکنی! تو را سپاس.]؛ سپس سَجده کردم و شکر او را بهجا آوردم.»
#دعا، #دلشکستگی، #شفا
سرانجامِ قاتلان شهدای کربلا
یعقوب بن سلیمان نقل کرده است که مدّتی از شهادت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ گذشته بود. من و برخی از دوستانم، دور هم جمع شدیم و دربارهی ماجَراهای دلخراش روز عاشورا و شهادت شهیدان کربلا صحبت کردیم. آن شب، ما قاتلان آنان را لعن میکردیم و میگفتیم که همهی آن جنایتکاران، دچار بلاهای مالی و جانی شدند و سپس نابود و جهنّمی گشتند.
پیرمردی که در گوشهای نشسته بود، به ما رو کرد، سوگند خورد و گفت: «من از کسانی هستم که در قتل امام حسین شرکت کردند؛ ولی تا کنون هیچ آسیبی به من نرسیده که مرا غمگین کند.» همهی دوستانم خشمگینانه به او نگاه کردند.
در همان لحظه، از چراغی که روغن در آن میسوخت، دود بیرون آمد و فتیلهاش خراب شد. آن پیرمرد خواست که آن را تعمیر کند؛ امّا ناگهان انگشتش آتش گرفت! فوت کرد تا خاموش شود؛ ولی ریشش آتش گرفت! بیرون دوید و خود را به آب حوض انداخت؛ امّا آتش در بالای سر او شعله میکشید تا این که از بین رفت!
خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ او و همۀ قاتلان شهدای کربلا را لعنت کند!
#امام_حسین (علیه السّلام)، #کربلا
اثر حنا بر ناخنها پس از صدها سال!
عالم بزرگ، شیخ صدوق ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ با دعای حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زاده شد، حدود ۳۰۰ کتاب نوشت، در سال ۳۸۱ ه.ق. از دنیا رفت و در شهر ری در قبرستانی که به نام او است، به خاک سپرده شد.
در کتاب «روضات» آمده که در سال ۱۲۳۸، یعنی: ۸۵۷ سال پس از رحلتش، قبر او شکاف برداشت و هنگامی که داشتند آن را تعمیر میکردند، قبرش باز شد و دیدند که پیکر شریف او کاملاً سالم است و حتّی در ناخنهایش اثر حنا وجود دارد!
این خبر در تهران پخش شد. فتحعلیشاه قاجار با جمعی از علما و ارکان دولت، به مزار او رفتند و دیدند که خبر، صحیح است.
فتحعلیشاه دستور داد که قبر او پوشانده شود و آرامگاه و ضریح باشُکوهی، بر روی آن ساخته گردد.
این است نتیجهی علم و معنویّتی که خداوند والا به نیکان عطا میفرماید.
(قبر شریف شیخ صدوق)
#عمل صالح، #علم، #کرامت
مردی که نورش را هدیّه داد!
اُوَیْس قَرَنی، اهل یمن و شتربان بود و درآمدش را صَرف خودش و مادرش میکرد.
روزی از مادرش اجازه خواست که به زیارت حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ مشرّف شود. مادر او اجازه داد؛ ولی گفت: «اگر حضرت در خانه نبود، توقّف نکن و زود برگرد.»
اویس راه طولانی یمن تا شهر مدینۀ منوّره را پیمود و به خانۀ آن حضرت رفت؛ امّا ایشان نبودند و اویس بازگشت!
حضرت هنگامی که به خانه آمدند، پرسیدند: «آیا کسی به درِ خانۀ ما آمده است؟» عرض شد: «آری ای رسول خدا! شتربانی به نام اویس آمد، به شما سلام رساند و رفت.» حضرت فرمودند: «آری؛ این، نور اویس است که او آن را در خانۀ ما هدیّه گذاشته و رفته است!»
(بارگاه سلمان محمّدی)
#اطاعت از والدین، #حقوق والدین
دست راستم را در سفر قبلی دادم!
در سال ۲۳۶ ق.، متوکّل، خلیفهی عبّاسی، به مأمورانش دستور داد که قبر مطهّر حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ و خانههای اطراف آن را ویران کنند، زمینِ آنجا را شخم بزنند، آب بر آن جاری کنند و نگذارند که کسی به زیارت آن حضرت مشرّف شود و گفت که در شهرها جار بزنند که هر کس به مزار آن حضرت برود، زندانی و شکنجه خواهد شد!
امّا دلدادگان اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ به آنجا مشرّف میشدند و امام خود را زیارت میکردند و سختیها را به جان میخریدند.
سرانجام، آن ملعون دستور داد که هر کس بخواهد به زیارت آن حضرت برود، دست راستش قطع شود و مأموران پلید او دست راست همهی زائران را قطع میکردند!
روزی یکی از زُوّار، دست چپش را جلو آورد تا قطع شود. مأموران گفتند: «دست راستت را جلو بیاور.» او با شادی گفت: «دست راستم را در سفر قبلی دادهام. اکنون دست چپم را قطع کنید و بگذارید که به زیارت مولایم مشرّف شوم!»
#زیارت_امام_حسین (علیه السّلام)
کاش همهی عمرم یک شب بود!
او از عابدان و زاهدان زمان خود بود و شبهای هفته را نامگذاری كرده بود: فُلان شب، شب ركوع است؛ فلان شب، شب سجود است و فلان شب…! هر شب تا صبح، با همان روش، عبادت میكرد!
از او پرسيده شد: «خسته نمیشوی؟» گفت: «كاش همهی عمرم، يک شب بود و آن شب را به ركوع و سجود بهسر میبردم و زارزار گريه میكردم!»
به نيمهشب كه همه، مست خواب خوشند / من و خَيال تو و گريههای دردآلود
زمانی حضرت اميرالمؤمنين، امام علی ـ سلام الله تعالی علیه. ـ رهسپار جنگ صِفّين شدند. این مرد قدبلند، در حالی كه شمشيری بزرگ و سپری بزرگتر همراه داشت، از وطنش، یمن، به محضر ایشان رسید، زانو زد و عرض کرد: «يا علی! دستتان را بدهید تا با شما بيعت كنم.» حضرت پرسیدند: «چگونه بيعت میکنی؟» عرض كرد: «به گونهای كه در ركاب شما به شهادت برسم.» حضرت پرسیدند: «نامت چيست؟» عرض كرد: «اُويْس قَرَنی.»
پاداشی بزرگ برای کاری کوچک!
حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ فرمودند: «زنی از بيابانی میگذشت. تشنگی بر او غلبه کرد. در آن نزديكی، چاه آبی بود. او وارد آن شد و خود را سيراب كرد؛ سپس بيرون آمد و مسیرش را ادامه داد.
