کودکی که پدر و مادرش را تربیت میکند!
کودکی که پدر و مادرش را تربیت میکند!
حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
شنبهشب، ۲۴ / ۹ / ۱۴۰۳، با خانواده به مشهد مقدّس رَسیدم. رانندهای ما را از محلّ پیادهشدن به محلّ اسکانمان برد و در مسیر گفت: «من دختر ۱۰سالهای دارم که هر روز، من و مادرش را برای نماز صبح بیدار میکند!»
سپس کاغذی را به بنده نشان داد که در هر طرفش یک دعا یا ذکر نوشته شده بود و گفت: «او اینها را نوشته و به من گفته که آنها را بخوانم!»
خوشا به حال پدر و مادری که فرزند مؤمن متدیّن داشته باشند!
اکنون به یاد داستانی افتادم که مرحوم پدرم، حضرت استاد اسداللّه داستانی بِنیسی، ـ رضوان اللّه تعالی علیه. ـ در کتاب «راهِ بازگشت به سوی خدا»، ص ۱۰۴ ـ ۱۱۰ نوشتهاند و چکیدهاش این است:
مردی نقل کرده است که من شراب میخوردم و از هیچ گناهی پرهیز نمیکردم؛ امّا عاشق دختری شدم که همیشه به یاد خدا بود و از هر کار بدی پرهیز میکرد. سرانجام با او ازدواج کردم و او همیشه از من میخواست که از کارهای بدم دست بردارم.
دختردار شدم و دخترم بزرگ شد تا این که به راه افتاد.
او هر گاه میدید که من غِذای حلال میخورم، به من نگاه میکرد و لبخند میزد؛ امّا هر گاه میدید که ظرف شراب به دست گرفتهام، آن را از من میگرفت و اگر نمیدادم، کاری میکرد که شرابش بریزد و چون من او را خیلی دوست داشت، دعوایش نمیکردم.
هنگامی که دوساله شد، بیمار گشت و از دنیا رفت و من چنان دچار غم شدم که نزدیک بود دق کنم.
یک شب تا توانستم، شراب خوردم و بدون این که نمازهای مغرب و عشا را بخوانم، خوابیدم.
در خواب دیدم که قیامت شده و همه از قبرها بیرون آمدهاند و با وحشت و اضطراب، دنبال پناهگاه میگردند تا خود را از عذابهای خدا نَجات دهند.
از پشتسرم صدایی شنیدم و هنگامی که به سمت آن برگشتم، یک افعی (مار بزرگ) سیاه دیدم که حَیَوانی بزرگتر از آن، تصوّر نمیشود و دهانش را باز کرده بود و داشت با شتاب به سمت من میآمد.
سخت ترسیدم و پا به فرار گذاشتم؛ امّا او مرا دنبال میکرد.
پیرمرد خوشرو، خوشبو و سفیدچهرهای را دیدم که به من لبخند میزد. به او سلام دادم و گفتم که به دادم برَس. گفت: «نمیتوانم؛ امّا تو از خدا ناامید نشو و با سرعت از افعی فرار کن؛ امید است که خدا تو را نجات دهد.»
به دوزخ رَسیدم و نزدیک بود که از ترس افعی، خودم را در آنجا بیندازم؛ امّا صدایی بلند شد که به من گفت: «ای مالک بن دینار! برگرد؛ که تو اهل اینجا نیستی!»
دلم کمی آرام شد. برگشتم و دیدم که نزدیک است افعی به من برسد.
باز فرار کردم تا به همان پیرمرد رسیدم و گفتم: «از تو خواستم که مرا پناه دهی؛ امّا ندادی. خواهش میکنم که مرا راهنمایی کن.» گریست و گفت: «میخواهم؛ امّا نمیتوانم. به سمت این کوه برو که امانتهای مسلمانان در آنجا است. اگر تو هم امانتی داشته باشی، او به تو کمک خواهد کرد!»
به سمت آن کوه رفتم و دیدم که در اطرافش خانههای زیادی از جنس جواهر وجود دارد و جلو آنها پردههای طِلابافت، آویزان است.
فرشتهای ندا کرد: «ای ساکنان خانهها! پردهها را بالا بزنید، درها را باز کنید و زود بیرون آیید؛ شاید این مرد، امانتی بین شما داشته باشد که او را از شرّ دشمن، پناه دهد.»
پردهها بالا رفتند و درها باز شدند و کودکانی بیرون آمدند که چهرههای آنان مانند قرص ماه میدرخشید و فریادزنان گفتند: «وای!؛ که دشمن به او نزدیک شده.»
دخترم را دیدم که از میان آنان بیرون آمد و هنگامی که به من رَسید، گریه کرد و دست راستم را با دست چپش گرفت و با دست راستش به افعی اشاره کرد و آن برگشت!
نشستم. دخترم در دامنم نشست، به من سیلی زد و این آیه را خواند: «أ لَمیأنِ لِلَّذینَ آمَنوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللّٰهِ؛ آیا برای کسانی که ایمان آوردهاند، وقت آن نرسیده که دلهایشان برای یاد خدا فروتن شود؟» (۱).
گریستم و گفتم: دخترم! شما قرآن بلدید؟ گفت: «پدر! ما بهتر از شما به قرآن، آگاهیم.»
پرسیدم: این افعی چه بود و چرا مرا دنبال میکرد؟ گفت: «مجموعۀ کارهای ناپسند تو بود و میخواست که تو را به جهنّم بفرستد.»
پرسیدم: آن پیرمرد، که بود؟ گفت: «مجموعۀ کارهای نیکوی تو بود؛ ولی چون مجموعۀ کارهای خوبت کم بودند، نتوانست به تو کمک کند.»
پرسیدم: شماها در این کوه چه میکنید؟ گفت: «ما کودکان مسلمانها هستیم که در کودکی، مرده و به اینجا آورده شدهایم و تا قیامت در اینجا منتظر میمانیم که پدرها و مادرهای ما بیایند و ما از آنان شَفاعت کنیم و با آنان به بهشت برویم. پدر! از گناهانت دست بردار و توبه کن؛ که خدا مهربان و بخشاینده است.»
از خواب بیدار شدم و دیگر همۀ گناهانم را ترک و از آنها توبه کردم.
خدایا! به نویسندۀ این متن و خوانندگان آن هم توفیق توبۀ مقبول و ترک گناهان را عنایت بفرما.
- حدید (۵۷)، ۱۵.
#پدر_و_مادر، #ترک_گناه، #توبه، #جزا، #تربیت، #ذکر، #شرابخواری، #شفاعت، #فرزندآوری، #مرگ_فرزند، #یاد_خدا