در راه، سگی را ديد كه از تشنگی، خاکهای نمناک را میخورْد. با خودش گفت چنانكه تشنگی بر من غلبه كرده بود، بر اين حَيَوان هم غلبه كرده است كه خاکهای نمناک را میخورد.
به سوی چاه برگشت، وارد آن شد، دهانش را پر از آب كرد، با دستهايش ديوارهی چاه را گرفت، بالا آمد، آب را از دهانش به دهان آن سگ ريخت و چند بار اين كار را تكرار کرد تا این که آن را سيراب كرد!
خداوند به سبب اين كار زن، گناهان او را بخشود.»
حاضران پرسیدند: «مگر آبدادن به حيوانات هم پاداش دارد؟!» حضرت فرمودند: «لِكُلِّ كَبِدٍ حَرّاءَ اَجرٌ؛ برای [سيرابكردن] هر جگر داغی پاداشی است.»
مردی که ابلیس را دو بار بر زمین زد!
در قوم بنیاسرائیل عابدی زندگی میکرد. روزی شنید که مردم پیش درختی میروند و آن را عبادت میکنند؛ پس خشمگین شد و از روی تعصّب دینی و برای خدا، تبری برداشت و به سوی آن درخت راه افتاد تا آن را از ریشه بکَند.
ابلیس به شکل انسان آشکار شد و به او گفت: «برگرد و به عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به این کار؟» عابد، عصبانی شد و با او سخت درآویخت و او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست!
ابلیس گفت: «از من دست بردار تا سخنی نیکو به تو بگویم.» عابد او را رها کرد.
ابلیس گفت: «این، کار پیامبران است؛ نه تو.» عابد گفت: «من از این کار برنمیگردم.» و دوباره با او درگیر شد و او را بر زمین زد.
ابلیس گفت: «ای عابد! تو مردی هستی که مردم هزینههای زندگیات را پرداخت میکنند. اگر تو بریدن درخت را بر عهدهی دیگران بگذاری، من هم روزی دو دینار بر بالین تو میگذارم تا هم هزینهی زندگی خودت را با آن تأمین کنی و هم از آن به عابدان دیگر بدهی.»
عابد با خود گفت که یک دینار آن را برای خودم خرج میکنم و دینار دیگر را صدقه میدهم و این کار، بهتر از کندن آن درخت است. من که پیامبر نیستم و به این کار، مأمور نشدهام و در نتیجه، از ابلیس دست برداشت.
پس از آن، ابلیس هر روز دو دینار برای او میآورد؛ امّا پس از چند روز، دیگر نیاورد. عابد باز خشمگین شد و دوباره تبری برداشت و به سوی درخت راه افتاد.
این بار نیز ابلیس جلو او را گرفت و با هم درآویختند؛ امّا ابلیس او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست! عابد گفت: «چرا من که دو بار تو را بر زمین زده بودم، این بار زمین خوردم؟» ابلیس گفت: «آن دو بار برای خدا و حفظ دین او، خشمگین شدی و به این کار اقدام کردی و در نتیجه، خدا تو را نیرومند ساخت و تو مرا بر زمین زدی؛ ولی این بار برای دنیا و طمع خودت خشمگین شدی و از هوای نفست پیروی کردی و برای همین شکست خوردی.»
عروسی ما، در بهشت خواهد بود!
رَبيع بن خُثَيم از عابدان و زاهدان زمانش بود. اين عابد حقيقی كه از روی معرفت، خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ را عبادت ميكرد، در بيشتر عمرش روزها را روزه میگرفت و شبها تا صبح مشغول عبادت میشد و خواب را از گِرد خيمهی چشمانش فراری داده و از بیخوابی، بسیار لاغر شده بود.
روزی دخترش به او گفت: «پدرجان! چه کسی را بيشتر از همه دوست داری؟» ربیع پاسخ داد: «حضرت محمّد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ را.» دخترش گفت: «پدر! به حقّ آن حضرت، لحظهای استراحت كن و بخواب.»
ربيع خوابید و در خواب به او گفته شد: «در شهر بَصره بانویی به نام ميمونهی زَنگی است که همسر تو خواهد شد.»
ربيع به بصره رفت. عابدان و زاهدان آنجا، به پيشوازش آمدند، مَقدمش را گرامی داشتند و چرایی سفرش به شهرشان را پرسیدند. او گفت: «میخواهم ميمونهی زنگی را دريابم تا بدانم که چگونهزنی است.»
گفتند: «زنی عابد و زاهد است و گوسفندان مردم را به چَرا میبَرد و دستمزدی را كه برای این کارش میگیرد، به فقرا میدهد و هر شب فرياد برمیآورد: “آهای! مردم! عَجَب دوستدار خدا هستيد!”»
عَجَبًا لِلمُحِبِّ كَيفَ يَنام! / كُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام
خواب، آن كس كند كه خام بوَد / خواب بر عاشقان، حرام بوَد
ربيع نشانیاش را گرفت و پیش او رفت. ديد که در یک بيابان، گرگی مشغول چَرانيدن گوسفندان او است و خودش دارد نماز میخواند!
هنگامی که نمازش تمام شد، ربيع با صدای بلند گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيکِ يا مَيمونَةُ!» او پاسخ داد: «عَلَيکَ السَّلامُ يا رَبيعُ!»
ـ چگونه مرا شناختی؟!
ـ کسی كه مرا به تو شناساند، تو را هم به من شناساند و آن عروسی در بهشت موعود خواهد بود!
ـ از چه زمانی گرگها با گوسفندها آشتی كردهاند؟!
ـ از روزی که من از خدا اطاعت میکنم. تا من از اطاعت او دست برندارم، گرگها گوسفندان مرا نمیدرند.
سپس به ربیع رو کرد و گفت: «ای ربيع! آياتی از قرآن را برای من بخوان.» ربيع آيات مبارکهی 12 و 13 سورهی مبارکهی مُزَّمِّل را تلاوت کرد: «اِنَّ لَدَينا اَنكالًا و جَحيمًا و طَعامًا ذا غُصَّةٍ و عَذابًا اَليمًا؛ [قطعاً در نزد ما عذابهایی سخت و آتشی پُرشعله و غِذایی گلوگیر و عذابی پُردرد است.]»
هنوز آيه به پایان نرسیده بود كه ميمونه فریادی کشید و جان به جانآفرين تسليم كرد!
ربيع نقل کرده است: «جمعی از زنان آمدند که همراه خود، كفن و حَنوط(1) برای او آورده بودند. از آنان پرسيدم: “شما از كجا فهمیدید كه او از دنیا رفت؟” گفتند: “او هميشه دعا ميكرد كه خدايا! مرگ مرا در حضور ربيع بن خثيم قرار بده.” هنگامی که شنيديم كه تو پیش او آمدهای، فهمیدیم كه دعایش مستجاب شده است.»
1. دارویی خوشبو که پس از غسلدادن مرده به او میزنند.
خدا کجا است؟!
معلّمى، یکى از شاگردانش را خیلی دوست داشت. شاگردان دیگر او به آن شاگرد حسادت کردند. معلّم خواست لیاقت آن شاگرد را به آنان نشان دهد؛ برای همین به هر کدام از آنان، یک مرغ داد و گفت: «در جایی که هیچ کس نبیند، سر مرغ را ببُرید و فردا برایم بیاورید.»
هر یک از شاگردان، سر مرغی را که گرفته بود، در گوشهی پنهانى برید و آورد؛ ولی آن شاگرد مرغ را زنده آورد و گفت: «جایى را پیدا نکردم که خدا در آنجا نباشد و نبیند.»
همهی شاگردان به بصیرت و داناییاش پى بردند و معلّمش به او آفرین گفت.
هفتماهگی حضرت عیسی (سلام الله علی نبیّنا و آله و علیه)
شيخ صدوق ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ نقل کرده است که حضرت امام محمّد باقر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودهاند: «روزی كه عيسی از مادرش، مريم، متولّد شد، همانند كودک دوماهه بود.
هنگامی که هفت ماه از ولادتش گذشت، مريم او را پيش معلّمی برد و گفت: “به فرزندم دانش بياموز!”
معلّم گفت: “بگو: بسم الله الرّحمان الرحيم.” عيسی گفت: “بسم الله الرّحمان الرحيم!”
معلّم گفت: “بگو: اَبجَد.” عیسی گفت: “ابجد!”
معلّم گفت: “بگو: هَوَّز.” عيسی گفت: “ابتدا معنای ابجد را ياد بده؛ سپس هوّز را بگويم!” معلّم گفت: “هنوز مكتبنديده و درسنخوانده، معنای ابجد را از من میپرسی؟!” و خواست که او را با عصا بزند!
عیسی گفت: “اجازه بده که من بگويم! الف يعنی: آلاء (= نعمتهای) خدا. باء يعنی: بَهجت (= شادی) او. جيم: جمال اقدس = زیبایی مقدّستر) او. دال: دين. [امّا] هوّز: هاء: هَوْل (= ترس) جهنّم. واو: وای بر اهل آن. زاء: آواز آتش.” و تا آخِر 28 حرف را معنی كرد!
معلّم وقتی اين مطالب را از او شنيد، به مریم رو کرد و گفت: “اين کودک را ببَر؛ كه همهی آفریدگان زمانه، نیازمند دانشهای او هستند و او به آموختن نیاز ندارد.”»
پیکرهای سالم پدر و پسر
بیست سال زحمت کشید و کتابهای «اصول کافی»، «فروع کافی» و «روضهی کافی» را نوشت که شامل متن و سند روایات شریفهی اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ هستند.
شیخ یعقوب کُلَینی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ پس از نوشتن کتابهایش، در سال ۳۲۹ یا ۴۲۲ ه.ق. از دنیا رفت و در بابالکوفهی شهر بغداد دفن شد.
روزی یکی از فرمانروایان بغداد، از کَنار قبر شریف ایشان گذشت و از همراهانش پرسید: «این، قبر کیست؟» گفتند: «قبر یکی از علمای شیعه که نامش شیخ یعقوب کلینی است.»
او به سبب دشمنیاش با شیعیان دستور داد که قبر آن بزرگوار، نبش شود؛ امّا هنگامی که قبر گشوده شد، همهی حاضران دیدند که بدن و کفن ایشان، کاملاً سالم ماندهاند و بدن و کفن یک کودک خردسال که گویا پسرشان بوده است، نیز سالم هستند.
پس، فرمانروا دستور داد که قبر، پوشانده گردد و بر روی آن، بارگاه ساخته شود.
دعای آهو!
سَبُکتَکین، پدر سلطان محمود غزنوی، صیّادی بود که از مال دنیا چیزی نداشت؛ جز وسایل شکار و یک اسب.
روزی بچهآهویی را شکار کرد و آن را به ترک اسبش بست.
در راهِ برگشت دید که مادر آن بچهآهو پشتسرش میآید و به فرزندش نگاه میکند و نمیتواند از او جدا شود.
او در خانه، چیزی برای خوردن نداشت؛ امّا دلش به آهوی مادر سوخت و با خود گفت که ترحّم به آن، دلچسبتر از خوردن فرزندش است؛ برای همین، بچهآهو را بر زمین گذاشت.
آهوی مادر، فرزندش را در آغوش گرفت؛ سپس نگاهی به سبکتکین کرد و او فهمید که آهو دارد برایش دعا میکند.
شب در خواب دید که حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ به او فرمودند: «ای سبکتکین! خدا به سبب این که به آهو ترحّم کردی، تو را پادشاه خواهد کرد. به مردم هم مهرْبانی کن تا پادشاهیات باقی بماند.»
چندان نگذشت که او بر تخت پادشاهی نشست.
ترس وصال!
دانشمندى گفته است که من ساکن شهر مکّهی مکرّمه بودم و هر روز به زیارت خانهی خدا، کعبهی مقدّسه، میرفتم.
روزى جوانی را دیدم که انگار بدنش آب شده بود. کَنار دیوار کعبه آمد و سر در گریبان، هایهاى گریه کرد. فهمیدم که از عاشقان خدا است.
از او پرسیدم: «آیا عاشقى؟» پاسخ داد: «آرى.»
پرسیدم: «آیا یارت به تو نزدیک است؟» گفت: «در همهی عمرم خاک کاشانهی او بودهام.»
پرسیدم: «او را عادل می دانى یا جفاپیشه؟» پاسخ داد: «مظهر عدل است و منبع احسان.»
پرسیدم: «پس چرا اینچنین آشفتهاى و لاغر و زرد شدهاى؟» با لرزش دل و تن گفت: «اى بیخبر! مىترسم که پس از وصال، دچار فِراق شَوم.»
سپس سخت گریست و من هم بر اثر گریهی او گریستم.
شاعرى اين داستان را به شعر کشیده است:
گفت: «در مكّه، مجاور بودم
در حرم، حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفتهجوانى ديدم
چه جوان! شيفته جانى ديدم
لاغر و زرد شده، همچو هلال
كردم از وى ز سر مِهرْ سؤال
كه مگر عاشقى اى شيفتهمرد!
كه بِدينسان شدهاى لاغر و زرد؟
گفت: “آرى، به سرم شور، بسى است
بس چو من لاغر و رنجور، بسى است”
گفتمش: “يار به تو نزديک است
يا چه شب، روزت از او تاريک است؟”
گفت: “در خانهی اويم همهْعمر
خاک كاشانهی اويم همهْعمر”
گفتمش: “يكدل و يكرو است به تو
يا ستمكار و جفاجو است به تو؟”
گفت: “هستيم به هم شام و سَحَر
به هم آميخته، چون شير و شَكَر”
گفتمش: “يار تو اى فرزانه!
با تو همواره بوَد همخانه
لاغر و زرد شده بهر چهاى
تنْ پر از درد شده بهر چهاى؟”
با تعجّب به من نگاهی کرد و گفت:
“رو، رو تو كه عَجَب بیخبرى
بِه كه زينگونه سخن درگذرى
مِحنت قُرب ز بُعد، اَفزون است
دلم از محنت قربم خون است
هست در قربْ همهْ بيم زَوال
نيست در بُعد جز امّيد وصال”»
زن و شوهری که در سَجدهی همزمان از دنیا رفتند!
مردی بود که نمازش را اوّل وقت و زود در مسجد میخواند و بدون این که تعقیبات (دعاهای پس از نماز) را قِرائت کند، به خانهاش میرفت.
روزی خلیفه متوجّه این کار او شد و با خشم، از او دلیلش را پرسید. آن جوان گریه کرد و گفت: «مرا معذور بدار؛ چون از حال من خبر نداری. آنقدر فقر و پریشانی به من و همسرم رو آورده که فقط یک پیراهن داریم و هر وقت، یکی از ما آن را میپوشد، دیگری برهنه میماند؛ برای همین، وقتی که من آن را میپوشم و به مسجد میآیم، نمازم را زود میخوانم و به خانه میروم تا او آن را بپوشد و نمازش را بخواند!»
بعضی از حاضران با شنیدن وضع او به گریه افتادند و خلیفه هشتاد دِرهَم (= سکّهی نقره) به او داد تا برای خودش و زنش، لباس بخرد.
هنگامی که آن مرد ماجَرا را به همسرش نقل کرد، زنش خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا راز و فقرت را آشکار کردی و نعمت فقر را به کالای دنیا فروختی؟! به عزّت پروردگار سوگند، اگر این پولها را به خلیفه برنگردانی، من همسرت نخواهم ماند. ما سختی دنیا را انتخاب کردیم تا از خوشبختی آخرت بازنمانیم.» جوان پولها را به خلیفه برگرداند.
مقداری از شب که گذشت، زن بیدار شد، وضو گرفت و چند رَکعت نماز خواند؛ سپس شوهرش را بیدار کرد و به او گفت: «تو هم وضو بگیر و نماز بخوان.» او هم، چنین کرد؛ آنگاه همسرش گفت: «ای مرد! ما مدّتی با فقر زندگی کردیم و کسی از حال ما خبردار نشد. اکنون که وضع ما بر دیگران معلوم شده، دیگر دوست ندارم زنده بمانیم و میخواهم از خدا درخواست کنم که مرگ ما را برساند! آیا تو با این کارم موافقی؟!» شوهرش گفت: «آری؛ من هم، چنین میخواهم!»
سپس هر دو به سَجده افتادند و سجدهشان طول کشید تا این که از دنیا رفتند!
… وگرنه، تا زنده بود، به عذاب من دچار بود!
در زمان حضرت موسی بن عِمران ـ سلام الله تعالی علی نبیّنا و اله و علیه. ـ پیرمرد صالح و تهیدستی بود كه زندگی خود و خانوادهاش را از راه صيد ماهی میگذرانيد. او هر روز برای صيد ماهی، كَنار دريا میرفت و اگر ماهی به تور او میافتاد، خوشحال برمیگشت و اگر نمیتوانست ماهی صيد كند، غمگين میشد.
یک روز، ماهی بزرگی به تورش افتاد. شادان به سوی بازار ماهیفروشان راه افتاد تا آن را بفروشد و برای خانوادهاش غِذايی فراهم كند؛ امّا به ستمگری برخورد كرد که گفت: «ماهی را به من بده.» پيرمرد گفت: «اين، روزیِ خانوادهی من است.» ستمگر عصايش را به سر او کوبید و ماهی را از او گرفت.
مرد صالح دستهايش را به سوی آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! مرا ناتوان و او را توانا آفریدی؛ پس حقّ مرا زود از او بگیر. او به من ستم کرد و من نمیتوانم برای انتقامگرفتن تو از او، تا آخرت صبر کنم.»
ستمگر ماهی را به خانهاش برد و بريان كرد تا بخورد؛ امّا ماهی دهان گشود و انگشتش را گزيد!
چنان انگشت او درد گرفت كه آرامش را از دست داد. پيش پزشک رفت و پزشک گفت: «انگشتت باید بريده شود؛ وگرنه، درد به دستت سرایت میكند!»؛ سپس انگشتش را بريد.
درد به دستش منتقل شد! دستش هم بریده شد! درد به اعضای ديگرش سرایت کرد! هر عضوی كه بریده میشد، عضو ديگرش درد میگرفت!
او از شدّت درد، آرامش نداشت. شب و روز نالهكنان و فریادزنان، همهجا را میگشت و میگفت: «پروردگارا! اين درد مرا برطرف کن.»
روزی در سايهی درختی آرميد و خوابش برد. در خواب به او گفته شد: «ای بيچاره! تا كی درد بكشی و اعضايت یکی پس از دیگری بریده شود؟ پيش آن ستمدیدهی صاحب ماهی برو و رضايتش را به دست آور.»
بيدار شد و دنبال آن پيرمرد گشت تا اين كه او را یافت و خواهش کرد که از او بگذرد.
همین که آن مرد صالح او را بخشود، دردش برطرف شد و از لطف خداوند مهرْبان، اعضايش به بدن او برگشت!
خداوند والا به حضرت موسی وحی کرد: «به عزّت و جلالم سوگند، اگر او آن مرد را راضی نمیكرد، تا زنده بود، به عذاب من دچار بود.»
مگر شما وقتی که به زیارت میروید، آن حضرت را نمیبینید؟!
روستای اَزغَد از توابع شهر مقدّس مشهد است.
مرحوم حاج ملّا غلامحسين ازغدی، به مرحوم ملّا هاشم خراسانی نقل کرده است كه زنی از مَحرمهای من، هر سال برای زيارت حضرت امام رضا ـ سلام الله تعالی علیه. ـ از ازغد به مشهد میرفت و برای هر کدام از کودکان فامیل، كفش یا كلاه و یا…، سوغاتی میآورد.
ما به او میگفتيم که تو از روستا دستخالی میروی؛ پس چگونه اينهمه سوغاتی میخری؟ میگفت: «وقتی که به حرم مطهّر امام رضا ـ علیه السّلام. ـ میروم، آن حضرت را در میان ضريح میبينم و به ایشان سلام عرض میكنم؛ بعد، ایشان حال من و تعداد و احوال کودکان فامیل را میپرسد و مقداری پول میدهد تا برای آنان سوغاتی بخرم! مگر شما وقتی که به زيارت میرويد، آن حضرت را نمیبينيد؟!»
ما سكوت میكرديم و احتمال میدادیم که او در مشهد گدايی میكند و با پولهایی که از اين راه به دست میآورد، سوغاتیها را میخرد.
یک بار که او برای زيارت به راه افتاد، من هم پشتسرش به راه افتادم. وقتی که به مشهد رسيديم، ديدم که او به خانهی يكی از همروستاییهای مقيم آنجا رفت و وضو گرفت؛ بعد، مخلصانه به حرم حضرت امام رضا ـ سلام الله تعالی علیه. ـ مشرّف شد و خود را به ضريح مطهّر چسباند.
من كنار درِ حرم ايستاده بودم. وقتی که خواست از حرم خارج شود، پیش او رفتم و سلام كردم. از ديدن من خوشحال شد و تبسّم كرد. گفتم که در كنار ضريح خيلی ايستادی. گفت: «بله؛ حضرت از من احوالپرسی میكرد و احوال كودكان فامیل را میپرسید و پولی به من داد تا برای آنان سوغاتی بخرم!”؛ بعد، دستش را باز كرد و ديدم که در دستش پول هست و يقين پیدا كردم كه او به سبب پاكدلی، صِدق و اخلاصش، به این مقام رسيده است.
هر چقدر تلاش کردم که او را به این راضی کنم که پولها را به من بدهد تا به جای او سوغاتی بخرم، راضی نشد و گفت: «خودم بايد سوغاتیها را بخرم!”»
در کفرستان، کعبه را دیدم!
ابراهيم خواص نقل کرده است: «به مكّه میرفتم. راهم از روم بود. شنيدم که دختر امپراتور روم ديوانه شده و پدرش او را در خانهای زندانی کرده است و پزشكان نتوانستهاند او را درمان کنند.
دربارهی حالش پرسيدم. گفتند که آه سرد میکشد، گاهی میخندد، گاهی میگريد و هميشه به آسمان نگاه میکند. فهميدم كه بيماریاش بدنی نیست.
به کاخ امپراتور رفتم و خود را پزشک معرّفی كردم. امپراتور پرسید: “برای درمان دخترم آمدهای؟” گفتم: آری. گفت: “به بالای کاخ نگاه کن و سرهای بریده را ببين. اين، جزای پزشکانی است که نتوانند دخترم را درمان كنند!” گفتم: میبينم و ترسی ندارم! اجازهی ورود بدهيد.
او كه شهامتم را ديد، اجازه داد. هنوز وارد اتاق دخترش نشده بودم كه صدا آمد: “به مؤمنان بگو که چشمهای خود را ببندند.”! حالم دگرگون شد. دختر دوباره سخنش را تکرار کرد.
پس از این که وارد شدم، به او گفتم: ای كنيز خدا! اين چه حالی است كه در تو میبينم؟ گفت: “با خدمتکاران و همراهانم، در ميان نعمتها نشسته بودم که ناگهان دردی به دلم وارد شد و غمی جانم را فراگرفت؛ آشفته و از خود، بیخود شدم. وقتی که از آن حال درآمدم، دیدم که در زنجير هستم! به تقدیر الاهی راضی شدم و فهمیدم که خدا بدی دوستانش را نمیخواهد. حيران او شدم و پردههای تاريک كفر را از جلو چشم دل كنار زدم. هنگامی که كفر رفت، اسلام آمد و به دنبال تاریکی، نور را آشکارا ديدم و مسلمان شدم.”
دلم به او سوخت كه در خانهی كفر بماند؛ گفتم: میخواهی تو را از اينجا نجات بدهم و پيش مسلمانها ببرم؟ گفت: “هنر، اين است كه در خانهی كفر، مسلمان باشی. مگر آنجا چه هست كه اين جا نيست؟” گفتم: كعبه. پرسید: “آنجا را زيارت كرده ای؟” گفتم: 70 بار!
گفت: “بالا را نگاه كن.” هنگامی که نگاه کردم، کعبه را دیدم! گفت: “اي پير سیروسلوک! كسی که با پا برود، كعبه را زيارت میكند و كسی که با دل برود، كعبه به زيارت او میرود!”
گفتم: تو را به خدا چگونه به اسلام رسیدی و این مقام را به دست آوردی؟ گفت: “تقدیر خدا را پسنديدم و به آن راضی شدم.”
گفتم: من چگونه از اينجا بروم تا در امان بمانم؟ گفت: “به كعبه رو كن؛ به مقصد میرسی!” ديدم راهی آشکار شد كه هیچ مانعی در آن نبود! از خانهی کفر درآمدم و به خانهی اسلام رسيدم.»
اگر درمان درد خویش میخواهی، بیا اینجا
زنی دچار بیماری خوره شد و لب، بينی و انگشتانش، کمکم ريخت؛ در نتیجه، شوهر و فرزندانش از او بیزار شدند، او را به بيرون شهر بردند و به بیابان انداختند!
يکی از پسرانش هر روز مقداری نان برای او میبرد، آن را از دور به سوی او میانداخت و برمیگشت.
روزی زن، نالهکنان به او گفت: «حَسبُنَا اللهُ (= خدا برای ما بس است). پسرم! جرعهی آبی به من بده؛ خيلی تشنهام.»؛ ولی پسرش توجّهی نکرد و رفت.
هنگامی که تشنگی بر زن غلبه كرد، خودش را در جوی آبی كه در آن نزديكی بود، انداخت و پس از لحظاتی با سختی از آن بيرون آمد و بيهوش بر روی خاکها افتاد.
در آن حال، لطف خداوند مهرْبان كه فرموده است: «اَنَا عِندَ المُنكَسِرَةِ قُلوبُهُم و المُندَرِسَةِ قُبورُهُم؛ من پيش دلشكستهها و صاحبان قبرهای فرسوده هستم.»، زن را فراگرفت و به او تندرستی بخشید.
چو دلهای شكسته هست مهمانخانهی عزّت / خوشا حلوای نوميدی! زِهی پالودهی حِرمان!
آن زن نقل کرده است: «در حال بيهوشی، دو مرد بزرگوار و دو بانوی باشُکوه را ديدم كه به سوی من آمدند. در دستهای آنان مقداری نان و سبزی و یک كاسهی آب بود. آنها را به من دادند و گفتند که اينها را بخور. هنگامی که آنها را خوردم، دریافتم که هرگز مانند آنها را نخوردهام و احساس كردم كه سالم شدهام. از ایشان پرسيدم: شما کیستيد كه به من عنایت کردید؟ فهمیدم که آنان حضرت خدیجه، حضرت زهرا، امام حسن و امام حسين ـ علیهم السّلام. ـ هستند؛ چون من آنان را خيلی دوست داشتم.»
پس از شِفایافتن این زن، مردم دستهدسته از مناطق دور و نزديک، به دیدارش میرفتند و از او تبرّک میجستند؛ چون «نظرشده» بود.
آنان كه خاک را به نظر، كيميا كنند / آيا شود كه گوشهی چشمی به ما كنند؟
پاکدامنی زن از شوهر است!
زنی به شوهرش گفت: «تو از پاکدامنی من آگاه نیستی.» شوهرش گفت: «پاکدامنی تو از من است؛ چون اگر من به ناموس دیگران نظر بدی داشته باشم، حتماً پاکدامنی تو لكهدار میشود!» زن گفت: «اینطور نيست. زن، خودش، بايد پاکدامن باشد.»
روزی مرد نامحرمی گوشهی لباس آن زن را گرفت؛ ولی زود رها کرد.
زن جريان را به شوهرش گفت. شوهرش گفت: «الله اكبر!» زن پرسید: «چه به یادت آمد؟» شوهرش پاسخ داد: «من در آغاز جوانی، زن بسيارزيبايی را ديدم و ناخودآگاه گوشهی لباسش را گرفتم؛ ولی زود متوجّه اشتباهم شدم و از آن، دست كشيدم و استغفار کردم. اکنون، پس از چند سال، به سزای کارم رسيدم.» زن گفت: «حالا يقين پیدا كردم كه پاکدامنی زن از شایستگی شوهر است و اگر شوهری به ناموس دیگران دستدرازی كند، به ناموس او دستدرازی خواهد شد.»
کودکی که خدا را دید!
کسی میخواست به حج مشرّف شود. پسر كوچکش گفت: «پدر! كجا میروی؟» پدر گفت: «به خانهی خدا.»
پسر خردسال تصوّر کرد که خدا، مانند هر صاحبخانهای در خانهاش زندگی میکند و میتوان او را در خانهاش دید؛ برای همین از پدرش خواست که او را هم با خود ببَرد. پدر گفت: «اين كار، مناسب حال تو نيست.» پسر آنقدر گريست تا دل پدر را نرم کرد و همراه او به حج مشرّف شد.
در هنگام طواف کعبهی مقدّسه، از پدرش پرسيد: «مگر اینجا خانهی خدا نيست؟؛ پس، خود خدا كجا است؟» پدر پاسخی داد؛ امّا پسر گفت: «من برای اين كه خدا را ببینم، به خانهی او آمدهام.»؛ سپس فریادی کشید و بر زمين افتاد و از دنیا رفت!
پدرش وحشتزده گفت: «آه! پسرم چه شد؟ آه! فرزندم! كجا رفتی؟» از گوشهی خانهی خدا، صدا آمد: «تو، به زيارت خانهی خدا آمدی و به آن رسیدی. او هم برای زیارت خود خدا آمد و به آن رسید!»
لقمه در برابر لقمه
از حضرت امام رضا ـ سلام الله تعالی علیه. ـ نقل شده است كه در بنیاسرائيل قحطی شديدی پيش آمد و مردم، خيلی در سختی بودند.
روزی یک زن لقمهنانی تهيّه كرد؛ ولی تا خواست آن را بخورد، گدایی از پشتِ در صدا زد: «ای كنيز خدا! گرسنهام.»
زن، آن لقمه را از دهانش بيرون آورد و با خودش گفت که سزاوار نيست من بخورم و او گرسنه بماند و آن را به فقیر، صدقه داد.
سپس کودک خردسالش را برداشت و به صحرا رفت.
در آنجا او را روی زمین گذاشت و سرگرم جمعآوری هيزم شد.
ناگهان گرگی آمد و فرزند او را به دهان گرفت و برد. زن فریادی کشید و به دنبال گرگ راه افتاد.
خداوند، جبرئيل را فرستاد و او کودک را از دهان گرگ گرفت، به مادرش داد و گفت: «لقمه در برابر لقمه! آيا راضی شدی؟ يک لقمه دادی و يک لقمه گرفتی!»
آری؛ با هر دست كه بدهی، با همان دست پس میگيری.
با آل علی هر که درافتاد ، ورافتاد
در سال 1329در كاشان یک مأمور ماليّات از سيّد فقيری ماليّات میخواست و او هر چقدر میگفت: «ندارم؛ به من مهلت بده.»، آن مأمور دست برنمیداشت.
سرانجام، سیّد گفت: «از جدّم، رسول خدا ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ حیا كن و مرا كمتر آزار بده.» مأمور گفت: «اگر جدّت میتواند كاری كند، یا شرّ مرا از سر تو كوتاه کند يا کار تو را راه بیندازد!»؛ سپس از او ضَمانت معتبر گرفت و گفت: «اگر تا طلوع آفتاب فردا، ماليّات را پرداخت نکنی، به حلقت نجاست میریزم! به جدّت بگو که هر كاری میتواند، بكند!»
شب که شد، مأمور در پشتبام خوابيد. نيمهشب برای تخلّی به لب بام آمد و چون هوا تاریک بود، ناخواسته پایش را بر روی ناودان گذاشت و با سر به چاه مستراحی افتاد که در زیر ناودان قرار داشت و کسی متوجّه نشد تا بخواهد نَجاتش دهد.
صبح، مردم ديدند که سرش تا ناف در نجاست فرورفته و آن قدر نجاست به حلقش وارد شده كه شكمش ورم كرده و مرده است!
چرا در هنگام مرگ «لا الاه الّا الله» نگفت؟!
شاگرد برجسته ی فُضَيل بن عياض، بیمار شد. فضيل به عيادتش رفت و ديد که او در حال جان كندن است.
فضيل قرآن کریم را به دست گرفت و خواست که سوره ی مبارکه ی يس را بالاسر او بخواند؛ ولی او اشاره كرد كه نخوان!
فضيل به او گفت: «بگو: لا الاه الّا الله.»؛ امّا او اشاره كرد كه نمي گويم! و از دنيا رفت و فضيل غمگينانه به خانه برگشت.
روزی در خواب ديد كه فرشته ها دارند شاگردش را عذاب می كنند. به او گفت: «تو دانشمندترین شاگرد من بودی؛ پس چرا در هنگام مرگ، معرفتت را از دست دادی و بدعاقبت از دنيا رفتی؟»
او پاسخ داد: «برای سه ویژگی: 1. سخن چينی؛ 2. حسادت؛ 3. زمانی بیمار شدم و پزشک گفت که در هر سال بايد يک کاسه شراب بنوشی و من شراب می نوشیدم.»
کالای پول تقلّبی، پِشکِل شتر می شود؛ نه خرما!
نقل شده است که حضرت امیرالمؤمنین، امام علی _ سلام الله علیه. _ در عمر مبارکش هزار غلام خريد و آزاد كرد.
يكی از آنان غلامی بود که حضرت نامش را تغییر داد و ميثم گذاشت.
او اهل ولایت بود و با صدق دل به اهل بیت عصمت _ سلام الله علیهم. _ ارادت می ورزید؛ برای همین به مقامات بلند معنوی رسید و در نزد خداوند والا عزيز شد.
از عبادت نی توان الله شد / می توان موسی كليم الله شد
حضرت امیرالمؤمنین _ سلام الله علیه. _ او را دوست می داشت و گاهی به او اسراری بیان می فرمود.
گهگاه هم او را دنبال كاری می فرستاد و به جای او که خرمافروش بود و برای همین به میثم تَمّار (خرمافروش) مشهور شد، خرما می فروخت!
روزی دشمنی، آن حضرت را در حال خرمافروشی به جای میثم ديد و به خود گفت که علی با دِرهَم و دينار (واحدهای پول آن زمان)، زیاد سر و كار ندارد!؛ پس، به او پول تقلّبی می دهم و خرما می خرم! و چنین کرد.
پس از این که دور شد، يک خرما در دهانش گذاشت؛ ولی دید که مزه ی پشكل شتر می دهد! به خرماها نگاه كرد و ديد که همه ی آن ها مانند پشكل شتر هستند!
برگشت و گفت: «يا علی! اين ها كه پشكل شتر است.» حضرت فرمود: «كالای پول تقلّبی، پشكل شتر می شود؛ نه خرما!»
سنگی که گریه می کرد!
نقل شده است که پیامبری در حال گذشتن از بیابانی ديد از سنگ كوچكی آبی بيرون می جهد كه خيلی بيش تر از اندازه ی آن سنگ است!
شگفت زده در كَنار آن ایستاد و از خود می پرسید که چگونه این همه آب از یک سنگ كوچک بيرون می آيد.
خداوند والا سنگ را به حرف درآورد و آن گفت: «ای پيامبر خدا! اين آبی كه می بينید از من تراوش می كند، گريه ی من است! من از ترس روزی كه خدا در باره اش فرمود: “جهنّم را با سنگ ها آتش می زنند و گرم می كنند.”، گریه می کنم!»
آن پیامبر _ سلام الله علی نبیّنا و اله و علیه. _ عرض کرد: «خدایا! اين سنگ را از آتش، ايمِن کن!». صدا آمد که ايمن كرديم.
پس از مدّتی ایشان از همان جا می گذشت که دید دوباره از آن سنگ آب بيرون می آید! این بار نیز تعجّب كرد و گفت: «خدايا! این را از آتش، ايمن گردانيدی؛ [ولی] باز از آن، آب بيرون می آيد.»
سنگ به فرمان خداوند بزرگ عرض کرد: «ای پیامبر! آن گريه کردن از ترس بود و اين از شادی.»
با یک مگس، جهنّمی شد!
شیخ صدوق _ رضوان الله علیه. _ در كتاب «عقاب الأعمال» نقل کرده است كه حضرت امام جعفر صادق _ سلام الله علیه. _ فرمود: «سلمان گفت که مردی برای يک مگس به بهشت رفت و مرد ديگری برای يک مگس، به آتش!»
از آن حضرت پرسيده شد: «داستان آنان چه بود؟»
حضرت فرمود: «در يكی از اعياد، دو مرد به قومی رسیدند. آن قوم بت هایشان را جلو خود گذاشته و جشن برپا كرده بودند و به هر كسی كه از آن جا می گذشت، می گفتند: “بايد برای بت های ما چيزی قربانی كنی تا به تو اجازه ی عبور از اين جا بدهيم! قربانی کوچک هم قبول است.” به آن دو مرد نیز چنین گفتند.
يكی از آن دو، مگسی را گرفت و در جلو بت های آنان قربانی کرد؛ امّا دیگری گفت که من برای غير خدا هیچ کاری انجام نمی دهم و آنان او را كشتند!
او وارد بهشت و مرد دیگر جهنّمی گشت!»
نکیر و منکر با طلبه، کاری ندارند!
مرحوم شيخ محمّدتقی اصفهانی _ رضوان الله علیه. _: «يكی از طلّابِ باتقوا، برايم نقل كرد: “هنگامی که مشغول تحصیل علوم دينی در كربلا بودم، دوست طلبه ای داشتم که سخت بیمار شد. روزی با استادم به نجف اشرف رفتم و پس از زیارت حضرت امیرالمؤمنین _ سلام الله علیه. _ به منزلی كه كرايه كرده بوديم، برگشتم و خوابیدم.
در خواب، آن دوستم را ديدم كه به نجف اشرف آمده و مشغول زيارت است. با تعجّب به او گفتم كه چگونه به اين زودی خوب شده و به اين جا آمده ای؟!
تبسّمی كرد و گفت: پس از رفتن شما، بیماری ام شدید شد و از دنيا رفتم. بعد از این که مردم مرا دفن کردند و رفتند، صدای وحشتناكی از گوشه ی قبرم بلند شد و دو شخص ترسناک آمدند و خشمگینانه از من در باره ی عقایدم پرسيدند. من به گونه ای از آنان ترسيده بودم كه نمی توانستم پاسخ دهم و در پی چاره بودم. ناگهان انسان بزرگوار زیبایی آمد و به آن دو [= نكير و منكر] فرمود: مگر من به شما نگفته ام كه به طلّاب علم دين، سخت نگيريد و با آنان با ملايمت رفتار کنید؟
بعد از رفتن آنان، من به آن بزرگوار عرض كردم: فِدايتان شَوم! شما کیستید که به من مهربانی كردید و مرا از دست آنان نَجات دادید؟ فرمود: من امام تو، علیّ بن ابی طالب، هستم كه به دادِ پيروانم می رسم. آیا می خواهی اين جا در جوار فرزندم بمانی يا با من به نجف بيايی؟ عرض کردم: با شما می آيم. آن حضرت مرا به اين جا آورد.”
آن طلبه گفت: “هنگامی که به كربلا برگشتم، فهمیدم كه دوستم همان وقت از دنيا رفته كه در خواب به من گفت.”»
سال است که با حیوانات عزاداری میکنم!
پيرمرد ريش سفيدی به مرحوم زين العابدين سلماسی نقل می كند: يک شبی در دامنه ی كوه الوند، مشغول عبادت بوده، فراموش كرده بودم كه آن شب، شب عاشورا است.
ساعتی از شب گذشت. ديدم تمامی بيابان در آن تاريكی شب، پر از حيوانات اهلی و وحشی، خزنده و درنده، از قبيل شير، ببر، پلنگ و گرگ و آهو و همه نوع حيوان جمع شده و با اين كه حيوانات متضاد بود[ند]، ولی جملگی [= همه] سر به سوی آسمان بلند كرده و صَيحه [= فریاد] می زنند و صداهای عجيب و غريبی شبيه گريه و زاری، از خود درمی آورند!
اوّل، فكر كردم كه قصدِ از بين بردن مرا كرده اند؛ بعد به خاطرم افتاد كه امشب شب عاشورا است و اين ها از من می خواهند برای آنان ذكر مصيبت بگويم و اين اجتماع كردن و غوغا و صيحه زدن، برای همين است!
حالم از ديدن آن صحنه، منقلب شد و عِمامه را از سرم انداختم و از دامنه ی كوه به پايين آمده و مصيبت آقا اباعبدالله الحسين _ علیه السّلام. _ را با گفتن «حسين؛ حسين؛ شهيد حسين؛ مظلوم حسين؛ عطشان حسين!» شروع كردم [و] تا طلوع فجر با آن ها عزاداری نَمودم و آن ها دور مرا گرفته، بعضی سرش را بر زمين می زد [و] بعضی خودش را بر زمين می انداخت!
و الان 18 سال است [كه] هر شب عاشورا آن برنامه را اجرا می كنيم!
عروسی با هدایای میلیونی یا شاید میلیاردی!
آيا اين ولخرجی ها كه در عروسی ها می كنند، اسراف نيست؟
می دانيد كه ولخرجی ها از دو راه، سرچشمه می گيرد:
1. از درآمدهاى بادآورده كه انسان از راه اِحتِكار و تعدّى [= ظلم] بر حقوق ديگران جمع می كند؛
2. عدم توّجه به دستورات دينى [و] در حقيقت، دوربودن از اطّلاعات زندگى ائمّه. عليهم السّلام.
نوشته اند: وقتى مأمون، پسر هارون الرّشيد، با پوران، دختر حسن بن سهل، ازدواج كرد، عروسى آن ها بيش از 200 ميليون دينار خرج برداشت كه 120 ميليون دينار آن، از طرف داماد و 80 ميليون دينار از طرف عروس خرج شده بود!
نوشته اند: در اين عروسى، گلوله هاى كاغذى كه با مُشک [= مادّه ی خوشبویی که در ناف آهوی خاصّی تولید می شود] معطّر كرده بودند، سر مهمان ها كه بيش از 360 هزار نفر بودند، می پاشيدند و در آن كاغذهای گلوله اى، نام يک باغ و يا يک كنيز زيباروى و يا جوايز ديگرى بود كه به نام مهمان ها درمی آمد و آنان تحويل می گرفتند!
حصيرى كه زير پاى عروس و داماد انداخته بودند، از طِلاى خالص بافته شده بود و دُرّهاى گرانقيمت بر سر عروس ريخته و زنان ديگر، آن ها را برمی داشتند و شمع هايى كه روشن كرده بودند، يک ماه تمام با روغن هاى عَنبَرآلود [عنبر: مادّه ای خوشبو که در شکم نوعی ماهی تولید می شود] می سوخت و با 4000 قاطِر [در] مدّت 4 [ماه]، براى پختن غِذاى عروسى، هيزم آوردند كه باز هم آخِرسر، هيزم، كم آمد و گياه هاى كِتّانى را كه براى پارچه بافتن تهيّه كرده بودند، به جاى هيزم سوزانيدند!
مأمون در روزهاى عروسى، لباسى به تن كرده بود [كه] 70 هزار دينار ارزش داشت و همچنان لباس عروس، گرانبهاتر از آن بود!
در ضمن عروسى، يكى از مهمانان گفت: «زُبَيده می گويد: “خرج حسن بن سهل در اين عروسى، در حدود 37 ميليون دينار شده است!”» وقتى اين سخن به گوش حسن بن سهل رسيد، ناراحت شده و گفت: «مگر مخارج [عروسی در] دست او [بوده] است كه چنين حرفى زده؟ به خدا قسم، من 80 ميليون دينار، بلكه بيش تر خرج كرده ام!» مسلّماً هم خرج خانواده ی داماد، كم تر از 120 ميليون دينار نبوده! اين 200 ميليون دينار!
و امّا _ چنانكه مُوَرِّخين [= تاریخ نویسان] نوشته اند. _ خرج عروسى حضرت زهرا (ع) با اميرالمؤمنين، على (ع)، بيش از 500 درهم نبوده است!
حال اى مسلمانان جهان و اى شيعيان ايران و پيروان امام زمان (ع)! مخارج اين دو عروسى را مقايسه كنيد.
شما كه اى پدر داماد! شما كه اى پدر عروس! شما كه اى مادر داماد! شما كه اى مادر عروس! و شما اى دامادها و عروس ها! از كدام يک از اين دو عروس و دامادها پيروى كرده و تبعيّت می كنید: از مأمون و پوران يا از فاطمه ی زهرا و امير مؤمنان؟!…
«قارون هلاک شد كه 40 خانه، گنج داشت!»
سلام. خسته نباشید.
با یک نگاه سطحی، عاشق داستانها شدم. انشاءالله سر فرصت مناسب بتوانم آنها را بخوانم. همهشان جذّاب، آموزنده، عبرتانگیز و تأثیرگذار هستند.
سعید سرچشمه بنیسی
علیکم السّلام و رحمة الله.
ممنون. سلامت باشید.
انشاءالله.
الحمد لله که دلتان این زیباییها را حس میکند.
داستان های کوتاه و خیلی زیبا، جذّاب و تأثیرگذاری بودند.
ممنون.
ممنون از نظردادن و نظرتان. خدا خیرتان دهد.